پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوستان مجازی» ثبت شده است

یکی هست که حتی از لحن نوشتاریت می فهمه حالت خرابه... گروه رو ول میکنه و می آد تو پی وی و ازت میپرسه: چته؟
یکی هست حتی وقتی داری تظاهر می کنی به عادی بودن حتی از روی کلماتی که استفاده می کنی می آد و جداگونه بهت میگه: تو امروز یه چیزیت هست. چرا مثل همیشه نیستی؟
یکی هست وقتی بهش زنگ می زنی تا یه آدرس رو براش توضیح بدی بعد از این که چند تا کلمه حرف میزنی میگه: یاسی چیزی شده؟ چرا صدات یه جوریه؟
یکی هست... تا بهش میگی جوابای کنکور فردا می آد بهت میگه گوش به زنگما.... گوشی رو دور و برم دارم که تا نتیجه رو فهمیدی بهم خبر بدی...
یکی هست که سر همین موضوع سر به سرت می ذاره تا استرست رو فراموش کنی...

و اما... یکی دیگه هم هست که با ذوق زیاد و کمی تشویش زنگ می زنه... حتی ازت نمی پرسه که اصلا سایت رو چک کردی یا نه... فقط تند تند باهات حرف میزنه و میپرسه: حالا نیمه حضوری چند روز تو هفته است؟ هزینه هاش چطوریه به نظرت؟ و حتی ازت می خواد که تو براش از استاد مشترکتون شرایط دانشگاهش رو بپرسی!!!!!!!! (البته منم اونقدرا هم خنگول نبودم که همچنین کاری براش بکنم:))) و باید بگم از همون اول هم انتظار چیزی غیر از این رو ازش نداشتم اگه راستش رو بخوای!)

اما آدم رفیقاشو تو این روزا میشناسه :) اونایی که پا به پات بیدارن تا آخر شب که فقط یه کم بیشتر بهت خوش بگذره و یادت بره فکرو خیالایی که ذهنت رو مشغول کرده و اونایی که با یه جمله ی "بگو فدای سرم" خواب راحت می آرن به چشمت...
آره... آدم رفیقاشو از رو همین چیزای به ظاهر ساده میشناسه :)

آرزوی نازنینم. سمانه, محسن, حامد, مرتضی, مجید, مژگان, حانیه, سوسن و سحر ممنونم که هستید :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

1) حدود 11 سال پیش... وقتی که دوم راهنمایی بودم... با یه دختری هم کلاس بودم به اسم فاطمه مجازی. بچه جیرفت کرمان بود. تو اون 9ماهی که با هم بودیم خیلی بهمون خوش گذشت. من و غزال و سپیده همیشه با هم بودیم و فاطمه هم تو مدرسه یه جورایی شده بود رفیق فابریکمون. تا این که یه روز نزدیکای عید رفت... قبل از این که پیکای نوروزیمون رو بدن. ما پیک فاطمه رو گرفتیم و تصمیم گرفتیم که هرکدوممون یه تیکه از پیکش ومشقهای نوروزیشو بنویسیم تا وقتی بعد از عید اومد دعواش نکنن!

اعتراف میکنم خوشحالم از این که مامانامون اجازه ی این خرحمالی رو بهمون ندادن! عید تموم شد و ما سه تا هرروز و هر روز و هرروز صبح به صبح چشممون به در کلاس بود تا فاطمه ی شلوغ و پر سر و صدا و مهربون از راه برسه... امتحانای خرداد هم تموم شد اما... فاطمه دیگه هرگز برنگشت. و ما هیچوقت نفهمیدیم که چه اتفاقی براش افتاد. و من نمی دونم که برگشت جیرفت یا نه. و نمی دونم که اگه برگشت از زلزله ی بم جون سالم به در برد یا نه. نمی دونم الان کجاست و چه میکنه. برای یاسمین 14 ساله... بی خبر موندن از یه دوست تجربه ی خوبی نبود. اونقدر که هنوزم دردش باهامه.


2)توی اینستاش تو یه پست نوشته بود : "تنهایی بد است اما بدتر از اون, این است که بخواهی تنهاییت را با آدم های مجازی پر کنی, آدم هایی که بود و نبودنشان به روشن بودن یا خاموش بودن یک چراغ بستگی دارد" می دونم نگران من بود و این پست رو فقط برای من گذاشته بود. لبخند زدم و گذشتم... اما ...

حالا طرف صحبتم با توعه! مخاطب خاص پست قبل...!!!!!!! نمی دونم ازت ممنون باشم یا نه. نمی دونم باید بابت این درسی که بهم میدی دلخور باشم یا نه... اما داری بهم یاد میدی که این جمله چقدر واقعیه. آخرین آنلاین بودنات... دو تیک هایی که هیچوقت سبز نشدن تو این 10 روز... داره بهم یاد میده بی تفاوتی رو!!!!! داره بهم یاد میده که دل نبندم به اون دو تیک های لعنتی که ممکنه یه روز برای همیشه سیاه بمونه. داره بهم یاد میده عوض کردن شماره تلفن و آدرس های مجازی کار راحتیه.

