پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب با موضوع «فیلم.کارتون.سریال» ثبت شده است

به نظرم فیلم دیدن خیلی خوبه ولی اصلا قاعده اش این باید باشه که فیلم رو با یه نفر دیگه ببینی. کسی که مثل خودت بدونِ حرف زدن، از اول تا آخرِ فیلم رو با دقت ببینه و بعدش نظرمونو بگیم.

کتاب خوندنم تقریبا همین طوره. اما خب کتاب وقت بیشتری لازم داره ضمن این که بهتره هر کس کتابو برا خودش بخونه بعد با هم حرف بزنیم اما...

همه ی مزه ی فیلم به اینه که بشینیم و باهمدیگه یه فیلم رو از اول تا آخر ببینیم و بعد باهم راجع بهش حرف بزنیم.

به نظرم دیدگاه هر آدمی نسبت به فیلم تا حدودی میتونه نشون بده که نظرات واقعی اون آدم چیه:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
داشتم سریال "دسته برادران" رو میدیدم. یه سریال بود در مورد جنگ جهانی دوم. تو یه قسمت یکی از سربازا به اسم "شیفتی" به قید قرعه انتخاب میشه که بره خونه. و بقیه سربازا کلی براش هورا میکشن. "شیفتی" که از جنگ جون سالم به در برده بوده, تو راهِ برگشت به خونه دچار حادثه میشه! ماشینی که سوارش بوده با یه ماشین دیگه که راننده اش مست بوده تصادف میکنه و به شدت مجروح میشه و برای مدت طولانی بستری میشه! این قسمت از سریالی که ظاهرا بر اساس زندگی اشخاص واقعی ساخته شده برای من خیلی تامل برانگیز بود! کارای دنیا خیلی عجیبه! با خودم فکر می کنم:

هیچوقت افسوس اتفاقاتِ به ظاهر خوبی که برای دیگران پیش می آد رو نباید خورد! همونطور که از بیرون نمیشه زندگی آدمای مختلف رو قضاوت کرد! و به طور کلی خیلی اتفاقا پیش میان که به نظر ما خیلی خوشایندن اما همه چیز همیشه همونطور که ما فکر میکنیم پیش نمیره! وحتی به خودم میگم: اگه اتفاقی قرار باشه برا آدم بیفته فراری ازش نیست! گاهی بعضی چیزا انگار تو تقدیر آدم نوشته شدن!

یه موضوع مسخره ی دیگه هم هست... مامانم گاهی بین حرفاش این مثال رو نقل میکنه که: چاقو به خودی خود وسیله ی بدی نیست اما فرق داره که دستِ یه آدم دیوونه باشه, یا یه جراح!
و من دارم فکر می کنم گاهی یه دیوونه (مثل هیتلر) یه جنگ راه می اندازه که توش هزاران سرباز بیگناه بدون این که طرف مقابلشون رو بشناسن میکشن و کشته میشن! دارم به این فکر می کنم که اتومبیل ساخته میشه و به خیلی از آدما کمک می کنه اما یه دیوونه در حالت مستی میتونه با اون ماشین یه عالمه آدم رو به کشتن بده... دارم به این فکر می کنم که یه دنیای دیوونه یکی رو از جنگ سالم بیرون میکشه و بعد با یه حادثه ی ساده ی خنده دار به کشتنش میده! دارم به این فکر می کنم که انگار دنیا دیوونه است و دیوونه ها رو دوست داره که بهشون قدرت میده! تا چاقو دستشون بگیرن و در مستی تصمیمات مهم بگیرن یا جنگ به پا کنن!! و بعد به این فکر می کنم... که جنگ جز داغدار شدن یه عده مادر که با خون دل بچه هاشون رو به دنیا آوردن و بزرگ کردن و هزار و یک آرزوی رنگارنگ براشون داشتن چی داره؟

جنگ... امیدوارم روزی بیاد که این واژه, بی معنی ترین واژه ی دنیا بشه!

