- ۱ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۰
گفت رژ لبتو کمرنگ کن. گفتم سیاه سفید میشه معلوم نمیشه که. گفت میدونم اما نمیخوام عکست برگرده. مقنعه اتم بکش جلو. فقط گردی صورتت معلوم باشه. مقنعه ام به اندازه ی عادی گشاده... یه کم باهاش کلنجار میرم تا تو عکس بد شکل نشه. میشینم جلوی دوربین و لبخند میزنم. میگه: قشنگ شد:)
میرم بیرون و منتظر میمونم تا بالاخره اسممو صدا میزنن. میگه عکست باید تجدید شه! با تعجب میپرسم چرا؟ میگه: تو عکست خندیدی! نباید لبخند بزنی!
میگم اینجا همه رو اخمو میخوان!؟
میخنده و میگه: والا ما از دیدن لبخند مردم لذت میبریم و دلمون شاد میشه اما سیستم قبول نمیکنه.
دوباره میشینم جلو دوربین. آروم میگه: آماده؟... به دوربین زل میزنم و تو دلم میگم: اینجا لبخند زدن ممنوع!
هیچوقت سعی نکنید با محبت زیاد کسی رو پیش خودتون نگه دارید. آدما فقط تو شرایطی می تونن قدرتون رو بدونن که خودشون محیط بد رو تجربه کنن. محبت زیاد شما نمی تونه جلوی علاقه اشون برای کشف آدمای تازه رو بگیره. دست بردارید از محبتای زوریتون!
فکر میکنم تیرماه سال ۹۲ بود که یه شب با تمام وجود چیزی از خدا خواستم. که یه خبری یهم رسید و حرفمو از خدا پس گرفتم. امروز اما پشیمونم. دوباره همون آرزو رو دارم. دعا کتید خدا دعامو مستجاب کنه:)
داره بارون می باره... به پنجره های مدرسه ی روبه رویی چشم می دوزم و با خودم فکر می کنم: خوش به حال بچه های اون کلاسی که امروز معلمشون نیومده. دلم میخواد بشینم کنار پنجره و به رویاهام فکر کنم.... به آرامش... به روزای خوب... به بارون... به خیابون ولیعصر... به تمام چیزایی که حال آدمو خوب می کنه :)