دیرور تولدش بود! معلمی که حدودا 8 سال پیش بهم گفت: از معدود کسایی هستی که وقتی میخندی آدم حس میکنه خنده هات از ته قلبته و واقعیه.
خوب یادمه که همون لحظه نگاش کردم و رفتم تو فکر... دوست داشتم امروز نظرش رو بپرسم:))
- ۱ نظر
-
-
- ۲۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۰
دیرور تولدش بود! معلمی که حدودا 8 سال پیش بهم گفت: از معدود کسایی هستی که وقتی میخندی آدم حس میکنه خنده هات از ته قلبته و واقعیه.
خوب یادمه که همون لحظه نگاش کردم و رفتم تو فکر... دوست داشتم امروز نظرش رو بپرسم:))
سخت گذشت. تقریبا یه سال و نیمه که هر روز وقتی خیلی خوشحالم یا خیلی ناراحت... وقتی پر از موج مثبتم یا منفی... وقتی خیلی خسته ام یا پر از هیجان... تمام این حسا رو ریختم بین گروهی از دوستام که برام خیلی عزیزن.
دیروز که حس کردم مستاصل شدم و نمیتونم درست تصمیم بگیرم که میخوام چی کار کنم. یادم افتاد که قبلا تو تصمیمام محکم تر بودم. یادم اومد که وقتی یه تصمیم میگرفتم؛ با وجود این که دوسش نداشتم پاش وایمیستادم و تا تهش میرفتم.
وقتی خودمو دیدم که تو برزخ وایسادم بدونِ این که بدونم چی میخوام... وقتی دیدم نمیتونم تنهایی تصمیم بگیرم. فکر کردم شاید لازمه چند روز تنها باشم تا دوباره یادم بیاد قبلا چطوری دست رو زانوهای "خودم" میذاشتم و پا میشدم هرچند که بیشتر میشکستم اما حداقل درمونده نبودم.
امروز سخت گذشت. چون کسی نبود که پشت فرمون با شنیدن اون آهنگ قدیمی خاطره انگیز دستم رو توی جیبم ببرم و موبایلمو در بیارم و واتس آپمو باز کنم و دگمه ی ویس رو فشار بدم و حس خوبم رو باهاش شریک شم... چون کسی نبود تا گله کنم از آنتن دهی دانشگاه... تا عکس منظره ی غروب تهران رو براش بفرستم... تا بگم:چقدر تهران تو این هوا تماشایی شده.
امروز سخت گذشت. چون از قدیم هم گفتن که ترک عادت موجب مرضه!! سخت گذشت چون تو خماری اعتیادم بد استخون دردی رو تحمل کردم... اما هر چی که منو نکشه قوی ترم میکنه. گاهی وقتا شاید تنهایی لازمه.
هی رفیق:) تو مرخصی استعلاجی ام:) دعا کن زودتر خوب شم... تا بیام و دستمو رو دگمه ی ریکورد نگه دارم و بگم: سلام... من برگشتم:)
گفت: یه وقتایی هر چی با خودم کلنجار میرم نمیتونم حرفامو بنویسم. نه این که روم نشه... نمی آن!
میخواستم بگم... کاری نداره. دستت رو بذار رو کیبورد و هرچی به ذهن و قلبت می آد رو بنویس... کار سختی نیست.
نمیدونم چی جلومو گرفت که اینو نگفتم... تا امروز... چند بار وبلاگ رو باز کردم که بنویسم...اما نوشتنم نیومد. نه این که روم نشه... فقط نمیتونستم بنویسم! نیومد! تازه فهمیدم که چی میگفت!
تو با معرفت ترینی.... کسی که بی معرفته منم! رفیق نیمه راه منم! اما می دونم که تو بهتر از هر کسی حالمو می دونی :) منو ببخش :)
روشو برگردوند و گفت... نمیخواد. اصلا هیچ به رفتار خودت دقت کردی؟ بگو بخندات با دیگرانه. به من که میرسی بداخلاقیاتو می آری.
به روزایی که تو این چند وقت گذروندم نگاه کردم... کاش... کاش خبر داشت که چقدر از غرغرا و دردامو تقسیم کردم با همون آدمایی که میگه خنده هام مال اوناس!
چقدر ظاهر مسائل با باطنشون فرق داره.....
تو فیلم آواز قو... بهرام رادان در نقش پیمان یه دیالوگ خوبی داشت... وقتی جمشید هاشم پور (حاج فتاح) ازش پرسید: سیگارت کو؟
گفت: ترک کردم!
فتاح گفت: آره... منم دیگه باید یواش یواش...
پیمان پرید وسط حرفش و گفت: یواش یواش نمیشه! باید یه دفعه بذاریش کنار!
در عجبم که اون فیلم رو شاید قریب به 20 بار دیدم اما درس نگرفتم... می دونم که ترک کردن کار راحتی نیست اما فکر کنم کم کم نمیشه! هر چی که هست... اگه قراره کنار گذاشته شه. باید یه دفعه بذاریش کنار...
یکی انگار قلبمو گرفته و فشار می ده... تنها چیزی که دلم می خواد اینه که فرار کنم.
یاسمین عزیز!
اگر روزی رسید که شب دیر خوابیدی و صبح زود به اختیار خودت با عشق و پرانرژی از خواب بیدار شدی, و خستگی تو تنت نموند, بدون که تو مسیر درست قرار گرفتی.
و تا روزی که اینو تجربه نکردی بهت اجازه نمی دم از تلاش کردن برای رسیدن بهش ناامید بشی :)
بعد از ظهرهای بیکار... حال و روزی که خوش نبود... همه چیز از اونجا شروع شد... چیزی که با بودنش؛ کم کم همه ی اون روزای سخت رو از ذهن پاک کرد... کمک کرد تا اون روزای سخت زودتر و راحت تر بگذرن...
اما... یه روز به خودت می آی و میبینی غرقش شدی... غرق اون اتفاقی که خوب بود... غرق اون موجی که نجاتت داده بود!
اون روزه که همه چیز برات یه نشونه ی تازه اس... کم حرف شدن رفیق صمیمیت... نگاه های استادت... و صدای غمگین غریبه ای که دردش انگار برات آشناس... کسی که نمیشناسیش اما یادته قبلا که ازدور میدیش شاد بود اما حالا......
آره... بعضی وقتا انگار همه چیز نشونه اس برای این که خلاف جهت موجی شنا کنی که عاشقی! موجی که یه روز روحت رو نجات داده بود....
سخته... خیلی سخت