- ۳ نظر
- ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۸
وقتایی که مامانم خسته و در حال کاره. وقتی حواسش نیست بی صدا نگاش میکنم و با خودم میگم: اون مقاوم ترین فرشته ی مهربون دنیاس :)
+خدا همه ی مامانا رو سلامت و شاد نگه داره
++هیچ لذتی مثل بی صدا تماشا کردن کسایی که دوسشون داری وقتی حواسشون نیست, نیست :)
یه روزی مثل جمعه 30تیر یک نفر مثل من؛ شادترین و آروم ترین آدم روی زمینه جوری که حس میکنه هرگز از این بهتر نبوده... یه روزی مثل امروز دوشنبه 2مرداد؛ یک نفر مثل من غمگین ترین و پریشون ترین آدم روی زمین اگه نباشه... لااقل غمگین ترین و پریشون ترین آدمِ 26 سالِ عمرِ خودشه! انقدر پریشون که حتی واسه نوشتن سطر قبل چند ثانیه به صفحه گوشیش زل میزنه و یادش نمیاد چند سالشه! اونقدر پریشون که واسه ورود به وبلاگش فراموش میکنه قبل از زدن دکمه ی "ورود"باید رمز عبور رو هم وارد کنه!!
میخوام بگم... فاصله ی غم و شادی درست مثل فاصله ی نفس کشیدن و نکشیدن ه... درست مثل بودن و نبودن... درست هم مرز با مرگ و زندگی...
درست مثل آدمی که دیروز سر حال و سرزنده دیدینش و امروز خبر فوتش رو میشنوید!
میخوام بگم... تا میتونی دنیا رو جدی نگیر... برا خواسته هات بجنگ... برا چیزایی که حالت رو خوب میکنه بجنگ... برا چیزایی که دوسشون داری بجنگ
جنگ مزخرفه... وحشتناکه... ترسناکه... درد داره... و گاهی زخمایی بهت میزنه که تا آخر عمر فراموش نمیکنی! اما بذار فاتح جنگ باشی تا همه تلخیاشو یادت بره!
بذار درد ِ زخمایی که تو جنگاش پیروز شدی رو تحمل کنی به جای درد حسرتی که برای تمام عمر تو دلت میشینه و هیچکس جز خودت ازش خبر نداری و ناچار میشی با لبخند تحملش کنی.
بجنگ... مهم نیست آخرش چی میشه... مهم اینه که یک عمر خودت رو واسه منفعل بودن سرزنش نمیکنی... بجنگ چون حال خوبت و خواسته هات ارزش جنگیدن رو داره!
زندگی جنگه... بخوای و نخوای تو جنگی.... تصمیم با خودته که بشینی و از بین رفتن رویاهات. رو تماشا کنی یا...
یه دوره ای بود از بابا می پرسیدم چه خبر؟ میگفت: ما که زندگیمون شده "کار... خونه... کار... خونه... کم کم داریم میشیم کارخونه"
میخندیدم و میگفتم: منم شدم "کار... خونه... کلاس... کار... خونه... کلاس... دارم میشم کارخونه ی باکلاس"
الان که فکر می کنم جا داشت مامانم هم بگه "منم زندگیم شده کار ِ خونه و کار ِ خونه"
بابام هم میخندید و بهم میگفت خوبه حداقل تو باکلاسی :)
خواستم بگم کلا خانواده ی کارخونه داری هستیم :))))))) حالا هر کدوم به یه شکلی
به نظرم فیلم دیدن خیلی خوبه ولی اصلا قاعده اش این باید باشه که فیلم رو با یه نفر دیگه ببینی. کسی که مثل خودت بدونِ حرف زدن، از اول تا آخرِ فیلم رو با دقت ببینه و بعدش نظرمونو بگیم.
کتاب خوندنم تقریبا همین طوره. اما خب کتاب وقت بیشتری لازم داره ضمن این که بهتره هر کس کتابو برا خودش بخونه بعد با هم حرف بزنیم اما...
همه ی مزه ی فیلم به اینه که بشینیم و باهمدیگه یه فیلم رو از اول تا آخر ببینیم و بعد باهم راجع بهش حرف بزنیم.