+ می دونم شاید پست بی سر و تهی شد. تراوشات ذهنیم بود نتونستم براش سر و ته درستی پیدا کنم!
  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیدونم سریال اوکیا رو دیدید یا نه... اما من دیگه واقعا لجم در اومده... یه عمره داره با برادرش تهدیدش میکنه تا با مردی زندگی کنه که ازش متنفره...

من اگه بودم یا یک بار برای همیشه وایمیسادم و به عامر میگفتم هر غلطی میخوای بکن. داداش من یه غلطی کرده... خودش تاوانشم پس بده... من دیگه بسمه:/

یا این که همین... همین که خودشو کشت درست تر بود... آدم بمیره بهتره تا اینطوری یه عمر اسیر کسی باشه که ازش متنفره -_-

#احتمالا_موقت

  • یاسمین پرنده ی سفید

فیلم "فروشنده" رو دیدیم. من که خوشم اومد. الهی که هم خود فیلم اسکار بگیره... هم شهاب حسینی... شخصا راضی از سینما بیرون اومدم. داستان غم انگیزی بود و قابل لمس... اگه  نظر منو بخواید این از "درباره ی الی" و "جدایی نادر از سیمین" دیدنی تر بود و حرفای بیشتری برا گفتن داشت.

نظراتون رو باهام به اشتراک بذارید... نظراتی که داستان رو لو میدن خونده میشن اما تایید نمیشن :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

بعد از فیلم "رخ دیوانه" این دومین فیلمی بود که امسال از تماشاش واقعا لذت بردم. فیلم غم انگیزی بود اما حرفش حقیقت تلخ ما بود. اگه به تماشای این فیلم میشینید امیدوارم فیلمهای قبلی خانم بنی اعتماد رو دیده باشید چون اونطوری ماجراهایی که روایت میشه براتون جالب تر میشه. به خصوص "زیر پوست شهر" رو. زیر پوست شهر یکی از فیلم های محبوب من بود که همیشه دلم می خواست بدونم چه اتفاقی سر شخصیت های داستان اومده. و یکی از داستانه هایی که تو فیلم "قصه های رخشان بنی اعتماد" خیلی پررنگ بهش پرداخته شده همینه. من شخصا یادم نیومد که قسمت مربوط به "نگار جواهریان و بابک حمیدیان" مربوط به کدوم فیلم بود اما در مجموع این فیلم رو خیلی پسندیدم. ایده اش رو خیلی دوست داشتم و بازی بازیگرا فوق العاده بود.



من وقتی فیلم رو میدیدم با بغض معصومه (زیر پوست شهر) شکستم, با طوبا (زیر پوست شهر) درد کشیدم, استرس کشیدم با نوبر (روسری آبی) اون لحظه ای که نمی تونستم عکس العمل بعدی شوهرش رو حدس بزنم. من هم زود قضاوت کردم با حلیمی (خارج از محدوده ؟) وقتی حرفای بابک و نگار(؟) رو تو پس زمینه ی سکانس مترو میشنیدم. تنم لرزید وقتی شوهر نرگس (؟) شیشه رو شکست. گریه های گیلانه (فیلم گیلانه) پشت تلفن تنم رو لرزوند... و درنهایت لبریز غم و عشق و آرامش شدم با سارا (خون بازی) اون لحظه که حامد (؟) بهش گفت "حله!"


آخرین دیالوگ فیلم رو هم خیلی دوست داشتم اونجایی که فیلم ساز داستان میگه : هیچ فیلمی برای همیشه تو کمد نمی مونه, بالاخره یه روزی یه جایی دیده میشه! و این وقتی بیشتر لبخند رو روی لبات می آره که آخر تیتراژ, سال تولید فیلم رو میبینی (سال 90 - 92)


هر لحظه از تماشای فیلم به خودم گفتم: چه دنیای کوچیکی داریم! و این که هر آدمی که از کنار ما رد میشه, هر آدمی که تو مترو یا اتوبوس کنار ما میشینه, هر آدمی که می شناسیم یا نمی شناسیمش یه قصه ای داره. امیدوارم یه روز بتونیم دست از قضاوت کردن همدیگه برداریم کاری که هر روز و هر روز انجامش می دیم اما شاید سالها بعد بفهمیم یا حتی هرگز نفهمیم که چقدر اشتباه قضاوت کردیم و یا با کارامون و حرفامون مسیر زندگی یه آدم رو عوض کردیم! گاهی یه سرنوشت خیلی بد (مثل برادر احمق به اصطلاح غیرتی معصومه) یا گاه خیلی خوب(مثل مادر سارا) رو میسازیم برای دیگران!!

