یه وقتایی حس میکنم همه چیز برگشته به سه سال قبل!!!!! اما خیلی چیزا فرق کرده...
- ۰ نظر
- ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۲
یه وقتایی حس میکنم همه چیز برگشته به سه سال قبل!!!!! اما خیلی چیزا فرق کرده...
1) دوییدم دنبال قاصدک و گرفتمش تو دستم. با ذوق کودکانه ای بهش گفتم: "یه آرزو کن" چشامونو بستیم. جفتمون آرزو کردیم. بعد مشتمو باز کردم و قاصدک رو رو به آسمون فوت کردم.
2) دوییدم دنبال قاصدک و گرفتمش تو دستم. با ذوق کودکانه ای گفتم: "یه آرزو کن". نگام کرد و گفت: "من آرزویی ندارم! خودت آرزو کن!" گفتم: "خب جفتمون آرزو می کنیم!" گفت: "من آرزویی ندارم. خودت آرزو کن"
می ترسم از روزی که... دیگه دنبال قاصدکا ندوئم!
امروز یه سر به آرامگاه شهدای گمنام دانشگاه زدم. داشتم فکر میکردم... خیلی جالبه که بعد از سالها و با این همه پیشرفت تو حوزه های علمی و پزشکی و امکان تشخیص تست دی ان ای و اینچیزا... هنوز این همه شهید گمنام داریم و یه عالمه مادر چشم به راه...
دنیای جالبیه... دیروز مراسم ختم بودیم و امشب نامزدی...