پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

کاکتوس به نظرم از اون دست موجوداتیه که بر خلاف ظاهر عصبانیش, روح مهربونی داره. بی آزاره و کاری به کار کسی نداره. تا اذیتش نکنی اذیتت نمیکنه :) تو این پست : "گام به گام به سمت آرامش3" نوشتم که یه کاکتوس خریدم. گفتید چرا عکسش رو نذاشتم. تصمیم گرفتم تو این پست هم عکس خودشو بذارم, هم عکس کاکتوس مدیرم رو. روزی که همکارم آوردش شرکت یه حلزون روش بود و کاکتوس انقدر میزبان خوبی بوده که حلزون همچنان مهمونشه :) ما هم هر روز میوه ی ارغوانیِ خوشگلش رو میبینیم و کیف میکنیم نگهداری کردن ازشون به آدم حس خوبی میده.
من با خودم قرار گذاشتم سه شنبه ها و جمعه ها به کاکتوسم به اندازه ی یه قاشق آب بدم. و انقدر دوسش دارم که واقعا گاهی دلم می خواد محکم بوسش کنم :)))))))))) هر بار که صدای رد شدن آب از بین سنگ ریزه های کوچیک روی گلدونش رو میشنوم. حس می کنم خودمم که دارم بعد از یه تشنگی طولانی سبر آب میشم :)
الانم تقویم آبان رو رو عکسش تنظیم کردم و گذاشتم رو بک گراند سیستمم تو شرکت تا هر بار میبینمش کیف کنم :)

پست408



پست408-2


+ روزی مردی از خدا دو چیز درخواست نمود : یک گل و یک پروانه. امّا چیزی که خدا در عوض به او بخشید، یک کاکتوس بود و یک کرم. مرد غمگین شد. او نمی توانست درک کند که چرا درخواستش به درستی اجابت نشده. با خود اندیشید: خب، خدا بندگان زیادی دارد که باید به همه ی آنها توجّه کند و مراقب شان باشد. و تصمیم گرفت که دیگر در این باره سوالی نپرسد. بعد از مدتی مرد تصمیم گرفت به سراغ همان چیز هایی برود که از خدا خواسته بود و حالا به کلی فراموش شان کرده بود. در کمال ناباوری مشاهده کرد که از آن کاکتوس زشت و پر از خاک ، گلی بسیار زیبا روئیده است و آن کرم زشت به پروانه ای زیبا تبدیل شده است.
خدا همیشه کارها را به بهترین نحو انجام می دهد. راه خدا همواره بهترین راه است. اگر از خدا چیزی خواستید و چیز دیگری دریافت کردید، به او اعتماد کنید. مطمئن باشید آنچه را که نیاز دارید، همواره در مناسب ترین زمان به شما می بخشد. آنچه می خواهید، همیشه آن چیزی نیست که نیاز دارید! خدا هیچگاه به درخواست های ما بی توجّهی نمی کند، پس بدون هیچ شک و تردید یا گله و شکایتی به او روی آورید. خداوند بهترین چیز ها را به کسانی می بخشد که انتخاب ها را به او واگذار می کنند. (برداشت شده از کانال تلگرام Englishpersian )


++هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش !

گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس، به غنچه‌ای می رسی که زندگیت را روشن می‌کند . #خورخه_لوئیس_بورخس


+++ بازنشر


  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتایی دلت که میگیره. نمی دونی با کی حرف بزنی. بعضیا دوسِت دارن اما نمی تونن کمکت کنن... یه سریا دوسِت دارن و نمی تونن بی طرف باشن... یه سریا هستن, گزینه های خوبین برا درد دل اما... بنا به دلایلی نمی تونی براشون تعریف کنی که چی شده... یه وقتایی...  بذار درازه گویی نکنم... یه وقتایی می خوای حرف بزنی اما نمیشه که نمیشه.

یهو میشینی کنار کسی, بی مقدمه میگه: "به پوچی رسیدم!" و تو این حس لعنتی رو خیلی خوب میشناسی! لبخند میزنی و بهش میگی: "تجربه اش کردم... می فهمم چی میگی... من دلیل پوچی هامو فهمیدم... سعی کردم اصلاحش کنم اما...." و بعد بدون این که فکر کنی... بدون این که برنامه ای برای گفتنشون داشته باشی شروع میکنی به تعربف کردن...