خدایا مراقب کارها و حرفامون باش!


+ بچه که بودم فکر می کردم یکی از بازیگرای نقش اول زندگی خودم و خانواده امم و باقی مردم فقط دارن نقش های مکمل رو بازی می کنن :) چقدر زندگی شبیه یه فیلم داستانی بلنده :)

++ اون اسامی داخل پرانتز نوشتم مربوط به اسم فیلم های مربوطه است اونایی که علامت سوال دارن فیلمایین که خودمم ندیدمشون.

  • یاسمین پرنده ی سفید

تو این چند وقت سه تا فیلم نگاه کردم. خواستم نظراتم رو اینجا هم انعکاس بدم. اما لزوما نظرات من عقاید منتقدین و سایر مردن نیست. تو این مدت راجع به فیلم هایی که می بینم با تعداد بیشتری نسبت به قبل صحبت می کنم و نظرات متفاوتی می گیرم و بیشتر از قبل فهمیدم که نظرات چــــــــــــــــقدر می تونن متفاوت باشن.

فیلم اول: برف روی کاج ها:

خیلی منتظر دیدنش بودم و با انتظارات بالایی سراغ این فیلم رفتم و طبق معمول همیشه گویا انتظاراتم خیلی بیشتر بود. فیلم بدی نبود. اما من انتظار بیشتری داشتم.  یه سری نکات اجتماعی تو این فیلم برام جالب بود. جامعه جالبی داریم. نکته ی بعدی در واقع یه سواله: اگر روزی همسر یه دوست خیلی صمیمی یا یکی از عزیزانتون رو تو خیابون با کس دیگه ای ببینید. به اون عزیزتون می گید که (شوهر/زنت) رو با یه (زن/مرد) غریبه دیدم؟ اگه مطمئن نباشید که مثلا اون که همراهشه (پسرخاله/دخترخاله) اش هست یا نه چی؟ به طور کلی به نظرتون کار خوبیه که آدم خبر خیانت رو به کسی بده؟

خیلی منتظر دیدنش بودم چون همون دو سال پیش تو جشنواره که پخش شده بود تعریفش رو شنیده بودم و بعد هم که به عنوان فیلم منتخب از نگاه مردمی انتخاب شده بود و چون اسم پیمان معادیان روش بود انتظار یه فیلم خیلی خوب و عالی داشتم و ناگفته نماند که مهناز افشار هم یکی از هنریشه های خانم موردعلاقه منه. خلاصه با انتظارات بالایی سراغ این فیلم رفتم و طبق معمول همیشه گویا انتظاراتم خیلی بیشتر بود. فیلم بدی نبود. اما من انتظار بیشتری داشتم. بعد از فیلم هم با یکی دونفر که صحبت کردم گفتن:خــــــــــیلی از فیلم خوششون اومده. نظر شخصی ام: بازی ها خوب بود. اما نکته ی جالب این که بر خلاف فیلم "خون بازی" خانم بنی اعتماد که اونم تا جایی که یادمه بیشتر حالت سیاه سفید داشت و من از این موضوع خیلی خوشم اومده بود. در مورد فیلم برف روی کاج ها بعضی جاها این رنگ یه خورده عصبی ام کرد. تو این فیلم بیشتر حرصم گرفت از دست مردم. این که یه زن تنها تو این جامعه چقدر باید نگران حرف مردم باشه! انقدری که من در تمام مدت فیلم حرکات و حرفای بازیگران غیر اساسی رو زیر نظر داشتم و نگران بودم که از کاه کوه بسازن به نظرم تو فیلم نامه انقدر به این قضیه پرداخته نشده بود! برام جالب بود که زن حتی بعد از جدایی خودش رو موظف می دونه که باید به مرد جواب پس بده در حالی که مرد حتی تو ازدواجش هم نخواسته یه اصول اخلاقی ساده رو رعایت کنه و حتی سر قولش با دیگران هم نمونده!!! و این که خانوما بلافاصله برای خیانت همسرشون دنبال بهونه می گردن و حتی خودشون رو مقصر می دونن و حتی گاهی دوستانشون هم در این راه همراهیشون می کنن! البته بعضی وقتا هم برعکس اینه. جامعه جالبی داریم. نکته ی بعدی در واقع یه سواله:

