پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفتن» ثبت شده است

یه وقتا هست... انقدر خسته میشی که دلت میخواد بدون حرف بارت رو ببندی و بری... دو حالت بیشتر نداره... یا واقعا همونقدر که فکر میکنن بد بودی که حتما یه جایگزین بهتر پیدا میکنن برات.... و یا حداقل میفهمن که کی بودی...

یه وقتا آدم فقط میخواد بارشو بی صدا ببنده و برای همیشه بره... حتی اگه خودش بیشتر از همه ضرر کنه!!!

  • یاسمین پرنده ی سفید

1) حدود 11 سال پیش... وقتی که دوم راهنمایی بودم... با یه دختری هم کلاس بودم به اسم فاطمه مجازی. بچه جیرفت کرمان بود. تو اون 9ماهی که با هم بودیم خیلی بهمون خوش گذشت. من و غزال و سپیده همیشه با هم بودیم و فاطمه هم تو مدرسه یه جورایی شده بود رفیق فابریکمون. تا این که یه روز نزدیکای عید رفت... قبل از این که پیکای نوروزیمون رو بدن. ما پیک فاطمه رو گرفتیم و تصمیم گرفتیم که هرکدوممون یه تیکه از پیکش ومشقهای نوروزیشو بنویسیم تا وقتی بعد از عید اومد دعواش نکنن!

اعتراف میکنم خوشحالم از این که مامانامون اجازه ی این خرحمالی رو بهمون ندادن! عید تموم شد و ما سه تا هرروز و هر روز و هرروز صبح به صبح چشممون به در کلاس بود تا فاطمه ی شلوغ و پر سر و صدا و مهربون از راه برسه... امتحانای خرداد هم تموم شد اما... فاطمه دیگه هرگز برنگشت. و ما هیچوقت نفهمیدیم که چه اتفاقی براش افتاد. و من نمی دونم که برگشت جیرفت یا نه. و نمی دونم که اگه برگشت از زلزله ی بم جون سالم به در برد یا نه. نمی دونم الان کجاست و چه میکنه. برای یاسمین 14 ساله... بی خبر موندن از یه دوست تجربه ی خوبی نبود. اونقدر که هنوزم دردش باهامه.


2)توی اینستاش تو یه پست نوشته بود : "تنهایی بد است اما بدتر از اون, این است که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی, آدم هایی که بود و نبودنشان به روشن بودن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد" می دونم نگران من بود و این پست رو فقط برای من گذاشته بود. لبخند زدم و گذشتم... اما ...

حالا طرف صحبتم با توعه! مخاطب خاص پست قبل...!!!!!!! نمی دونم ازت ممنون باشم یا نه. نمی دونم باید بابت این درسی که بهم میدی دلخور باشم یا نه... اما داری بهم یاد میدی که این جمله چقدر واقعیه. آخرین آنلاین بودنات... دو تیک هایی که هیچوقت سبز نشدن تو این 10 روز... داره بهم یاد میده بی تفاوتی رو!!!!! داره بهم یاد میده که دل نبندم به اون دو تیک های لعنتی که ممکنه یه روز برای همیشه سیاه بمونه. داره بهم یاد میده عوض کردن شماره تلفن و آدرس های مجازی کار راحتیه.

اون زمانی که فاطمه رفت یاد نگرفتم! اما امروز دارم یاد میگیرم... که آدما قدرت اراده دارن! می تونن هر وقت اراده کنن برن! بی خبر و یهویی! می دونی؟ شاید اون روز که واست نوشتم "حق نداری بی خبر بذاریمون.. ما دوستاتیم و هممون نگرانتیم" غلط کردم!!!! تو "انسانی"... و "انسان" اراده داره و این حقو داره که خودش مسیر زندگیشو تعیین کنه. شاید حقته که بی خبر بری. ولی این دلیل نمیشه از تو یا فاطمه دلگیر نباشم برای این یهویی رفتن. دلگیرم. ناراحتم ... ولی دیگه عصبانی نیستم.

اشتباه از ماست که الکی خودمون رو نگران کردیم. اشتباه از ماست که ذهنمون درگیره. اشتباه از ماست که نمی تونیم دست از فکر کردن به این موضوع برداریم که آخرین حرفی که زدی این بوده که داری می ری بیرون و همه چیز مثل همیشه خوب و عادی بوده و اون لبخند بزرگ و پهن رو داشتی. اشتباه از ماست که دو به دو با هم حرف می زنیم و نگران نبودنتیم و هزار جور فکرو اتفاق رو تو ذهنمون دوره می کنیم و برمیگردیم به آرشیو تا ببینیم از کدوم حرف یا حرکت ما ناراحتی و هرچی بیشتر می گردیم کمتر می فهمیم و... می دونی؟ اشتباه از ماست!

  • یاسمین پرنده ی سفید