مثل یه سیکل معیوب می مونه! تو درد خودت رو میگی و اونو یاد دردای خودش می اندازی! اون درداش رو میگه و تو رو یاد دردای خودت می اندازه! حرفام که تموم شد, بی مقدمه یه سوال پرسید و بعد گفت: "اصلا از وقتی عکسشو دیدم از نت بدم می آد"

نگاش می کنم. می دونم چی میگه. لبخند میزنم... از اون لبخندای دو نقطه پرانتزی :) میگه: "بشین منطقی فکر کن. زندگیتو از سر راه نیاوردی..." بلند میشه که بره... نگاه می کنه و میگه: هیشکی تا حالا از ول کردن نمرده!

لبخند می زنم. بازم می دونم چی میگه. حق با اونه. آدم نمی میره... اما دیگه اون آدم قبلی نمیشه! درست مثل همون تلخی ای که همیشه تو چشمای خودش هست! ولی خب... به هر حال حق با اونه!


+شاید اینم از اون پستایی باشه که فقط خودم بفهمم چی به چیه... حتی ممکنه چند سال بعد خودمم ازش سر درنیارم!

++ گلایه(خشایار اعتمادی) یه وقتایی, یه جاهایی آدم از زندگیش سیره... می خواد از غصه ها دور شه ولی پاهاش به زنجیره... یه وقتایی آدم یک جا دلش میگیره از دنیا... فریبه پشت هر لبخند, دروغه مهربونی ها... کسی محرم نبود با من نه هم غصه نه یک همدم همه زخم زبوناشون یه دردی شد روی دردم... دیگه از آدما خسته ام دیگه نای شکستن نیست... گلایه کار بیهوده است کسی هم غصه با من نیست... به هر کس اعتمادم رو سپردم دشمنی دیدم که حتی از تن و سایه ام مثل بیگانه ترسیدم! یه وقتایی یه جاهایی آدم از زندگیش سیره می خواد از غصه ها دور شه ولی پاهاش به زنجیره! ترانه سرا : #پدیده

  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتا هم یه جوری دلت میگره که به طرز کاملا خودزنی واری درست مثل روزایی که پشت کنکوری بودی و یاس همه زندگیت رو گرفته بود دلت میخواد بشینی و فقط دکلمه ی شعرای حسین پناهی خدا بیامرز رو گوش کنی... تا کی مرا گریه کند؟ تا کِی؟
این سرنوشت کودکیست که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه ی هیچ آرزویی نرسیده است!


  • یاسمین پرنده ی سفید

""مادر حسن جنگجو، نوجوان ایرانی که ۳۴ سال پیش در جریان جنگ ایران و عراق کشته شده و جنازه‌اش در خاک عراق مانده بود، پس از آنکه جنازه پسرش به ایران بازگردانده و تشییع شد، درگذشته است.""

زبون آدم بند میاد... قلب آدم درد میگیره... مگه یه آدم چقدر طاقت داره؟ یه مادر... انتظار؛ آخ انتظار خیلی دردآوره وای به روزی که اینجوری به سر برسه...

لعنت به جنگ...


+این حرفِ یه سربازه، از غربتِ یک سنگر/ یک نامه‌ی خون‌آلود ، از جبهه‌ی خاکستر/ با بوسه به دستای مادرش شروع می شه/ می‌دونه که این سنگر فردا زیرِ آتیشه/ می گه اسمِ اون کوچه اسمِ من نشه ـ مادر! ـ/ اسمِ نسترن روشه، چه اسمی از این بهتر؟/ نسترن رو می شناسی! اون دخترِ هم سایه س/ می خواستم عروست شه... اما بعدِ آتش‌بس/ برقِ چشمِ اون این جا توی جبهه با من بود/ اون دلیلِ جنگیدن، اون معنی میهن بود.../ مادر! نکنه یک وقت خونِ منو بفروشن/ اونایی که بعد از من پوتینامو می پوشن/ نگذاری که اسمِ من ابزارِ غضب باشه/ خونِ من و همرزمام بازیچه ی شب باشه/ اونایی که اسمم رو با عربده می‌خونن/ از بغضِ شبِ حمله یک ذره نمی‌دونن/ اونا تو شبِ آتیش فکر ِ‌جونشون بودن/ رنگِ سفره‌هاشون بود خونِ صدتا مثلِ من/ مادر! نذار اسمِ من اسمِ کوچه‌مون باشه/ وقتی عشق نمی‌تونه توی کوچه پیداشه/ وقتی عشق به شلاق و حبس و توبه محکومه/ ردِ پای بغضِ من روی نامه معلومه.../ یادِ منو قایم کن تو اون دلِ پهناور/ حتا عکسمو بردار از رو طاقچه مون... مادر             #یغماگلرویی


++عنوان پست از یاحا کاشانی

  • یاسمین پرنده ی سفید

و آدمیزاد... باید به وقتِ غصه... یکی رو داشته باشه که سرشو رو شونه اش بذاره و بهش بگه... غصه نخور. درست میشه... درستش میکنیم :)

و آدمیزاد... باید یکی رو داشته باشه!