اگر روزی همسر یه دوست خیلی صمیمی یا یکی از عزیزانتون رو تو خیابون با کس دیگه ای ببینید. به اون عزیزتون می گید که شوهر/زنت رو با یه زن/مرد غریبه دیدم؟ اگه مطمئن نباشید که مثلا اون که همراهشه پسرخاله/دخترخاله اش هست یا نه چی؟ به طور کلی به نظرتون کار خوبیه که آدم خبر خیانت رو به کسی بده؟ 


فیلم دوم: هیچ کجا، هیچ کس

اولش به نظرم فیلم خوبی اومد. فکر می کردم قصه پردازی خوبی خواهد داشت. اما بازم انتظاراتم بیشتر از چیزی بود که دیدم و دارم کم کم به این نتیجه میرسم که ظاهرا من در مورد فیلم های سینمایی خیلی سخت گیرم!

اولش به نظرم فیلم خوبی اومد. فکر می کردم قصه پردازی خوبی خواهد داشت. اما هر چی فیلم جلوتر رفت، مایوس تر شدم! بازم انتظاراتم بیشتر از چیزی بود که دیدم و دارم کم کم به این نتیجه میرسم که ظاهرا من در مورد فیلم های سینمایی خیلی سخت گیرم! به نظرم چیز خـــــــــــــــــیلی عالی نبود. یه فیلم معمولی خوب بود. بازی های خوبی داشت و ناگفته نماند که رضا کیانیان و محمدرضا فروتن و مهناز افشار و... اسمهای کوچیکی نیستند. کلا فیلم هایی که تهشون رو درست و حسابی مشخص نمی کنند رو خیلی دوست ندارم. تنها نکته ی آموزنده ای که از این فیلم من گرفتم این بود که روی حرف و قول هیچکس به جز "خانواده" نمیشه حساب کرد. و ممکنه پشیمونی داشته باشه. نکته ی دیگه ای هم از این فیلم اگه گرفتید به من بگید :| در ضمن در مورد اون نوع دزدی من شنیده بودم که واقعا یه نمونه مشابه واقعی تو جامعه ما اتفاق افتاده بوده که واقعا جای تاسفه که چقدر در زمینه ی خلاف های گوناگون پیشرفت(؟؟!!) داشتیم!

 

فیلم سوم: ضد گلوله

فیلم جالبی بود. بعضی جاها باهاش خندیدم. یه جاهایی منو یاد فیلم "لیلی با من است" انداخت. راستش چیزی که بیشتر توجه من رو جلب کرد یه قسمت دیگه از فیلم بود... اونجا که بابک صحرایی تو یه جمله خلاصش می کنه "هر چی خواستم نه! به هر چی که نخواستم رسیدم"

