پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

آرزوهای بزرگ - چارلز دیکنز

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۵۳ ب.ظ

من میونه ی خوبی با رمان های خارجی نداشتم معمولا از خریدنشون اجتناب می کردم چون معمولا اسمای خارجی زودتر از ذهنم خارج میشه و با دیدن هر اسم باید برگردم تا مطمئن بشم که نویسنده داره راجع به کدوم شخصیت صحبت می کنه!!!!(البته مثل این که الان در این مورد حافظه ام خدا رو شکر بهتر شده) اما

این رمان من رو به خوندن رمان های خارجی دیگه علاقه مند کرد. انقدر جذاب و گیرا بود که این کتاب ۴۱۰ صفحه ای رو تقریبا تو ۳ روز خوندم (می گم تقریبا چون مسلما کتاب همش تو دستم نبود و بیشتر عصر یا غروب می تونستم بخونمش + ضمنا صفحه هاش هم یه کم از کتاب های معمولی کوچیک تره ولی نه قطع جیبی)

این همه حرف زدم که بگم این داستان منو دنبال خودش کشوند با وجود این که اول کتاب ذکر شده که این "متن کوتاه شده" ی داستانه و اینجا بود که فهمیدم چرا چارلز دیکنز، " چارلز دیکنز " شده! این رو هم در نظر بگیرید که ما نسخه ی ترجمه شده رو می خونیم... اگه متن رو به صورت مستقیم می خوندیم چی میشد!! (البته خوشبختانه این از اون دست کتابایی بود که من از ترجمه اش خیلی راضی بودم. (ترجمه محسن سلیمانی)

+ تیکه هایی که از این کتاب منو به فکر فروبرد و دوستشون داشتم رو تو "ادامه ی حرفام" آوردم.


ادامه حرفام :

Arezoohaye Bozorg

 

سه روز بعد به شهرمان رفتم, اما چون شب رسیدم, در مهمانسرای "بلوبِر" اتاقی گرفتم تا صبح به روستایمان بروم, ولی خبر بدبخت شدنم به آنجا هم رسیده بود. برای همین رفتار مهمانسرادار این بار کاملا فرق کرده بود: این بار او اتاق خوابی در حیاط به من داد, اتاقی که بین لانه ی کبوترها و درشکه های پست بود. ولی عجیب این بود که راحت خوابیدم و موقع خواب هم همان خواب هایی را دیدم که در اتاق های مجلل مهمانسرا می دیدم! (صفحه ۳۹۸)

*  *  *


صبح روز دوشنبه نامه ای از "بیدی" به دستم رسید که در آن نوشته بود "جو" روز سه شنبه, یعنی روز بعد به دیدنم می آید. از این خبر نه تنها خوشحال نشدم, به قدری مضطرب شدم که حاضر بودم به هر قیمتی شده او را ازآنجا دور نگه دارم.(....) روز سه شنبه "هربرت" و من برای صبحانه چیزهایی را که فکر می کردیم جو دوست دارد خریدیم اما وقتی موقع آمدن "جو" شد دلم می خواست از آنجا فرار کنم. چیزی نگذشت که صدای پای جو را روی پله ها تشخیص دادم, چون چکمه های مهمانی اش گشاد بود و بدجوری از پله ها بالا می آمد.....(صفحه ۱۷۳ و ۱۷۴)

* * *

وقتی من از قبرستان کلیسا به خانه رسیدم دکان بسته بود و "جو" تنها توی آشپزخانه نشسته بود. ما هر دو غمخوار هم بودیم. این بود که جو گفت: "خواهرت خیلی دنبالت گشت. تازه تَرکِه هم دستش بود." خیلی ناراحت شدم. جو دوباره گفت: "خواهرت بلند شد و ترکه را قاپید و با عصبانیت بیرون رفت." من همیشه با جو مثل بچه ی بزرگی که مثل خودم بود رفتار می کردم. گفتم: "خیلی وقت است رفته بیرون؟" گفت: "پنج دقیقه ای میشود. دارد می آید. پشت در قایم شو. زودباش!"
پشت در قایم شدم اما خواهرم در را چهارطاق باز کرد و فهمید پشت در هستم و با چوب به جانم افتاد. آخر سر هم مرا هل داد طرف جو. جو هم مرا بُرد گوشه ی اتاق و یواشکی با پاهایش دورم حصار کشید..... (صفحه ۲۲و ۲۳)

 

کتاب "آرزوهای بزرگ" -  نوشته "چارلز دیکنز" -  ترجمه "محسن سلیمانی"  -  "نشر افق"چاپ ششم سال ۹۱

+ نتیجه اخلاقی این داستان از نظر من:

۱.خیلی یاد ضرب المثل : گَر گِدا معتبر شود، ز خدا بی خبر شود! افتادم.

۲. یاد ضرب المثل : آستین نو بخور پلو هم افتادم!

۳. از خدا خواستم که اگه یه روز بهم ثروتی داد جنبه اش رو هم بده و راستش رو بخواید این رو برای همه ی مردم آرزو کردم.

۴. فهمیدم که بعضی آدما رو تو روزای سختی میشه شناخت و بعضیا رو با رسیدن به ثروت!

۵. فهمیدم که چقدر تَصَوُراتِ ما میتونه روی مسیر زندگیمون تاثیر بذاره و حتی تغییرش بده!


برچسب‌ها: آرزوهای بزرگچارلز دیکنزمحسن سلیمانی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۷ آبان۱۳۹۲ساعت 21:56  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

پرنده ی سفید

کتاب

نظرات  (۱)

  • بنیامین بیضایی
  • یاد و خاطره این کتاب زیبا خوش که ابتدای مطالعاتم جا داشت.
    اولین داستان بلندی که کامل خوندمش
    در 12 سالگی :)
    پاسخ:
    برای منم اولین کتاب رمان خارجی بود که تا آخرش رو با لذت خوندم :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">