پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

1) از ترافیک اتوبان خسته شده بودم. گوشی رو گرفتم دستم. ویس فرستادم و بعد ویس دریافتی رو پخش کردم. زدم زیر خنده. (همیشه رانندگی رو دوست داشتم چون وقتی تو ماشین تنهایی می تونی همه جور دیوونه بازی در بیاری! می تونی بلند بلند بخندی... می تونی بلند بلند گریه کنی... می تونی بلند بلند سر خدا داد بزنی و باهاش دعوا کنی و همون جا دوباره بهش بگی "غلط کردم فقط تو می دونی چه مرگمه به دادم برس"... می تونی بلند بلند با صدای نَکَــره آواز بخونی!) خلاصه... ویس رو شنیدم و بلند بلند شروع کردم به خندیدن... به عادت همیشه که موقع کلافگی ناشی از ترافیک اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردم.... بادختر بادکنک فروش چشم تو چشم شدم. روی گاردریلای کنار اتوبان نشسته بود و نگام می کرد. تو نگاهش یه دنیا حرف بود. لبخند تلخ گوشه ی لبش خنده امو کور کرد. خوشحال شدم که ترافیکِ روون باعث شد که زودتر از نگاهش فرار کنم. لابد پیش خودش داشت خوشبختی های منو میشمرد!


2) واسه اش از بهترین روز زندگیم میگم. می دونم که از خوشحالی من خوشحال میشه. انتظار دارم بهم بگه: "خوشحالم که بهت خوش گذشته!" اما به جاش غمگین میشه... می ره تو فکر و می پرسه: "یعنی ما باید دق کنیم که تا حالا باعث خوشحالیت نشدیم؟" اعتراف می کنم که جا خوردم... منظور من این نبود. من روزای خوب زیادی داشتم. اتفاقات غیرمترقبه ی جورواجوری برام افتاده که شادم کرده اما... براش توضیح می دم اما توضیحم انگار بیشتر خودم رو قانع میکنه تا اونو! سر رد شدن از خیابون اختلاف عملکرد داریم. به خنده بهش میگم: "چرا کارات برعکسه؟" با افسوس میگه: "ما همه کارامون اشتباهه!" بهش میگم: "من همچین حرفی نزدم!!!!" میگه: "تو نگفتی...من دارم میگم!" سکوت می کنم... باخودم تکرار می کنم: خوشی هات رو تو قلبت نگه دار... بهترین روزهاتو تو ذهنت مرور کن... سختی هاتو تو دلت نگه دار... روزای بد رو حتی تو ذهنت هم مرور نکن! یه چیزی از درونم ناله می کنه: آخخخخخ کاش می تونستم! کاش می تونستم!

به روزای قبل از وبلاگ نویس شدنم فکر می کنم... روزایی که همونطور بودم... روزایی که غم و شادی هام فقط مال دفترای سنگ صبورم بود. روزایی که خوشی و ناخوشی هام رو فقط خودم می دونستم.... وبلاگ نویسی منو تغییر داد... من دیگه اون آدم درون گرای سابق نیستم...

  • یاسمین پرنده ی سفید

گاهی وقتا یه کلمه ی ساده مثل "امیدوارم" معنایی خیلی بیشتر از یه کلمه داره... همونطوری که سکوت گاهی پر از حرفه! همونطور که یه "دو نقطه پرانتز"ِ ساده گاهی بیشتر از یه لبخند خشک و خالیه....

گاهی وقتا واژه ها هم کم می آرن! سهراب راست میگفت... واژه را باید شست... واژه باید خود باد... واژه باید خود باران باشد:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۷
  • یاسمین پرنده ی سفید

به نقل از یه فیلم برام تعریف می کرد:

بین صفر تا یک؛ بی نهایت عدد وجود داره و خود اعداد از صفر تا بی نهایتن! اندازه ی بی نهایت هر آدمی با بی نهایتِ یه آدم دیگه فرق داره :) مهم اینه بی نهایتِ خودتو پیدا کنی!