فیلم طنزی بود در مورد دوران جنگ، اما برای من چیزی از ارزش های کسایی که از جونشون واسه این مملکت گذشتن کم نکرد و احترامشون همیشه سر جاشه. راستش چیزی که بیشتر توجه من رو جلب کرد یه قسمت دیگه از فیلم بود... اونجا که بابک صحرایی تو یه جمله خلاصش می کنه "هر چی خواستم نه! به هر چی که نخواستم رسیدم" خیلی جالبه... واسه دنیا مهم نیست "تو چی می خوای!!!" دنیا همون کاری رو می کنه خودش می خواد!!! یارو می ره جلوی تفنگ دشمن می خواد بمیره نمیشه! یکی نمی خواد بمیره و... خدای جالبی هم داریم! دنیا انگار همش به آدم دهن کنجی می کنه! با خودش میگه: ئه؟ می خوای زندگی کنی؟ حالا مریضت می کنم تا حالت جا بیاد! بعد آدم مریض میشه می گه فلان کار رو بکنم که زودتر بمیرم... دنیا می گه: ئه؟ می خوای روی منو کم کنی؟! اگه من بذارم! حالا که اینطوری شد مرگ رو می فرستم بالا سرت اما نمی کشمت تا بفهمی که با کی طرفی!!!! بگذریم....


شما کدوم یکی از این سه تا فیلم رو دیدین؟ نظر شما چی بوده؟

+من به شخصه هنوز مثلا فیلم pay it forward رو ترجیح می دم... یا گناهکاران خودمون :)


برچسب‌ها: فیلمبرف روی کاج هاهیچ کجا هیچ کسضد گلوله
+ نوشته شده در  جمعه ۱۵ آذر۱۳۹۲ساعت 20:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دیشب دو تا فیلم دیگه دیدم که از هر دو بسیار لذت بردم.

اول: لطفا مزاحم نشوید!

     نویسنده و کارگردان: محسن عبدالوهاب ( که قبلا در ساخت فیلم های خون بازی و گیلانه هم با خانم بنی اعتماد همکاری داشتن)

این فیلم رو دوست داشتم. زندگی آدمایی که در ظاهر هیچ ربطی به نداره خیلی قشنگ به هم متصل شده بود. کلا خوشم اومد از این فیلم. بازی بازیگران نامدار و بازیگران کم تجربه چشم گیر بود به خصوص من از بازی آقای هدایت هاشمی خیلی خوشم اومد. نقش روحانی رو خیلی خوب بازی کرده بود. این فیلم یک فیلم اجتماعی با بیان طنز بود. از اون فیلم هایی بود که بعد از اتمامش نگفتم: حیفِ وقت! بلکه لبخند ناشی از رضایتی بر لب داشتم. بر خلاف سه تا فیلمی که تو پست قبل راجع بهشون نوشته بودم, این فیلم پشت صحنه ی نسبتا خوبی هم داشت که از تماشای اونم پشیمون نشدم.

اگه این فیلم رو قبلا دیدید یا در آینده بعدها دیدید, خوشحال میشم نظراتتون رو با من شریک بشید :)



دوم: یکی از ما دو نفر (پرنسیپ)

       نویسنده و کارگردان: تهمینه میلانی  - بازیگران: بهرام رادان - السا فیروزآذر - دانیال عبادی - آنا نعمتی و...

این فیلم رو خیلی دوست داشتم. اینم از اون دسته از فیلم هایی بود که نه تنها بعد از دیدنش لبخند رضایت بر لب داشتم و نگفتم : حیف وقت و پول و انرژی... بلکه با خودم گفتم کاش تو سینما دیده بودمش و حتی به این فکر کردم که ممکن بود مثل "آتش بس یا سوپراستار" چند بار برای دیدنش برم سینما!! اول بگم که دیدن پشت صحنه ی این فیلم رو بهتون توصیه می کنم! و بر خلاف اون منتقد بسیار با دقت(؟!؟ :دی ) برنامه ی 7 جیرانی که حتی به خودشون زحمت نداده بودن اسم قهرمانای اصلی فیلم رو در ذهن که نه (باعث زحمت میشد!!!) حداقل رو کاغذ حفظ کنن!!! من خیلی از فیلم خوشم اومد. حتی در بعضی صحنه ها واقعا به وجد اومدم :)

تهمینه میلانی نازنین... مهم نیست منتقدین چی می گن... مهم اینه که تنها اسم شما کافیه واسه ی این که یه فیلم رو فیلم خوبی بدونیم. کارتون عالیه. مرسی :) یعنی من عاشق اون سکانسی شدم که سارا برای بابک از انگشت کوچیک دست و ... میگه. اصولا عاشق شخصیت سارا شدم که در عین حال که صادق ه و خیلی رو بازی می کنه. اما خر نیست. یعنی اگه همه ما دخترا اینطوری بودیم چقدر خوب میشد.

