پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

نباید دل بست به اون دو تیک های آبی لعنتی!

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ق.ظ

1) حدود 11 سال پیش... وقتی که دوم راهنمایی بودم... با یه دختری هم کلاس بودم به اسم فاطمه مجازی. بچه جیرفت کرمان بود. تو اون 9ماهی که با هم بودیم خیلی بهمون خوش گذشت. من و غزال و سپیده همیشه با هم بودیم و فاطمه هم تو مدرسه یه جورایی شده بود رفیق فابریکمون. تا این که یه روز نزدیکای عید رفت... قبل از این که پیکای نوروزیمون رو بدن. ما پیک فاطمه رو گرفتیم و تصمیم گرفتیم که هرکدوممون یه تیکه از پیکش ومشقهای نوروزیشو بنویسیم تا وقتی بعد از عید اومد دعواش نکنن!

اعتراف میکنم خوشحالم از این که مامانامون اجازه ی این خرحمالی رو بهمون ندادن! عید تموم شد و ما سه تا هرروز و هر روز و هرروز صبح به صبح چشممون به در کلاس بود تا فاطمه ی شلوغ و پر سر و صدا و مهربون از راه برسه... امتحانای خرداد هم تموم شد اما... فاطمه دیگه هرگز برنگشت. و ما هیچوقت نفهمیدیم که چه اتفاقی براش افتاد. و من نمی دونم که برگشت جیرفت یا نه. و نمی دونم که اگه برگشت از زلزله ی بم جون سالم به در برد یا نه. نمی دونم الان کجاست و چه میکنه. برای یاسمین 14 ساله... بی خبر موندن از یه دوست تجربه ی خوبی نبود. اونقدر که هنوزم دردش باهامه.


2)توی اینستاش تو یه پست نوشته بود : "تنهایی بد است اما بدتر از اون, این است که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی, آدم هایی که بود و نبودنشان به روشن بودن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد" می دونم نگران من بود و این پست رو فقط برای من گذاشته بود. لبخند زدم و گذشتم... اما ...

حالا طرف صحبتم با توعه! مخاطب خاص پست قبل...!!!!!!! نمی دونم ازت ممنون باشم یا نه. نمی دونم باید بابت این درسی که بهم میدی دلخور باشم یا نه... اما داری بهم یاد میدی که این جمله چقدر واقعیه. آخرین آنلاین بودنات... دو تیک هایی که هیچوقت سبز نشدن تو این 10 روز... داره بهم یاد میده بی تفاوتی رو!!!!! داره بهم یاد میده که دل نبندم به اون دو تیک های لعنتی که ممکنه یه روز برای همیشه سیاه بمونه. داره بهم یاد میده عوض کردن شماره تلفن و آدرس های مجازی کار راحتیه.

اون زمانی که فاطمه رفت یاد نگرفتم! اما امروز دارم یاد میگیرم... که آدما قدرت اراده دارن! می تونن هر وقت اراده کنن برن! بی خبر و یهویی! می دونی؟ شاید اون روز که واست نوشتم "حق نداری بی خبر بذاریمون.. ما دوستاتیم و هممون نگرانتیم" غلط کردم!!!! تو "انسانی"... و "انسان" اراده داره و این حقو داره که خودش مسیر زندگیشو تعیین کنه. شاید حقته که بی خبر بری. ولی این دلیل نمیشه از تو یا فاطمه دلگیر نباشم برای این یهویی رفتن. دلگیرم. ناراحتم ... ولی دیگه عصبانی نیستم.

اشتباه از ماست که الکی خودمون رو نگران کردیم. اشتباه از ماست که ذهنمون درگیره. اشتباه از ماست که نمی تونیم دست از فکر کردن به این موضوع برداریم که آخرین حرفی که زدی این بوده که داری می ری بیرون و همه چیز مثل همیشه خوب و عادی بوده و اون لبخند بزرگ و پهن رو داشتی. اشتباه از ماست که دو به دو با هم حرف می زنیم و نگران نبودنتیم و هزار جور فکرو اتفاق رو تو ذهنمون دوره می کنیم و برمیگردیم به آرشیو تا ببینیم از کدوم حرف یا حرکت ما ناراحتی و هرچی بیشتر می گردیم کمتر می فهمیم و... می دونی؟ اشتباه از ماست!

نظرات  (۸)

  • شاهزاده شب
  • یادم نبود بار آخر کی گریه کرده بودم....
    اما گریه کردم با هر کلمه....گریه....
    به قول خودش ریخت اما این بار چشمام بود که ریخت....

    ما دربرابر کسایی که دوستمون دارن مسعولیم
    مگه همینو تو فایل صوتی تولدم یادندادین بهم...


    پاسخ:
    ببخشید که اشکتو در آوردم... اما خودمم با اشک نوشتمش... اگه نمی نوشتم تو دلم می موند.