  • یاسمین پرنده ی سفید

در ادامه ی پست قبل...

یکشنبه... یه کاکتوس خریدم. هیچوقت تو نگهداری از کاکتوسا موفق نبودم. همیشه باعث میشدم خراب بشن. یه کاکتوس تپل از اونا که تیغای بلند دارن تو یه گلدون تقریبا قرمز توجهمو جلب کرد. چشممو گرفت پس خریدمش. گام بعدی اینه که هوای کاکتوسمو داشته باشم :)

خیلی وقت بود می خواستم یه سر و سامونی به قفسه های کتابخونه ام بدم. تنبلی رو گذاشتم کنار و رفتم دنبال قفسه براش. قفسه ای که می خواستم تا همین چند وقت پیش هر جا میرفتم جلوی چشمم بود برا فروش اما اون موقع به ذهنم نرسیده بود که ازش استفاده کنم. برعکس وقتی داشتم دنبالش میگشتم هیچ جا نداشتن! یا تموم کرده بودن! بیشتر از یه ساعت تو خیابونای اطراف دور چرخیدم. از همه ی لوازم خانگی فروشیا... پلاستیک فروشیا و گل فروشیا سراغش رو گرفتم. داشتم نا امید میشدم اما به خودم گفتم: می دونی چیه؟! امروز هر طور که شده باید پیداش کنی! نمی ذارم این یکی کارو بندازی به فردا... و بالاخره انقدر چرخیدم و سوال کردم تا پیداش کردم. اومدم خونه و افتادم به جون قفسه هام
همیشه دم عید که می خواستم این کارو بکنم انگار همه کوه های دنیا رو می ذاشتن رو دوشم. هر 5 دیقه یه بار وسطش کار رو ول می کردم و به خودم استراحت میدادم. اما این بار زود تمومش کردم.خب... وسایلم زیاده... و این که خیلیاشون یادگاری هایی هستن که دلم نمی خواد بندازمشون دور یا از جلو چشمم دورشون کنم بنابراین شاید از نظر کسی که وارد اتاقم بشه تغییری نکرده باشه. اما من خودم می دونم چی کار کردم :)

پس قدم بعدی... سر و سامون دادن به اتاقم بود.

بعد هم چند تا استیکر انرژی مثبت چسبوندم به شیشه های قفسه های کتابخونه تا هر روز صبح یادم بندازه که دنیا هنوز قشنگیاشو داره و هنوز ارزش لبخند زدن رو داره :)


+ ادامه دارد...

  • یاسمین پرنده ی سفید

در ادامه ی پست قبل...

اولین کاری که کردم این بود که فکر کنم این روزا چی بیشتر از همه وقت منو میگیره؟ یکی سریال! سریالایی که دوسشون دارم و داره از شبکه جم با ترجمه فارسی پخش میشه... "روزی روزگاری", "دروغ گوهای کوچولوی زیبا" و "اوکیا" قبلا هر قسمتی که از دست می دادم برام خیلی مهم بود. دوست داشتم حتما جبرانش کنم. در اولین قدم سعی کردم حساسیتم رو کم کنم. اگه دیدم که بهتر. اگر هم نه که خب عیبی نداره.

و دومی تلگرام. هر روز از صبح که چشم باز می کردم اولین کارم چک کردن تلگرامم بود. و آخرین کار هر شبم هم باز تلگرامم بود. من با نت بیدار میشم و با نت می خوابم. و تمام روز دچار "فوبیای نوتیفیکیشن"ام. این که ذهنم تمام مدت درگیر نوتیفیکیشنام میشه. قدم اول این بود که تمام کانالهایی که تو طول روز وقتم رو با سر زدن بهشون تلف می کردم رو حذف کردم.

و در قدم بعدی... از دیشب تلگرامی که رو گوشیم نصب بود رو پاک کردم. صبح؛ وقتی چشم باز کردم؛ از این که نباید نت رو روشن کنم حس خوبی داشتم. لبخند زدم. دیگه برام درد نداشت. دیگه ترک کردن نت برام زوری نبود.

این بار نه به خاطر این که مدیر عامل گوشی رو قدغن کرده, نه به خاطر این که خانواده مدام بهم میگن "تو همش سرت تو گوشیته", نه به خاطر مشاورای درسیم که بهم میگفتن چند ماه گوشیت رو بذار کنار و نه به خاطر مشاور خودم که بهم میگفت: بیا و قول بده. یه صبح تا شب از اینترنت استفاده نکنی.... به خاطر هیشکدومشون نبود. این بار درد نداشت! این بار خودم و با کمال میل این کارو کردم.