دوستان این فیلم رو هم اگه دیدید، من رو از نظراتتون بی بهره نذارید.

+ببخشید دیگه حوصله نداشتم خودم عکس بگیرم، عکسا رو از اینترنت دانلود کردم. کیفیتشون زیاد خوب نبود. شرمنده.


برچسب‌ها: فیلمیکی از ما دو نفرلطفا مزاحم نشوید
+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۷ آذر۱۳۹۲ساعت 20:21  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
چه حالی میشی...

اگه کاری رو بکنی و اطرافیانت کس دیگه ای رو مقصر بدونن؟!!!!!

و گویی توضیح تو کافی نیست برای این که ثابت کنی این رفتاریه که از خودت سر میزنه... اگه بده یا اگه خوب... خود توئه... خود خودت!

 

وچه حالی داری اگه کسی کاری کنه که دیگران خوششون نیاد...

و به خاطر کاری که اون آدم می کنه تورو سرزنش کنن!!!

چرا دنیا همه چیزش بر عکسه؟!

مگه این من نیستم که مسئول کارا ورفتارهای "خودم" هستم؟

پس تمام اینا یعنی چی؟

نگران بودن دیگران از نظر من چیزی رو توجیه نمی کنه! آدم باید منطقی باشه!

+ نوشته شده در  جمعه ۲۷ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 19:52  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

امروز یه فیلمی دیدم که خیلی ازش خوشم pay it forward

با بازی کوین اسپیسی...

نمی دونم داستان "چرخه ی جبران کردن یه کار خوب" رو شنیدید یا نه...

این فیلم هم یه داستانی بر اون اساس داره...

اگه این چرخه ادامه پیدا می کرد چه دنیای قشنگی می تونستیم داشته باشیم...

فیلم راجع به پسر بچه ایه که به خاطر تکلیف مدرسه اش یه فکر عالی به ذهنش میرسه!

وقتی معلمشون ازشون می خواد که یه فکری بکنند برای تغییر دنیا و بهش عمل کنن... فکری که به ذهنش میرسه اینه که به سه نفرکه نیاز به کمک دارن کمک کنه و ازشون بخواد که برای جبران لطفش هر کدوم به سه نفر دیگه کمک کنن و این چرخه رو ادامه بدن.

ایده ی خوبیه... ای کاش ممکن بود... امیدوارم یه روز ممکن بشه... :)

 

+ راجع به این فیلمای "پارانورما" کسی چیزی می دونه؟ بر اساس واقعیت هستن آیا؟!!! یه کم دور از ذهن به نظر میرسن... هرچند که روند فیلم جوریه که می خواد به مخاطب القا کنه که انگار فیلم هاش واقعیه! :|

 

+ شروعی تازه در وبلاگ گروهی "جمع ما"  با یک پست با عنوان از خود گذشتگی

+ نوشته شده در  سه شنبه ۲۴ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 0:22  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فینال مسابقه ی صوتی وبلاگی "صدای ما"

در آپارتمان پلاک 23

 

می دونم که خیلی هاتون این شعر زیبا رو با صدای گرم و دلنشین خسرو شکیبایی نازنین شنیدین...

اما انقدر دوسش داشتم که دل رو به دریا زدم و منم یه بار دیگه اجراش کردم...

مطمئنا قابل مقایسه با اجرای اون مرحوم نیست اما امیدوارم خوشتون بیاد :)

 

+یادی از نخستین روزهای آغاز به کار این وبلاگ :)

++فراموش نکنید که برنده ی این مسابقه با رای شما انتخاب میشود... پس حتما... لطفا به وبلاگ دوست خوبم محسن "پلاک ۲۳" مراجعه کنید و ما رو همراهی کنید 

+ نوشته شده در  شنبه ۲۱ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 12:12  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یه روز بهاری ه...

