پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۳۷ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

تو اداره ی پست برای بسته بندی خیلی کمکم کرد. چون نمی دونستم بسته ای که بهم می ده چقدریه کاغذم رو نبریده بودم. خلاصه... وقتی کارا تموم شد, موقع بیرون اومدن پرسیدم: فکر می کنید کی برسه؟ گفت: پس فردا من که چند روزی بود سرم شلوغ بود و فکر می کردم دیر برای پست اقدام کردم ذوق زده گفتم: چقدر خوب!!!! پس فردا تولدشه :) خانومه لبخند زد :)
و من با خودم فکر کردم که چقدر روش های قدیمی معاشرت هنوز دلچسبن... و ذوق ارسال و دریافت یه بسته با هیچ حس دیگه ای مشابهت نداره :)
امیدوارم همونقدر که من از فرستادنش ذوق کردم. تو هم از گرفتنش ذوق کرده باشی :) رفیق خوش صدای من :) تولدت مبارک جانِ دل :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتایی هم هست, آدم بی هوا دلش هوای یه آهنگ قدیمی رو میکنه... آهنگی که سالها قبل آهنگ پس زمینه ی وبسایتی بود که تو نوجوونیم دنبالش می کردم... آهنگی که یه حس عجیب غم و شادی و خاطره رو با هم داره... هر چی فکر می کنم نمی دونم از چی نوشته های اون وبسایت خوشم می اومد... یه وبسایت شخصی بود... روزانه نویسی های یه آدم که نمی شناختمش!

فکر کنم از همونجا بود که به وبلاگ نویسی علاقه پیدا کردم :) فکر کنم اونم فقط یه دونه از پازل بود که نقشش رو تو زندگیم بازی کرد و رفت :)


+ دانلود آهنگ 1

+ دانلود آهنگ 2


+گفت: عجیب حس می کنم میزون نیستی. با تعجب نوشتم: نه! خوبم که... یه کم نگران کارای دانشگاهمم. نوشت: امیدوارم فقط به خاطر این چیزا باشه ولی حال دلت خوب باشه. گفتم چیز خاصی نیست که اذیتم کنه... خوبم. مگه عوض شدم؟ نوشت:عوض که خیلی وقته شدی اما از دیروز حس می کنم سرحال نیستی. تعجب کردم. گفتم به نسبت کی عوض شدم؟ گفت از وقتی نرفتی سر کار

کامنت دادم به صمیمی ترین دوستم ازش پرسیدم: من تو این چند وقت که سر کار نمی رم به نظرت عوض شدم؟ نوشت: به نظرم خوشحال تری

حس میکنم یه چیزی این وسط گم شده... دارم به تیکه ی گم شده ام فکر می کنم!

  • یاسمین پرنده ی سفید
روز آخرین امتحانه... یه درس عمومیه واسه همین باید برم دانشکده ی فیزیک برای امتحان. این مسیر رو تا حالا نرفتم. میرسم دانشکده ی بالا. اسمم تو لیست نیست. چند نفریم. می برنمون تو یه کلاس جدا و شروع می کنیم به امتحان دادن. مراقب می آد بالا سرم و بی صدا تقلبی رو که تو جامدادیم بوده رو برمی داره... چند خط باقی مونده رو می نویسم. برگه رو تحویلش می دم. نگاش می کنم و بدون این که چیزی بگم از کلاس می آم بیرون. من زیاد اهل تقلب نیستم. و اولین باریه که ازم تقلب می گیرن. به سه تا از دوستام پیام می دم. یکیشون درجا بهم زنگ میزنه. میگه "نگران نباش اگه صورت جلسه نکرده باشه چیزی نمیشه." من به خودم دلداری می دم: "هر چه بادآباد. نهایت می افتم دیگه..."
یه بیست روزی می گذره... سایت رو چک می کنم. جای نمره واسه ام نوشته شده: "اعلام نشده" ... از ترم بالایی ها میپرسم که چه وقتایی اینطوری می نویسن. میگن معمولا یا استاد سایت رو باز کرده برا نمره دادن و هنوز نمره ات وارد نشده. یا غیبت داشتی.
فرداش هم چک می کنم همونطوره. میرم دانشگاه. دست برقضا همون کسی که تقلب رو گرفته بود رو میبینم. ازش میپرسم تو کارنامه همچین چیزی نوشتن... جلوی همکاراش نمی خوام از تقلب حرف بزنم. اشاره می کنم: مراقبمون خودتون بودید... ممکنه به خاطر چیز دیگه ای باشه؟ میگه: نه. حتما استاد نمره هاتون رو وارد نکرده.
منم خوشحال و پشیمون از بد وبیراه هایی که بهش گفته بودم برمیگردم خونه. یک ماه از امتحان گذشته. از بیرون میرسم خونه. مامان یه کم دمقه... میگم چی شده؟ میگه: از دوستات تقلب گرفتن چی کار کردن باهاشون. می گم نمی دونم (و تو دلم میگم: هیچی یه نمره ی 0.25 خوشگل می ذارن تو کارنامه اش و تمام) چطور؟ مامان میگه: "از کمیته انظباطی زنگ زدن خونه. گفتن سوم مرداد بری دفتر ریاست." من: o_O مگه مدرسه اس؟!!!! نگفتن با بزرگترت بیا؟ :|
دو روز بعد زنگ خونمون رو میزنن. پستچی اسم و فامیلم رو می خونه. میگم نامه از کجاس؟ میگه دانشگاه!!! من: O_o ماشالله چه پیگیر هم هستن!!!

ترافیک چمران زیاده اما بالاخره آنتایم خودمو میرسونم. پامو میذارم تو دانشکده اشون و توی دلم میگم: "بیخود نبود همیشه از فیزیک بدم می اومد :/" دم دفتر تقریبا 8-9 نفری قبل من منتظر نشستن. توی اتاق یه هیات ژوری حدودا 9 نفره نشستن و دادگاه تشکیل دادن!!!!!
میگه: تو 1 دیقه از خودت دفاع کن!

اول این که من خودم می دونم تقلب کار خوبی نیست. من اشتباه کردم و قبول هم دارم. اما دانشگاه هم مقصره!!! توی 9 روز 5تا امتحان تخصصی برای ما گذاشتن و این امتحان دهمین امتحانمون بود. اکثر دانشجوهای ارشد شاغلن و مرخصی گرفتن براشون ساده نیست. مغز آدم هم یه گنجایشی داره. ذهن خسته میشه. دو روز قبل از این امتحان من آزمون "تصمیم گیری در مدیریت" داشتم که اگه از آقای دکتر هداوند بپرسید همیشه هم سر کلاسشون فعال بودم و تمرین هاشون رو کاملا انجام می دادم. و دوستام روز امتحان ایراداتشون رو از من میپرسیدن! اما من اون روز نتونستم مرخصی بگیرم. از سر کار رفتم سر جلسه. برای اولین بار تو عمرم مغزم قفل کرد و نتونستم چیزی بنویسم در حالی که مطمئن بودم حداقل نمره ای که از اون درس می گیرم 18 یا 19 ه. اما برعکس شد. من سر این امتحان با خودم تقلب داشتم برای قوت قلب خودم که نکنه اون بلا دوباره سرم بیاد. اون روزا انقدر تحت فشار عصبی بودم که حتی از محل کارم هم استعفا دادم.
-بقیه ی درسات چطور بوده؟
همه ی درسام رو به جز همین درس "تصمیم گیری" که عرض کردم خدمتتون پاس کردم.
-این درس ات هم عمومی بود. بهتر بود امتحان نمی دادی تا این که این اتفاق بیفته.
حرفی برای گفتن ندارم.
-بسیار خب. نتیجه رو بعدا کتبا بهتون اعلامی میکنیم!
  • یاسمین پرنده ی سفید
1) پنج نفر بودیم. تو جمعمون فقط اون ازدواج کرده بود. گفتیم جریان آشنایی با شوهرش رو تعریف کنه. رسید به جایی که به شوهرش بار اول جواب منفی داده بود. گفت چند وقت بعد دوباره بهم پیشنهاد داد و قبول کردم. بهش گفتیم چی شد که قبول کردی؟ گفت دیگه شد دیگه. ما خندیدیم. گفت: قضیه همینطور به این سادگی هم نبوده... برمیگرده به خیلی زمان قبل... مامان من مسیحی بود و بابام زرتشتی... من خودم انتخاب کردم که می خوام پیرو کدوم دین باشم... من نقاشی می کردم اما یه حادثه باعث شد نقاشی رو بذارم کنار و برم سمت موسیقی... بعد بدون این که بخوام دوستم اسمم رو تو یه گروه موسیقی مربوط به انجمنمون وارد کرد که باعث شد برم اونجا تست بدم با وجود این که خودم دلم نمی خواست برم. اونجا با شوهرم آشنا شدم. تو برخورد اولمون چیزی گفت که خیلی بهم برخورد برا عوض کردن سازم مجبور شدم باهاش در ارتباط باشم... همه چیز دست به دست هم داده بود. من هیچوقت به "قسمت" اعتقاد نداشتم. هر کی حرف از قسمت می زد من می گفتم این عقاید قدیمی چیه شماها دارید. اما واقعا همه چیز قسمت بود...
2) بهم گفت: انقدر عکسای پیج فلان رو لایک نکن! گفتم: رابطه اتون تموم شد؟ گفت:آره... گفتم:آخه همین چند وقت پیش یه عکس تورو گذاشته بود. فکر نمی کردم مشکل بینتون انقدر حاد باشه. گفت:اون عکسو برا تولدم گذاشته بود.. اما دیگه ادامه ی دوستیمون فایده نداره. گفتم: چند سال باهم دوست بودید؟ گفت سه سال... البته دو سال اول دوست-پسر دوست-دختر نبودیم. کاش همونطور دوست مونده بودیم...!

3) گفت: راستی یادته گفته بودم یکی بود چند سال پیش خاله ام رو می خواست... دایی ام نذاشته بود ازدواج کنن؟ گفتم آره. یادمه. خب. گفت: پسره انقدر پیگیری کرد تا بالاخره بعد از هفت سال چند وقت پیش عقد کردن :)

+مورد مشابهی سراغ دارید که تعریف کنید؟ :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

این یه قانونه... سعی کن بهش عادت کنی... قدر کارات فقط زمانی دونسته میشه که نباشی... هرچند... بعد از یه مدت دیگران یاد میگیرن تو نبودنت هم چطور زندگی کنن! هر وقت تونستی باهاش کنار بیای... پاتو از ماجرا بیرون بکش. به همین سادگی :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیدونم مرا چه شده است... دیگه نه حوصله ی شبکه های اجتماعی رو دارم. نه دیگه خودم حال و حوصله ی تایپ کردن و حرف زدن و توضیح دادن رو دارم... ولی این گوشی لعنتی از دستم نمی افته... انگار فقط منتظرِ یه حرف... یه جمله... یه خبر م

چقدر بی حوصله بودن سخته

  • یاسمین پرنده ی سفید

هرآزاری که میتونه میرسونه... با کاراش... با حرفاش... هرجور که بتونه... اما "خدا رو شکر" گفتن از دهنش نمی افته! خیلی دوست دارم نظر خدا رو درباره اش جویا شم! بی انصافیه اگه اون دنیا تاوان پس نده... اما ناعادلانه تر از اون... عذابیه که اطرافیانش دارن تحمل میکنن و راه به جایی ندارن... از ته قلبم امیدوارم خدا ازت نگذره!

+روزی نیست که آرزوی مرگت رو نداشته باشم. تا خدا کی حرفمو بشنوه لعنتی!

  • یاسمین پرنده ی سفید
مثل وقتایی که تهمتی بهت زده میشه که تا مدتها بابتش گیجی...
مثل وقتایی که هرچقدر می خوای حرفای دیگران رو تو ذهنت تجزیه و تحلیل نکنی باز هم می دونی که پشت حرفاشون چه خبره
مثل وقتایی که کسی/کسایی باعث میشن شش ماه عذاب رو تحمل کنی و هیچی نگی
مثل وقتایی که به خاطر 4 روز مجبوری چند ماه دندون رو جیگر بذاری تا روزا بگذرن
مثل وقتایی که یه حساب دیگه ای رو زندگیت باز می کردی و یه چیز دیگه از آب در اومد
مثل وقتایی که با خودت میگی ما چی فکر می کردیم و چی شد
مثل وقتایی که به خودت می گی: این همه وقتمو تلف کردم به خاطرِ ....
مثل وقتایی که دلت می خواد خیلی چیزا بگی اما می دونی که درستش اینه که سکوت کنی
مثل وقتایی که می فهمی چقدر اشتباه کردی
مثل وقتایی که یه عالمه حرف داری برای گفتن... اما هیچ جا جاشون نیست:)
  • یاسمین پرنده ی سفید
مثل وقتایی که حتی وبلاگ هم جای خوبی برای نوشتن حرفای دلت نیست...
  • یاسمین پرنده ی سفید

شاید این یکی از ایرادات من باشه... اما من گاهی رو چیزای خیلی ریز حساسیت به خرج میدم و بهشون زیادی توجه میکنم. مثلا جدیدا فهمیدم وقتی پست جالبی رو تو صفحات اجتماعی میبینم و میخوام با دیگران به اشتراکشون بذارم... این که کسی رو چقدر دوست داشته باشم باعث میشه پستای بیشتری رو باهاش به اشتراک بذارم... و از طرفی اگه از شخصی یا جمعی دلخور باشم، کمتر و کمتر و کمتر چیزایی که برام جالب بوده رو باهاش قسمت میکنم...

(البته بگذریم از سلیقه ها... که مثلا میدونم فلانی از این پست احتمالا خوشش میاد یا نمیاد)

شمام اینطوری هستید؟:)

  • یاسمین پرنده ی سفید