یه جای کار حتما اشتباهه!
دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۳۴ ب.ظ
یادمه که چند سال پیش, یه سایت خارجی بود که وقتی تاریخ تولدت رو وارد می کردی بهت می گفت دفعه ی قبل کی به دنیا اومدی و چه کاره بودی و احتمالا چطور مُردی!!! واین که چرا دوباره برگشتی (تناسخ)؟ اعتقاد داشت هر کدوم از ما برای ادای رسالتی برگشتیم. یادمه که برای من نوشته بود که رسالتم اینه که نشانه های کوچیک زندگی رو ببینم و به دیگران نشون بدم. می دونم که اون فقط یه سایت سرگرمی بود و حرفاش یه سری چیزای تخیلی بوده اما... اون جمله باعث شد خیلی به دنیای اطرافم دقت کنم. من همیشه دنبال نشونه هام! و این اواخر هربار که از حس ششم پیروی نکردم چوبش رو خوردم. واین روزها یه حسی در من خیلی قویه. یه چیزی رو با تمام وجود حس می کنم. این که یک جای کار اشتباهه. یه چیزی سر جاش نیست. اینو هر روز صبح که از خواب پا میشم و هر شب قبل از خواب حس می کنم. روحم داره عذاب می کشه... می دونم تو جایی که باید باشم نیستم. می دونم که برای این کار که هر روز روحم رو خراش می ده آفریده نشدم... فقط یه مشکلی دارم... هنوز جایگزینش رو پیدا نکردم.
اما چیزی که جالبه اینه که... به نظر من تصادفی نیست که این روزها هر چیزی که میشنوم و جاهای مختلفی که هستم... یه حرفای مشترکی رو از آدمای مختلف مدام میشنوم که باعث میشه مطمئن تر میشم. حس ششمم اشتباه نمی کنه.
حرفای استیو جابز رو گوش می دم: "17ساله بودم که جایی خوندم اگه هر روز جوری زندگی کنید که انگار اون روز آخرین روز زندگیتونه, شاید یک روز این نگاه به حقیقت بدل شه. این جمله تاثیر خاصی رو زندگی من گذاشت و از اون موقع 33 ساله که هر روز وقتی به آینه نگاه می کنم از خودم می پرسم: اگه امروز آخرین روز زندگی منه آیا باز کارایی رو که امروز باید انجام بدم, انجام خواهم داد؟ اما اگه جواب این سوال "نه" باشه می فهمم که باید زندگیمو تغییر بدم. به یاد داشتن این که بالاخره روزی خواهم مرد برای من به یک ابزار خیلی مهم تبدیل شده. ابزاری که به من کمک می کنه که خیلی از تصمیمات زندگیمو راحت تر بگیرم. (...) مرگ واقعیت مشترک زندگی همه ی ماست. شاید مرگ بهترین بازی زندگی باشه چون مامور ایجاد تغییر و تحوله... یادتون باشه که زندگی محدوده پس عمرتون رو با زندگی کردن به دلخواه دیگران هدر ندید! هیچوقت در دام غم و غصه نیفتید و هیچوقت اجازه ندید که هیاهوی دیگران صدای درونیتون رو خاموش کنه. شجاعت اینو داشته باشید که از احساس قلبی خودتون و ایمانتون پیروی کنید."
و همینطور صدای سروش صحت که از جریان تصادفی می گه که نزدیک بود باعث مرگش بشه و احساساتی که بعدش داشت: "... همانجا فهمیدم که چیزهایی که می خواهیم, و چیزهایی که یادمان هست زندگی مارا ساخته است. ما همان چیزهایی هستیم که به یاد داریم و می خواهیم... چه چیزهایی می خواستم؟ (...) بارها فیلم یا کتاب یا رستوران یا شعری را که خیلی دوست داشته ام به بقیه معرفی کرده ام تا آنها هم در لذت من شریک شوند اما آنها از آن چیز نه تنها لذت نبرده اند که گاهی حتی بدشان هم آمده است! (...) البته که باز هم فیلم ها و کتاب هایی را که دوست دارم به بقیه معرفی خواهم کرد. باز هم اگر غذا, رستوران, تاتر و ترانه ی خوبی را دوست داشتم به دوستانم خبر می دهم, ولی دیگر می دانم که اینها مال من بوده اند! وکس دیگری نمی تواند زندگی من را تجربه کند مگر آن که ظهر یک روز مرداد کنار یک ماشین چپ شده در اتوبان زیر پتویی لرزیده باشد!! ادمها هیچوقت کامل همدیگر را نمی فهمند مگر این که مسیرهایی مشابه هم رفته باشند. آدمهایی مشابه هم دیده باشند. و اتفاق های مشابه هم را تجربه کرده باشند تازه آن وقت هم نمی فهمند...
چند سال پیش خیلی اتفاقی یکی از بچه های محله ی سابقمان را دیدم. سراغ همه را گرفتم. همه ازدواج کرده بودند و بچه داشتند.بعضی ها جدا شده بودند و خیلی ها هم خارج بودند.سراغ مینا را گرفتم. گفت: مینا مُرد! گفتم:چی؟مینا مرد؟! مینا که آنقدر زیبا بود؟ که آنقدر قد بلند بود؟ که وقتی راه می رفت جهان می ایستاد تا او برو... مرده بود؟ دوباره گم شدم. پرسیدم:کی مرد؟ گفت: سه چهار سال پیش. پرسیدم: آخه چرا؟ گفت: چمیدونم. آدما میمیرن دیگه! در 18 سالگی برای آخرین بار مینا را دیده بودم. دیگر دو سه سالی بود که عاشقش نبودم. (...) من تنبلم... هم دلم می خواهد انیشتین و بولت و مایکل فیلیپس و بهاری و مسی باشم. هم حال هیچ کاری را ندارم. دلم می خواهد فقط بخورم و بخوابم.به هیچ کاری نکردن خیلی علاقه مندم! حرف زدن را هم دوست دارم. (...) من و برادرم مادرمان را خیلی دوست داشتیم و بارورمان نمیشد که روزی بمیرد! اما مرد. نمی دانستیم باید تنهایی چه کار کنیم. ولی روزگار خیلی زود به ما یاد داد و ما هم یاد گرفتیم و حالا بلدیم... دیگر چه چیزهایی را دوست دارم و چه چیزهایی را دوست ندارم..."
یاد فوت برادر دوستم می افتم و از خودم میپرسم: مگه من چقدر زنده ام که روزام رو به کاری بگذرونم که دوسش ندارم؟! با خودم فکر می کنم... راه فراری به مغزم نمی رسه. هنوز دنبال نشونه ها می گردم.....
زندگی کردن بخاطر رضایت دیگران، بازی کردن ِ نقشیه که بالاخره یه روز تموم میشه و می بینیم پیر شدیم و ب هیچ جا نرسیدیم و از زندگیمونم هیچ لذتی نبردیم.