چند روز قبل با مامانت اینا بحث میکنی که خسته شدیم که همش تو خونه ایم... یه کم بریم بیرون حال و هوامون عوض شه!

خونه ی ما اصولا خونه ای ه که مهمون زیاد برامون می آد... اما خودمون کمتر میریم مهمونی...

بعد از عمری... ۵ شنبه(دیروز) تصمیم گرفتیم بریم خونه ی یکی از اقوام و دور هم باشیم و چند ساعتی بگیم و بخندیم و خوش باشیم.

همه چی داشت خوب پیش می رفت تا این که...

نزدیک اذان تلفن همراه زنگ خورد... خانم همسایه بود که از مادرم می پرسید : شما منزل هستید؟

آخه از خونتون داره سر و صدای زیادی می آد.

- و ما می دونستیم که کسی در منزل نیست -

نفهمیدیم چطوری لباس پوشیدیم و تو ساعات ترافیکی خودمون رو رسوندیم خونه.

همسایه ها که فهمیده بودن ما خونه نیستیم و در واقع صدای دزده سر و صدا کرده بودن و ظاهرا دزده ترسیده و فرار کرده.

 

اما ما موندیم و یه در شکسته... و شب با یه صندلی پشت در خوابیدیم و ...

خلاصه... اینم از ماجراهای آخر هفته ی ما و این که گویا به ما خوشی کردن نیومده :(

خدا ازش نگذره... حالی که بهمون دست داد و این حس نا امنی که بهمون داد رو با هیچ چیز نمیشه جبران کرد.

کسی رو میشناسم که صبح زود تا شب یه جا کار می کنه و شب تا آخر شب پیتزا پخش می کنه که خرج خانواده اش رو در بیاره...

پس با من از گرسنگه بودن مردم حرف نزنید چون من به "شرافت" بعضی آدما دارم شک می کنم که ربطی به گرسنه بودنشون نداره...

روزگار غریبیست نازنین... روزگار غریبیست!


برچسب‌ها: دزدوجدانشرافتدزدی
ادامه حرفام
+ نوشته شده در  جمعه ۲۰ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 13:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

می دونی؟

یه سری مشکلات تو زندگی آدما پیش می آد...

که فقط با دستای هنرمند و مهربون یک خواهر بزرگتر حل میشه...

و مشکلات دیگه ای هست که فقط با ذهن خلاق یه خواهر بزرگتر، ساده تر میشه...

فقط اونایی که خواهر بزرگتر دارن می دونن من چی می گم...

متاسفم که تو خواهر بزرگتر نداری آبجی :( اما خوشحالم که هستی

 

+از تمام دوستانی که باهام هم دلی کردن ممنونم

از شما هم ممنونم که هستید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۶ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 17:19  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

فدای سرتون ... پرسپولیس باخت... انشالله سال بعد...

فدای سرتون که استقلال قهرمان لیگ شد... و یه سال باید متلک بشنویم...

فدای سر من که تیم مورد تنفرم سپاهان قهرمان جام حذفی شد...

فقط شنیدم که تو جایگاه تماشاگرای پرسپولیس نارنجک ترکیده امیدوارم همتون سالم باشید... جونتون سلامت... اینا می گذره

 

+ پست قبلی هم جدیده... اگه حوصله کردید بخونید... کاملا بی ربطه نسبت به این پسا البته.

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 21:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

هشدار: این پست از سر دلتنگی نوشته میشود از یک ذهن آشفته.

اگر دلتنگ یا آشفته هستید نخوانید.

با تشکر

هشدار۲: چیزایی که دارم می نویسم درباره ی دنیای واقعی ه... نه دنیای اینترنتیمون که اسمش رو مجازی گذاشتن!! پس لطفا هیچکدوم از حرفاش رو به خودتون نگیرید. منو میشناسید... آدم رُکی هستم... نیازی به گوشه و کنایه زدن ندارم. پس اگر هم متن رو تا آخر خوندید هیچ کدوم از حرفارو به خودتون نگیرید. مرسی

--------------------------------

دنیای مضحکی داریم! وقتی به دنیا و شرایطش فکر می کنم خنده ام می گیره!