به نظرم دیدگاه هر آدمی نسبت به فیلم تا حدودی میتونه نشون بده که نظرات واقعی اون آدم چیه:)
گاهی وقتا خوبه که تو جاهای عمومی با یه هندزفری تو گوشت تو آهنگات غرق نشی. به حرکات دست و پای خودت و مردم نگاه کنی و چیزایی رو ببینی که مدت هاست ندیدی!
دیروز خانم نسبتا مسنی تو مترو با خوشحالی داشت برای کسی توضیح میداد که 30 ساله سمتای خیابون سعدی و مرکز شهر نرفته. با اشتیاق میگفت میخواد بره کلاه آفتابگیر بخره و به قول خودش جوونی کنه و تهران گردی کنه!
پشت سرم راه می اومد. حرفاشو گوش میکردم و لبخند میزدم. به قول بچه ها... حال خوبش رو خریدار بودم! اون ذوق و شوخی که داشت واسه راه رفتن تو خیابونای شهری که ما هر روز داریم بی تفاوت رو آسفالتاش قدم میزنیم و یادمون میره کسایی هستن که همین قدم زدن ساده، همین اومدن تو این خیابونا، همین تحمل ترافیک و شلوغی هایی که نشونه ی جاری بودنِ زندگی ه براشون یه آرزوعه!
اون خانم میخواست به قول خودش جوونی کنه و ما که جوونیم همش چشممون به فرداها و روزای بازنشستگیمونه و گاهی فراموش میکنیم که بیست و اِن سالگی فقط یک بار نصیمون میشه!
گاهی به زندگیش فکر میکردم و ناخودآگاه آهنگ مانی رهنما از ذهنم میگذشت: "وقتی عشق از دست میره، کی رو باید سرزنش کرد؟... اون که رفت یا اون کسی که به زبون نمیگه برگرد... به زبون نمیگه برگرد!"
تا این که خودم دچارش شدم! شاید حق با روانشناسا باشه! این سیکل مدام تکرار میشه! ما ناخواسته جذب چیزایی میشیم که زیاد بهشون فکر میکنیم!
ما با "حرف ها" و "فکرها" احاطه شدیم. حرفایی که به زبون می آریم... یا اونایی که میشنویم. فکرایی که تو مغز خودمونه یا فکرایی که اطرافیانمون ازشون حرف می زنن. هر روز و حتی هر لحظه در حال تحلیل رفتار و عملکرد خودمون و اطرافیان هستیم و دیده ها و شنیده هامون رو با دیگران هم در میون می ذاریم. اگه تمام این پروسه فقط در حالت "حرف" باقی بمونه جای نگرانی نیست. اما مشکل از جایی شروع میشه که حرف ها و فکرها تبدیل به قضاوت میشه و رو عملکردمون تاثیر می ذاره. این درسی بود که بعد از از دست دادن x گرفتم! هر کدوم از ما نسبت به رفتارهای اطرافیانمون نظراتی داریم اما گاهی متوجه نیستیم که با به زیون آوردن اونها و در میون گذاشتنشون با دیگران ممکنه بتونیم نظر دیگران رو نسبت به اون شخص تغییر بدیم. این اشتباهی بوده که خودم هم دچارش شدم. بازخوردهای زیادی گرفتیم از نظرات افراد نسبت به X و به مرور و ذره ذره, رومون تاثیر گذاشت. x هرگز امام زاده نبود! همونطور که هیچ کدوم از ما نیستیم! همه ی ما خوبی ها و بدی هایی داریم که شاید همه ازشون با خبر باشن, یا شایدم فقط یه رازیه بین خودمون و خدای خودمون. اما حرف ها تاثیر خودش رو گذاشته بود. x رو بدتر از چیزی که بود قضاوت کردیم ( هرچند که خودش هم بی تقصیر نبود) اما...