اون زمانی که فاطمه رفت یاد نگرفتم! اما امروز دارم یاد میگیرم... که آدما قدرت اراده دارن! می تونن هر وقت اراده کنن برن! بی خبر و یهویی! می دونی؟ شاید اون روز که واست نوشتم "حق نداری بی خبر بذاریمون.. ما دوستاتیم و هممون نگرانتیم" غلط کردم!!!! تو "انسانی"... و "انسان" اراده داره و این حقو داره که خودش مسیر زندگیشو تعیین کنه. شاید حقته که بی خبر بری. ولی این دلیل نمیشه از تو یا فاطمه دلگیر نباشم برای این یهویی رفتن. دلگیرم. ناراحتم ... ولی دیگه عصبانی نیستم.

اشتباه از ماست که الکی خودمون رو نگران کردیم. اشتباه از ماست که ذهنمون درگیره. اشتباه از ماست که نمی تونیم دست از فکر کردن به این موضوع برداریم که آخرین حرفی که زدی این بوده که داری می ری بیرون و همه چیز مثل همیشه خوب و عادی بوده و اون لبخند بزرگ و پهن رو داشتی. اشتباه از ماست که دو به دو با هم حرف می زنیم و نگران نبودنتیم و هزار جور فکرو اتفاق رو تو ذهنمون دوره می کنیم و برمیگردیم به آرشیو تا ببینیم از کدوم حرف یا حرکت ما ناراحتی و هرچی بیشتر می گردیم کمتر می فهمیم و... می دونی؟ اشتباه از ماست!

  • یاسمین پرنده ی سفید

 

 

نوشتاری به بهانه پایان سریال پژمان و دوستی دوستانه وحید

و تشکر از دوستان همیشه همراه


ادامه حرفام



سریال پژمان سریالی بود که بعد از سالها منو با تلویزیون آشتی داد... با شوق پای تلویزیون مینشستم و خاطرات سال های نه چندان دوری رو دوره می کردم که با شوقی بیشتر پای مسابقات فوتبال مینشستم و بازی ها رو دنبال می کردم... یاد خاطرات کل کل های قرمز و آبی دوران مدرسه... یاد روزنامه هایی که هر روز می خریدیم... یاد روزایی افتادم که کسایی رو وارد زندگیم کرد که رفتنی نیستن خدا رو شکر یا کسایی که دیگه نیستن اما خاطراتشون همیشه همراهمه... روزایی که خاطرات تلخ و شیرین زیادی با خودش داشت... یاد اکران خصوصی روزنامه ی البرز برای فیلم گرگ و میش که اتفاقا پژمان جمشیدی رو اونجا دیدم... و علی انصاریان نازنین و وحید شمسایی و...

بگذریم از این که به نظر می اومد سروش صحت استقلالی باشه، چون اینجا هم مثل بازی های اون دوران بعضی جاها سر پرسپولیسیا رو با پنبه می بریدن اما سریال جالبی بود و خیلی جاها حرفای زیر پوستی جالبی در قالب حرفای ورزشی داشت. خلاصه راضی بودم ازش :)

 

اما چیزی که می خواستم راجع بهش بنویسم در واقع این بود:

راستش رو بخواید بعضی وقتا به پژمان حسودیم میشد که دوست خوبی مثل وحید داره! دوره های مختلفی رو تو زندگیم تجربه کردم و دوستای خیلی زیادی داشتم و دارم... خدا رو شکر دوستای خوبی هم داشتم... دوستایی که "اِاِاِاِاِاِی" هر از گاهی از هم سراغی می گیریم... دوستایی که بعد از مدت ها هم وقتی به هم میرسیم هنوز حرفی واسه گفتن داریم... واسه همینم از خدا ممنونم...(البته حساب دوستایی که دیگه عضوی از خانواده هستن و انگار از اول بودن که جداس.... اونا دیگه دوست نیستن) اما وحید دوست جالبی بود... حتی حاضر شد به خاطر پژمان منافع خودش رو نادیده بگیره (کاری به درست یا غلط بودن کارش ندارم) پژمان خیلی جاها ضایع اش می کرد اما وحید خالصانه پژمان رو دوست داشت نه به خاطر پول و شهرت و جایگاه و... خیلی خوبه که آدم همیشه همچین دوستایی تو زدگیش داشته باشه :) یعنی هر چی از این دوستا داشته باشی بازم کمه :) (البته آدم هم باید همیشه قدر این جور دوستا رو بدونه وگرنه دوستی یک طرفه که فایده نداره) دیدن این رابطه ها حتی توی فیلم ها هم قشنگه :)

سرتون رو درد آوردم... همیشه گفتم بازم می گم... من اینجا دوستای کمی دارم(منظورم تو دنیای مجازیه) اما دلم خوشه به این که دوستای خوبی دارم... اینجا دوستایی دارم که بدون انتظار، جاهایی که به کمکشون احتیاج داشتم هر کمکی که ازشون بر می اومد رو ازم دریغ نکردن و از همه مهم تر این که کنارم بودن.

یکی از نمونه های کمک شما دوستان رو در در این پست شاهد بودم. سر این پروژه حامد رو خیلی اذیت کردم... طفلی تجربیاتش رو با دقت و حوصله در اختیارم گذاشت... یا همین محسن بنده خدا که از دست سوالای فنی و اینترنتی و رایانه ای من آسایش نداره... تازه اینا فقط نمونه هاشه... به هر حال از همین جا دوباره از همه ی شماهایی که همیشه همراهم بودید ممنونم... به خصوص اونایی که تو پر کردن پرسشنامه ها بهم کمک کردید... گفته بودم بهتون نمره ی پروژه ام ۲۰ شد؟ ممنونم از  همه شما ممنونم که هستید :)


+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۲ آبان۱۳۹۲ساعت 23:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید