پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

خیلی وقت بود که بهش میگفتم، اگه همه ی دوستای خوبت اسم دارن... چرا من ندارم؟:( گفت که کار سخت و زمان بریه... اما اسممو پیدا میکنه. بالاخره آخر یه شب ازش پرسیدم پس این اسم ما چی شد؟ گفت اسم تو رو میذارم داریا...

داریا یعنی دارنده؛ ضمنا میگن تو میدونای جنگ گردونه جنگو میچرخونه. قراره گردونه زندگیتو بچرخونی. اینجا هم میدون جنگه. همیشه باید پیروز باشی. "دارنده" خیلی چیزا. دارایی هاتو پیدا کن. تو حتی قبل پیدا کردنشونم داریشون. پس باید گفت دارایی هاتو ببین.

الفش رو برداری معنی آب های بیکران رو میده. آب هایی که عکس آسمون رو دارن. آب هایی به وسعت رویاها... نشونه قلبت هست. نشونه آبی بیکرانه ی دریای دلت. بخاطر همینه من اسم "داریا" رو میذارم برات:)


+ همیشه دریا رو دوست داشتم. وشاید واسه همین بود که از اسمم خیلی خوشم اومد... شایدم به خاطر معنیش... شایدم چون یه دوست خوب برام انتخابش کرد:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه دوست امروز تو تلگرام برام کامنت فرستاد. نوشته بود که مشغول بوده و نتونسته زودتر کامنت بده. نوشته بود با ۵۰ روز تاخیر تولدت رو تبریک میگم.

براش نوشتم که همیشه یکی از بامعرفت ترین رفیقام بوده و این که نتونسته زودتر بهم کامنت بده ذره ای از معرفتش رو تو دلم کم نمیکنه. و این جمله رو از صمیم قلبم براش نوشتم.


امروز داشتم جزوه ها و برگه های قدیمیم رو دور میریختم. بعضی نوشته ها برام خیلی جالب بودن. یه برگه پیدا کردم که به سبک اون روزام اسم تمام کسایی که جواب تبریک فلان مناسبتی که براشون با اس ام اس فرستاده بودم رو داده بودن رو علامت زده بودم... همون روزایی که هنوز به کمیت ها اهمیت میدادم. همون روزایی که جلوی اسم کسایی که تولدم رو تبریک گفتن تیک میزدم!

روزگار چیز جالبیه... آدم هر چی بزرگتر میشه چقدر تغییر میکنه! خیلی طول نکشید تا بفهمم کسی که وقتی میبینه حالم خرابه ۱۱شب خودشو میرسونه بهم و تنها چیزی که برای خوشحال کردنم پیدا کرده بوده برچسب موبایله بیشتر از کسی دوستم داره که از روی وظیفه سالی یک بار تولدم رو تبریک میگه!

قدر کسایی که به فکر "لبخندای واقعی"اتونن رو بدونید:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتایی شنیدن یه آهنگ تو رو پرت میکنه تو عمق خاطراتت! یاد جایی, کسی, لحظه ای یا روزی می اندازدت... جوری که دیگه حس نمیکنی پشت فرمون نشستی یا با یه هندزفری تو گوشت دستاتو کردی تو جیب کاپشنتو داری تو هوای سرد پیاده گز میکنی.

یهو یه جوری آرومت میکنه که یادت میره همیشه عادت داشتی وقتی پشت فرمونی آهنگ رو با خواننده داد بزنی یا وقتی پیاده ای لااقل زمزمه اش کنی... گوش میکنی... گوش میکنی و تنها چیزی که دلت میخواد اینه که اون آهنگ رو دوباره و سه باره و ده باره گوش کنی و یاد اون لحظه هایی که گذروندی بیفتی... آهنگه یه جوری آرومت میکنه که دیگه برات مهم نیست راننده ی ماشین جلویی چقدر بد میرونه یا عابر پیاده ای که از کنارت رد میشه بهت تنه میزنه بدون این که عذرخواهی کنه....

بعضی آهنگا آدمو غرق میکنن... بعضیاشون #حس_خوبی دارن اما بعضیا انقدر غرقت میکنن که حتی تحمل شنیدنشونم نداری!!!!!!

  • یاسمین پرنده ی سفید
میگه: اگه مدرک داشتم شرکت X اون زمان از خداش بود من براشون کار کنم... حقوق خوبی هم می داد اما من با این که کارم خوب بود همیشه چوب مدرک نداشته ام رو خوردم.
میگه: اگه 4سال پیش که وقت سفارت گرفته بودم دقیقا تو همون هفته روابطمون با فلان کشور بد نمی شد... امروز اوضاع زندگیمون خیلی فرق داشت!
میگه: اگه 40 سال پیش که تو اون آزمون استخدامی بالاترین رتبه رو گرفته بودم. اون آقا منو کنار نکشیده بود و نمی گفت که "این سازمان جای آدمایی مثل تو نیست شما اینجا حیف میشی" و پرونده ام رو گم و گور نکرده بود منم امروز مثل X و Y بازنشست شده بودم و زندگیم کلی فرق داشت.
میگه: اگه اون سال پدرم من رو به زور به فلانی شوهر نداده بود؛ این همه سال مجبور نبودم تحملش کنم.
میگه: اگه همون اول که مهاجرت کرده بودم شاید اگه وکیل اولم نمی مُرد تا حالا صدبار کارم درست شده بود.
میگه: اگه پدرم اون سالی که شریکش به اندازه ی پول دوتا آپارتمان سرش کلاه گذاشت, رو حساب فامیلی ازش نگذشته بود و دنبال حق و حقوقش رو می گرفت زندگیمون از این رو به اون رو میشد و این همه سال سختی نمی کشیدیم.
میگه: اگه...

حرفاشون رو گوش می دم... کنار هم می ذارمشون و با خودم فکر می کنم... دنیا پر از این "اگه"هاس... "اگه"هایی که اکثرشون از کنترل ما خارجن... "اگه"هایی که زندگیامون رو از این رو به اون رو می کنن... "اگه"هایی که آدم همیشه با خودش فکر می کنه اگه جور دیگه ای پیش می رفت چی میشد! و چقدر بده آدم همش یاد چیزایی بیفته که همیشه از کنترلش خارج بوده.
  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتا هست... انقدر خسته میشی که دلت میخواد بدون حرف بارت رو ببندی و بری... دو حالت بیشتر نداره... یا واقعا همونقدر که فکر میکنن بد بودی که حتما یه جایگزین بهتر پیدا میکنن برات.... و یا حداقل میفهمن که کی بودی...

یه وقتا آدم فقط میخواد بارشو بی صدا ببنده و برای همیشه بره... حتی اگه خودش بیشتر از همه ضرر کنه!!!

  • یاسمین پرنده ی سفید

ساعت 7:30 شب بود. همونطور که کتش رو از گوشه ی میزش برمی داشت گفت: الان که موقع درس خوندن نیست! آدم باید صبح ها که ذهنش خوب کار می کنه مطالعه کنه. بعدازظهرا بره سر کار.... بعد هم یه نگاه غرورآمیز بهمون کرد و گفت: مثل من! من صبح ها مطالعه می کنم فقط. بعد ازظهرا هم مثل الان سر کارم! شماها برعکس منید!

و ما دانشجوهای بیچاره ای که هممون یا از صبح کله ی سحر از این کلاس به اون کلاس آواره بودیم یا خسته و کوفته از سرکار خودمونو به کلاس آخر شب رسونده بودیم و هر کدوممون واسه مرخصی گرفتن یه داستانی داشتیم... فقط نگاش کردیم! هیشکدوم نتونسیتم چیزی بگیم.... و استاد فاتحانه زیر لب خداحافظی گفت و رفت... و ما تمام مسیر طولانی کوهپایه ای رو از دم در دانشکده تا پایین دانشگاه تو سرما پیاده اومدیم و با خودمون تکرار کردیم: "تمام این لحظه ها خاطره میشه!"