به حرفای رفیقم گوش می دم. در مورد این حرف میزنه که کسی در اطرافیانش بود که خیلی ها از حضورش ناراحت بودن. گفت: "می دیدم و می فهمیدم که شیطنت می کنه و خودش هم مقصره اما من مثل دیگران براش جبهه نگرفتم. با این که می دونستم داره اذیت میکنه اما من رفتارم رو باهاش تغییر ندادم." به کارای امروزش نگاه می کنم. شخصیتش رو میشناسم. همونطوریه که داره میگه... و با خودم فکر می کنم کار درست همینه! اگه من (و ما) این کار رو در مورد X کرده بودیم... تو این مدت وقتی بعد از رفتنش دو بار خوابش رو دیدم با نگرانی مجبور نبودم ازش بپرسم که ما رو بخشیده یا نه؟!
z کسی بود که همیشه همه ازش ایراد میگرفتیم بابت این که خودش رو از تمام این مسائل و مشکلات دور نگه می داره. میگفتم: "دور وایمیسه و عزیزتر هم هست!" و امروز اعتراف می کنم در مورد او هم اشتباه کردم! حق با او بوده! گاهی فقط لازمه بدون قضاوت دور باشی و نظاره گر! این کار خیلی بهتر از اینه که خودت رو درگیر کنی, هم فکرت رو, هم جسم و انرژی و زمانت رو و در نهایت چیزی که به دست میاری ناسپاسی ه! هیچوقت برای کاری که کردیم انتظار تشکر وجود نداشت! اما وقتی ارزش تمام کارهات رو منفی ارزیابی می کنن... اون وقت تویی و حس نارضایتی بابت تمام کارهایی که کردی و آخر شدی آدم بده ی ماجرا... در حالی که اگر می تونستی مثل z اطرافیانت رو بدون قضاوت نظاره کنی و خودت رو درگیر نکنی... هنوز عزیزتر بودی و عذاب وجدان هم گریبانت رو نمی گرفت...
خلاصه ی همه ی این روده درازی هایی که شاید به خاطر سربسته بودن این نوشتار ازش سر درنیاورده باشید اینه که: رفتار و عملکرد دیگران رو ببنید و بگذرید... تحلیلشون نکنید... قضاوتشون نکنید و اجازه ندید حرفای دیگران روی طرز فکر و نوع رفتار شما با شخص ثالث تاثیری بذاره! خودتون باشید و اجازه بدید که دیگران هم خودِ واقعیشون باشن!
کار سختیه... خیلی خیلی سخت و من خودم تازه دارم سعی می کنم شروع کنم. دعوت می کنم که شما هم شروع کنید تا روزی نرسه که سر آرامگاه کسی بایستید و تنها حرفتون باهاش تو یه جمله ی کوتاه خلاصه بشه: "منو ببخش!"
پرسپولیس قهرمان شده
خدا می دونه که حقشه
به لطف یزدان و بچه ها
پرسپولیس قهرمان شده
+حالا حسودا هر چی می خوان بگن. ما اهل حرف نیستیم. ما برتریمون رو تو عمل ثابت می کنیم :)
هدر جدیدمو، درست مثل قالب خوشگلی که تو بلاگفا داشتم قبل از انفجارش، مدیون یک نفرم. مرسی از مجید، ساکن خیابان نوزدهم. من عاشق این طرحش شدم جوری که هم بکگراند گوشیمو بعد از 10 ماه عوض کردم، هم عکس پروفایل تلگرام... و در نهایت ازش خواستم و زحمت کشید و هدرم رو هم برام تغییر داد.
خدا سلامت نگهت داره رفیق. مرسی واسه همه مهربونیات. شاد باشی :)
+قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر ؛ زندون تن و رها کن ای پرنده پر بگیر
اون ور جنگل تن سبز پشت دشت سر به دامن اون ور روزای تاریک،پشت این شبای روشن
برای باور بودن جایی باید باشه شاید ، برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید
که سر خستگیاتو به روی سینه بگیره، برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره
قلب تو قلب پرنده، پوستت اما پوست شیر، زندون تن و رها کن، ای پرنده پر بگیر
حرف تنهایی قدیمی، اما تلخ و سینه سوزه، اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه
تنهایی شاید یه راهه، راهیه تا بی نهایت، قصه ی همیشه تکرار، هجرت و هجرت و هجرت
اما تو این راه که همراه، جز هجوم خار و خس نیست، کسی شاید باشه شاید، کسی که دستاش قفس نیست
قلب تو قلب پرنده،پوستت اما پوست شیر، زندون تن و رها کن، ای پرنده پر بگیر
اگه این آهنگ رو با صدای ابی نازنین شنیدید. یک بار هم با صدای حامی گوش بدید :)