+از اون حرفا که بعدها می فهمی "یعنی چی" :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
دلم می خواد باهات حرف بزنم. اما گفتن یه جمله ی کوتاه و جوابی که میشنوم ساکتم میکنه. برای بار هزارم توبه می کنم! دلم می خواد باهات حرف بزنم اما به جاش شروع می کنم به خوردن! فرقی نداره چیپس باشه یا پفک. فرقی نداره کیکه یا خرما.... دلم می خواد باهات حرف بزنم اما یادم می آری که چقدر از هم دوریم! چیزایی که منو به قهقهه می اندازه برای تو مسائل سطحی و مسخره است که ارزش وقت گذاشتن نداره. دلم می خواد باهات حرف بزنم اما یادم می افته که تا مدت ها باید قهرت رو تحمل کنم چون جور دیگه ای فکر می کنم! دلم می خواد باهات حرف بزنم اما...
نه! دلم نمی خواد حرف بزنم! بهتره یه گوشه بشینم... لب تاپ لعنتی رو باز کنم و کارای لعنتی دانشگاه رو پیش ببرم... نه... دیگه دلم نمی خواد حرف بزنم.... باز هم توبه می کنم برای بار هزارم یادم می آرم که باید حرفای نگفته رو با چپس و پفک و کیک و خرما قورت داد و برای همیشه دفعشون کرد! باید دل خوشی ها رو تو یه گوشه از قلب نگه داشت برای سالها بعد که می خوای باهاشون خاطره بازی کنی تا لبخند بیاره رو لبت... گاهی... حرف زدن... با کسی که.... با تو... زمین تا آسمون فرق داره.... اشتباه محضه! گاهی باید فقط خفه شد و از اون ثانیه ی خوش تنهایی لذت برد!

+ روزگار غریبیست نازنین!
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی "دوستت دارم"!!!!! "احمدشاملو"
  • یاسمین پرنده ی سفید
مثل لبخندی که صبح اول وقت با شنیدن صداهایی که تو گوشت میپیچن رو لبت میشینه...
مثل لبخندی که تو ساعت استراحت بین کار با خوندن چند تا جمله ی ساده رو لبت می آد...
مثل لبخندی که موقع برگشتن به سمت خونه نمی تونی از رو لبت برش داری تا لااقل مردم تو دلشون به تویی که سر پا وایسادی و سرت رو به شیشه ی در اتوبوس تکیه دادی و به جمله هایی که از هندزفری ای که تو گوشته پخش میشه دل خوشی, نگن دیوونه!
این حس خوب هر چی که هست... حتی اگه موقت باشه... به تموم حسای بد منطقی که منتظر فرصتن تا به سمتم هجوم بیارن می ارزه! پس: آره... من بی دلیل خوشحالم :))

+تیتر از ترانه ی سعید مدرس
  • یاسمین پرنده ی سفید

تو کتابخونه ی کوچیک دانشکده نشسته بودیم. کتاب زبان جلوم باز بود. گفت: به چی فکر میکنی؟

همونجور که نگامو از ناکجا میگرفتم گفتم: به همه چیز!

خندید... گفت پس مزاحمت شدم؟ گفتم نه:)

 گفت: من وقتایی که خونه هستم درس نمیخونم. از کارای خونه متنفرم. اما وقتی که میخوام درس بخونم یهو بلند میشم جارو میکشم. غذا درست میکنم. درس خوندن برام سخته.

گفتم:من تو خونه هم همینم. کتاب جلوم بازه اما خودم تو هپروتم!

بازم خندید. گفت: استادامون برا این که استاد بشن خیلی تلاش کردن و سختی کشیدن. اما الان راحت ترین کار دنیا رو دارن. هیچ کاری نمیکنن! بعضی وقتا به سرم میزنه تا دکترا بخونم استاد شم.

گفتم: خب اگه درس خوندن رو دوست داری بخون

گفت:نه!دوست ندارم. اما واسه آدمای تنبل بهترین شغله.

گفتم:به نظر من بهترین شغل واسه آدم؛شغلیه که دوستش داره. اما سخت ترین کار دنیا؛ پیدا کردن اون شغله! من دنبال همونم! شغلی که هر چی براش تلاش کنی خسته نشی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

حس خوب... یعنی غیر از اعضای خانواده که عزیز دل هستن... هیچ مزاحمی تو خونه نباشه:/ منظورم از مزاحم افرادیه که مخل آسایش هستن!