+حتی پرنده ی سفیدی که یه روز معروف بود به این که برای تمام پستای دوستاش کامنت می ذاره... این روزا گاهی نمی دونه باید چی بگه... گاهی آدم فقط دلش می خواد سکوت کنه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

برادر بزرگتر داشتن... دردسرا و نگرانیای خودش رو داره. وقتایی که دعواتون میشه. وقتایی که ازت میپرسه کجا بودی و تو دلت میخواد بزنیش... وقتایی که میخواد یه کاری رو شروع کنه و تا موقعی که برگرده و بهت بگه که کارا چطوری پیش رفت نگرانی ولت نمیکنه....

اما با وجود همه ی این چیزا... بودنش همیشه یه حس خوب با خودش داره. مثل حس خوب نشستن تو ایوون و زل زدن به بارون ریز بهاری و نوشیدن یه چای داغ تازه دم با عطر هل و دارچین.

بودنت حس خوبی داره...اومدنت مبارک:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

گفت:وقتی می آی دو تا چای بریز با هم بخوریم. با شیطنت گفتم: به من چه! خودت بریز! خندید و گفت: خیلی نامردی! دو تا چای بریزی چی میشه؟ گفتم:اینطوری که باحال تره:))) گفت: بعدش میشینیم تو اتاق و از کارایی که تو روز کردیم واسه هم حرف میزنیم. گفتم: حوصله اش رو داری؟ گفت:معلومه:) خیلی هم خوش میگذره....

و من فکر کردم: چه خوشبختن آدمایی که این موقعیت رو دارن... و چه اندوه بزرگیه اگه قدر اون ثانیه هاشونو نمیدونن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

وقتی صبح زود داری میری سر کار و یهو احساس میکنی دیگه تحمل شنیدن صدای خواننده ی مورد علاقه ات رو نداری و ضبط رو خاموش میکنی... معلومه حالت خیلی بده:|

هممممم مثلا ممکنه معنیش این باشه که خیلی خوابت می آد :-[ 

  • یاسمین پرنده ی سفید

بهش گفتم:

فرق هست بین دوستی که سه ماه باهاش تو یه دانشگاه بودم... تو یه روز اما تو دو تا دانشکده ی مختلف کلاس داشتیم... اما از هم بی خبر بودیم و

دوستی که پایان نامه اش رو در اختیارم می ذاره تا برای کار کلاسیم ازش استفاده کنم و از اون مهمتر این که ازش کار یاد بگیرم! دوستی که تا دوی نصفه شب بیدار می مونه تا برای کار دانشگاه من قفل یه فایل پی دی اف رو بشکنه... دوستی که وقتی می بینه ناراحتم تا خنده ی واقعی رو لابه لای کامنتام حس نمی کنه نمی ذاره همینطوری برم بخوابم... دوستی که برای سورپرایز کردنم هر کاری می کنه... دوستی که بهم میگه واسه کارای دانشگات هر کاری ازم ساخته بود بهم بگو... دوستی که با وجود مشغله ی زیاد تا بهش میگم نمی تونم اون ویدئوی لعنتی رو کوتاه کنم میگه بفرستش تا من برات درستش کنم با وجود این که حجمش چیزی حدود 50مگ بوده!

اینا رو گفتم و بعد با خودم فکر کردم: تا دو سال پیش... کمیت برام خیلی مهم بود. تعداد کسایی که تولدم رو یادشون بود رو میشمردم! برام خیلی مهم بود که بدونم کیا تولد من رو یادشون مونده... اما از پارسال اون موضوع اهمیت خودش رو برام از دست داد... و امسال می فهمم فرق هست... میون دوستی که "شاد بودنت" براش مهمه و کسی که فقط روز تولدت بهت زنگ می زنه تا به این بهونه بعد از یک سال صدات رو بشنوه!

+فکر کنم دارم بزرگ میشم :))

++بعضی از دوستا بیشتر از یه "دوست"ن... میشن مثل قوم و خویش آدم! مثل یه قبیله! ;)

  • یاسمین پرنده ی سفید