    ....
  • شاهزاده شب
  • یه حرف دیگه...
    من فکرمیکردم دیگه بچه های گروهمون با هم مجازی نیستن.... 
    نگو که فکرم اشتباه بود...
    پاسخ:
    منم اینطوری فکر می کردم.
    فکر می کردم حکایت جمع ما از همه ی گروه ها و آدمای مجازی جداس
    فکر می کردم یه چیز متفاوت داریم که کسی نداره...
    امیدوارم هنوزم بشه این فکرو ادامه داد...
    ما داریم هر روز با هم "زندگی" می کنیم.
    اشتباه از ماست که ذهنمون درگیره!
    اشتباه از ماست که بعضی وقتا خودمونو از یادمیبریم و خودمونو وقف دیگران میکنیم.
    پاسخ:
    :(
    ...
    می دونی؟ دلیلش اینه که بعضی وقتا فکر میکنیم اون آدما ارزشش رو دارن...
  • محسن فراهانی
  • چقدر تأثیر گذار نوشتی ...
    نظر من هم عوض شد
    پاسخ:
    :(

    خییییییلی دوستت  دارم خواهز خوب خودم.. تو فقط آبجی منی فقط من

    پاسخ:
    :)
    مگه من جز تو خواهر دیگه ای هم دارم عشقم؟:)
  • خانوم ِ لبخند :)
  • یادته چند پست قبل تر بهت گفتم چی؟... نوشتم با ترس رفتن آدم ها تو زندگیم کنار نیومدم..نوشتم از رفتن آدما می ترسم... اما حق با توئه..
    آدما به اختیار ما وارد زندگی مون نمیشن معمولا..پس معمولا هم با اختیار ِ ما موندنی نمیشن و به صرف ِ خواستن ِ ما برنمیگردن .
    پاسخ:
    میدونی؟ من به نبودن آدما عادت کردم. اما به بی خبر رفتناشون هیچوقت عادت نمیکنم. هیچوقت... البته تو چند تا پست قبل هم نوشتم... عادت واژه ی خوبی نیست. همه ما یادمیگیریم با نبودن آدما و نبودن خیلی چیزا زندگی کنیم. اما من هنوز یاد نگرفتم نگران کسی که بی خبر غیب میشه نباشم.
    دنیای مجازی... هِــــــــی...
    پاسخ:
    بعضی وقتا چند تا کلمه کوتاه چقدر حرف تو دلشون دارن:)
  • سکوتـــــــــ پاییزی
  • میدونی یاسی با حرفات موافقم و مخالف

    موافقم چون ما ادمها داریم عادت میکنیم به این شیوه زندگی

    مخالفم چون اگه قرار باشه دیگه نگران کسی نشیم اگه قرار باشه عادت کنیم به یهویی نبودن آدمها ، اگه قرار باشه یاد بگیریم زندگی همینه و یه روزی یهویی همه میتونن برن .... اونوقت یه چیز بزرگتر از دست میدیم ، روح و احساس  میشیم رباتی  که طبق برنامه ریزی یه جاهای یمیخنده یه جاهایی گریه میکنه ..

    درست رفیق ما  یهویی رفت اما میدونم این پچند روز اون منحنی پر از شادی رو لباش نبود میدونم هنوز هم  خوب نیست اما میگه خوبه ..

    شاید خیلی ها برن و بی خبر بمونیم از حال وروزگارشون اما نباید عادت کنیم به نبودنشون شاید حرف من اشتباه اما یاد گرفتم برای آدمهایی که برام مهمن دوسشون دارم حتی اگه سالها ازشون بیخبر باشم هر روز دعا کنم هر روز یادم باشه از خدا بخوام شاد باشه ..

    اینم بگم "جمع ما" واقعا یه چیز متفاوت داره اگه بیشتر دقت کنی متوجهش میشی چیزی که این روزها کمتر پیداش میکنی

    پاسخ:
    میدونی مژگان؟ به جاش من با تک تک جمله هات موافقم.
    منم هیچوقت کنار نمی آم با نگرانی یهویی نبودن آدما. متنم شاید خیلی قابل استناد نباشه چون فقط خدا میدونه که با چه حالی نوشتمش اما... تو همون متنم گفتم... نمی تونم از دست کسایی که یهویی و بی خبر میرن ناراحت نباشم.
    موافقم با تو.... و با سحر.... و این که نباید عادت کنیم به این نبودنا
    منم مثل تو میدونم که اون لبخند پهن هنوز واقعی نشده... منم حس می کنم یه چیزی مثل همیشه نیست.
    منم امیدوارم کسایی که دوسشون داریم شاد باشن...
    جمع ما....:) فقط میتونم بگم خوش شانس بودم که شماها رو دارم. همین:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">