عادت کردن بهش زمان میبره چون تلگرام شده بود نقطه ارتباط من با خیلی چیزا... وسیله ای بود برای کانکت کردن سیستم کامپیوترم با گوشیم. ارتباط با دوستام. استاد راهنمای پایان نامه. گروه های دانشگاه و....

اما... من هنوز زنده ام واین بار حس شکنجه ندارم! حس آزادی دارم! حس آرامش :)


دعا کنید که بتونم این مسیر رو ادامه بدم. تجربه هام رو باهاتون به اشتراک می ذارم :)

و... این پست ادامه دارد...

  • یاسمین پرنده ی سفید
فکر کنم از پست قبل هم معلوم بود. چند وقتی هست آشفتگی های ذهنیم زیاد شده. دنبال سکوت میگردم. دنبال آرامش. یا شاید به قول کتاب "کافه ای به نام چرا" دنبال اینم که دور باشم تا شارژ بشم! راستش دیروز از اون روزا بود که اگر اختیار داشتم ماشین رو بر می داشتم... تمام راه رو تا دریا رانندگی میکردم تو سکوت. بعد یه جایی کنار دریا نگه می داشتم. همونجا می موندم و تو سکوت فقط به صدای دریا گوش می دادم. بعدم وقتی خسته شدم برمیگشتم...
چند روز پیش که از شلوغیا کلافه بودم. یاد جمله های کتاب کافه چرا افتادم. نوشته بود: "هر روز آدمهای زیادی هستند که سعی می کنند وقت و انرژیت را صرفشان کنی. برای مثال ایمیل هایت را در نظر بگیر. اگر قرار باشد در هر فعالیت, خرید یا خدماتی که از طریق ایمیل ها به تو پیشنهاد میشود شرکت کنی, هیچ وقتِ آزادی برایت باقی نمی ماند. آدمهایی را در نظر بگیر که تشویقت میکنند پای کدام برنامه ی تلویزیون بشینی, کجاها غذا بخوری, کجاها بگردی... و یک وقت به خودت می آیی و میبینی ای دل غافل! داری همان کارهایی را میکنی که همه می کنند.
من متوجه شدم موج های مخالف زندگی من همه ی آدم ها, فعالیت ها و دغدغه هایی هستند که توجه, انرژی و وقت مرا از راستای هدف وجودم منحرف میکنند.
موج های موافق هم آدم ها, فعالیت ها و دغدغه هایی هستند که به من کمک میکنند به هدف وجودم برسم. پس هر چه وقت و انرژی ام را بیشتر صرف موج های مخالف کنم, وقت و انرژی کمتری برای موج های موافق دارم.
وقتی این تصویر در ذهنم زنده شد, از آن پس نسبت به این که در زندگی چقدر و به چه منظور تلاش و تقلا می‌کنم خیلی بیشتر دقت کردم."
"وقتی در این باره فکر می کنم که چطور اوقاتم را می گذرانم میبینم هر روز به بطالت سپری میشود. وقتی دقیقا ندانم "چرا اینجا هستم" و "چه می خواهم بکنم؟" همان کارهایی را میکنم که اغلب مردم انجام میدهند."

این پست ادامه دارد...
  • یاسمین پرنده ی سفید
خسته ام. از درون خسته ام. نه که کوه کنده باشم. نه که کار خاصی کرده باشم. فقط از درون خسته ام. حس می کنم برگشتم به روزای چند سال قبلم... اون روزایی که دوسشون نداشتم. من فقط... فقط می خوام خودم باشم. بدون ترس. بی نگرانی. بدون حسرت گذشته. بدون پیشبینی آینده... فقط خودم! دیگه تصمیم گرفتم خودم رو به هیچکس ثابت نکنم. همین باشم که هستم. بدون توضیح اضافه.
سالها بود دوست داشتم بتونم سکوت کنم. نمی تونستم... دوباره باید شروع کنم. به خاطر خودم. به خاطر آرامشم. به احترام شادی و برای جبران این همه خستگی

+ "هنوزم در سفرم" اسم عنوان یه کتاب منصوب به زنده یاد سهراب سپهری ه
  • یاسمین پرنده ی سفید
ستاره ی دنباله دار من... در میان این شهاب باران... بیا و آسمانِ تارِ آیندمان را روشن کن. من تو را آرزو می کنم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید