پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۳۴۵ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

دبستان که می رفتم، انقدر معلمم رو دوست داشتم که وقتی ازم میپرسیدن دوست داری چی کاره بشی؟ می گفتم معلم. بزرگتر که شدم، دوران رشد و شکوفایی کامپیوترها بود و تب و تاب "مهندسی کامپیوتر" داغ بود و منم دوست داشتم از قافله جا نمونم. به دبیرستان که رسیدم عشق زیادم به هندسه و هنر مدام در گوشم گفت که تو باید معمار بشی. معماری رو دوست داشتم. با روحیه ام جور بود. کنکور دادم. رتبه ی مناسبی برای معماری نیاوردم. عزیزترین معلم اون روزهام بهم گفت: حسابداری رو بزن. بازار کار خوبی داره. گفتم: "آقای جاماسبی! من آدمش نیستم. نمی تونم صبح تا بعدازظهر بشینم تو یه اتاق و فقط با اعداد و ارقام سر و کار داشته باشم! اصلا فکرش هم دیوونه ام میکنه." اما می دونستم که راهنمایی بد بهم نمی کنه. بهم پیشنهاد داد مدیریت رو قبل از حسابداری بزنم. جوابای کنکور اعلام شد و من مدیریت صنعتی قبول شدم. رشته ام رو دوست داشتم اما هنوز دلم معماری رو می خواست. دست روزگار چرخید و چرخید و من رو نشوند پشت میز حسابداری! همون شغلی که همیشه ازش فراری بودم! اما روزای اول همین که شاغل شده بودم و دستم تو جیبم رفته بود راضیم میکرد. زمان گذشت و خستگی روز به روز بیشتر شد. برای ارشد رفتم مشاوره. تست دادم تا ببینم استعدادم بیشتر تو چه زمینه ایه. جواب تست برام خنده دار بود. برای شخصیت هنر اجتماعی من اولین شغلی که توی لیست پیشنهاد شده بود معماری بود و آخرین شغلی که به شخصیتم میخورد و بهتر بود سمتش نرم حسابداری!!!!!با خودم  می گفتم شاید دنیا فقط داره باهام یه شوخی مسخره می کنه.
امروز... دارم حسابداری می کنم. عالی نیستم اما بد هم نه. اما دارم سعی ام رو می کنم برای بهتر شدن. همکارای خوبی دارم. دوسشون دارم و باهاشون راحتم اما...
امروز که یک لیوان چای داغ ریختم و وارد اتاق شدم... به خصوص حالا که هم اتاقی ام نیست؛ ترجیح دادم در اتاق رو ببندم. تنها باشم. از تنهایی ام لذت ببرم. چای بنوشم و امروز که کارم کمتره راجع به یه سری موضوعات حسابداری توی اینترنت جستجو کنم.
یه لحظه به خودم اومدم! "آقای جاماسبی! من آدمش نیستم. نمی تونم صبح تا بعدازظهر بشینم تو یه اتاق و فقط با اعداد و ارقام سر و کار داشته باشم! اصلا فکرش هم دیوونه ام میکنه." با خودم فکر کردم... آدم ها طی عمر چندین و چند ساله اشون می تونن چقدر تغییر کنن. خوب بشن، بد بشن، عادت کنن، عادی بشن، شغل عوض کنن و...

اینجاست که زنده یاد حسین پناهی میگفت: "انسان و بی تضاد؟!"
  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۵۸
  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۴۹
  • یاسمین پرنده ی سفید
برام بنویسید... از آخرین باری که خدا رو کنارتون حس کردید. آخرین باری که فهمیدید کنارتون بوده و غافل بودید. آخرین باری که صداش کردید و حس کردید که جوابتون رو داده. آخرین باری که از ته دل دعا کردید و برآورده شده. برام از خاطره هاتون بگین. اگه می تونید برام داستانتون رو تعریف کنید.
اگه دوست دارید پیامتون منتشر نشه پیغام خصوصی بذارید یا با اسم مستعار بنویسید :) محتاج تَلَنگُرَم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

و شاید تو... شیرین ترین اشتباه من بودی!

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۳۲
  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۱۱
  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۲
  • یاسمین پرنده ی سفید

کاش... ای کاش بی صدا گریه کردن رو یاد گرفته بودم...

+چقدر خوبه که ایتجا رو نمیخونی:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۱۱
  • یاسمین پرنده ی سفید