بعضی وقتا آدم چه چیزای ساده ای رو نداره! بعضی وقتا آدم دلش برا چه چیزای ساده ای تنگ میشه!  یاسر قنبرلوی نازنین.. جایی در کتاب ندیده بانی میفرماید:

"نرسیدن؛ رسیدنِ محض است... آبزی؛ آب را نمیبیند ... هر که در ماه زندگی بکند...رنگ مهتاب را نمی بیند"

این عین حقیقته... گاهی وقتا داشته های ما... آرزوی یه نفر دیگه اس... گاهی وقتا چیزی که "حقِ" یه آدمه... آرزوش میشه... این درس رو چند بار دوره کرده ام:)

قدر لحظه لحظه هاتونو بدونید... قدر آدمایی که دوسشون دارید وامروز کنارتونن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

1) گوشی تو دستم بود و به صفحه چت خیره شده بودم. نگام کرد و با شیطنت گفت:معتاد! گوشیتو بذار کنار. بعد خندید و جوری که انگار بخواد برای دیگران چیزی رو توضیح بده گفت: ساعت 2 شب هم نگاه میکنی آنلاینه!.... هممون خندیدیم. گفت:نکنه اینترنتت رو روشن میذاری میخوابی؟ گفتم:نه. اگه آنلاین باشم بیدارم. گفت:من خودمم گاهی وقتا 6صبح تازه میخوابم. گفتم:خب شما حداقل تو روز جبران میکنید:) یکی از ته کلاس گفت: کم خوابی رو نحوه فعالیت مغز اثر میذاره ها. برگشتم نگاش کردم و گفتم:تاثیرشو گذاشته!

یه کامنت برام میرسه.... توش نوشته "انقدر نگو این نیز بگذرد" ؛ "بگرد" یه جمله ی مثبت پیدا کن. باورهاتو تغییر بده... تو فکر میرم.... رو کاغذ مینویسم:

Life is good...Take a smile :)

2) به خودم میگم... امشب دیگه زود میخوابم. گوشیمو میگیرم دستم. سعی میکنم فراموش کنم که چققققدر از دانشگام متنفرم. به خودم میگم باید بخوابی! ناخودآگاه زیر لب زمزمه میکنم: دلم نمیخواد بخوابم! مامان با تعجب میپرسه: دلت نمیخواد! دوباره زبر لب زمزمه میکنم: اگه بخوابم.... وقتی بلند میشم فردا شده... فردا باید باز برم سر کار... یا دانشگاه. من دلم نمیخواد فردا بشه... خدایا... دلم نمیخواد بخوابم.

3) کامنت دوستم بهم میرسه. توش نوشته: اگه کاری رو دوست داشته باشی. موقع انجام دادنش گذر زمان رو حس نمیکنی.... این حسو قبلا تجربه کردم. حالا تمام آرزوم همینه... باید بدونم کجا میتونم پیداش کنم... جواب سوال جلوی چشماته!! سوسن 13 ساله راست میگه: آدم وقتی میتونه ببینه؛ که بدونه داره به کجا نگاه میکنه... جواب جلوی چشمامه... درست مثل کلیدی که تو لیوان آبجوی تو اون آشپزخونه ی شلوغ جلوی چشمام بود و نمیدیدمش! اما یه حسی بهم میگه دارم تو مسیر درست قرار میگیرم. کافیه فقط خودم تصمیم بگیرم...پیداش میکنم.... خیلی زود پیداش میکنم.

  • یاسمین پرنده ی سفید

دیرور تولدش بود! معلمی که حدودا 8 سال پیش بهم گفت: از معدود کسایی هستی که وقتی میخندی آدم حس میکنه خنده هات از ته قلبته و واقعیه.

خوب یادمه که همون لحظه نگاش کردم و رفتم تو فکر... دوست داشتم امروز نظرش رو بپرسم:))

  • یاسمین پرنده ی سفید