به نظرم مسخره است! مضحکه!

این همه دوئیدن و نرسیدن ها! امروز صبح داشتم این ترانه رو گوش می کردم:

"زندگی می گن برای زنده هاست... اما خدایا بَس که ما دنبالِ زندگی دَویدیم، بُریدیم کِه!!!!"

راست می گه شاعر... و من فکر می کنم: چرا؟ چرا زندگی هامون این شکلی شده؟!

کجا مسیرمون رو گم کردیم؟ انسان در بهشت که هیچ... روی زمین کدوم میوه ی ممنوعه رو خورد که اینطور سردرگم شد؟!

امروز داشتم فکر می کردم...

چرا... چرا این داره یواش یواش به یه قانون تبدیل میشه که اگه می خوایم بعدا ضربه نخوریم امروز باید آدمای دوروبرمون رو محک بزنیم؟!

چرا همیشه یه هشدار باید پَس تمامِ افکار، احساسات، دوستی ها، کارها و همه ی روابطمون باشه... چرا مجبوریم آدما رو امتحان کنیم؟!

دنیای مسخره ای داریم!

به کجا رسیدیم؟! دنیای نگرانی داریم!!! هَمَش نگرانیم که چند نفر از آدمای دوروبَرِمون ما رو به خاطر خودمون می خوان و چند نفربه خاطر منافع خودشون؟!

اگه حس کنی یکی از عزیزانت شاید بخواد واسه ات زرنگ بازی در بیاره چی کار می کنی؟ اگه یه هشدار بشنوی که همه حرفاش به خاطر منافع خودشه(حتی اگه باور کردنش برات سخت باشه)؟ اگه واسه ات عزیز باشه و بهت بگن از کجا می دونی توهم همینقدر براش عزیزی؟ اگه برات عزیز باشه و بهت بگن شاید فردا به هزار و یک دلیل نتونی باهاش درتماس باشی و بریدن ازش امروز راحت تره تا فردا؟!

اگه ته دلت بین دوراهی باشی که: اگه در آینده مشکلی پیش نیومد چی؟ یا اگه حق با همه باشه و فردا اون مشکلاتی که ازش حرف می زنن پیش اومد چی؟

دوراهی...:|

این دوراهی ها... هیچوقت دست از سرم برنداشتن...

همیشه از دوراهی های انتخاب فرار کردم اما همه ی راه های زندگیم به دوراهی میرسه!

راست می گن از هرچی بدت بیاد سرت می آد!!

بچه ها سعی نکنید سر به سرم بذارید لطفا... من ناراحت نیستم فقط ذهنم مشغوله... در این مورد شوخی چیزی رو حل نمی کنه پس لطفا قضیه رو به عشق و عاشقی ربط ندید... به اندازه ی کافی از دنیای مضحکمون خنده ام میگیره... سعی نکنید با سربه سر گذاشتن خنده ام رو بیشتر  کنید...

این پست... یه دل نوشت کاملا جدیه... شما مختارید که جواب چراهام رو ندید... اصلا مختارید که این پست رو نخونید...هر چی می خواید بگید ولی بدونید که به " این پست" وگلایه هایی که ازش حرف زدم وصله ی عشق و عاشقی نمی چسبه!

ممنون که همراهم هستید

+امیدوارم شاد باشید و دور از دو راهی های انتخاب...

کجا به خنده می رسیم؟!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 17:35  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

این وبلاگ یه تغیراتی کرده...

نمی دونم متوجه شدید یا نه....

یه قسمتایی که قبلا پر نشده بود حالا پر شده.

و قسمت پروفایل نویسنده هم راه اندازه شده...

تا پشیمون نشدم و پاکش نکردم اگه دوست دارید برید بخونیدش!! از من بعید نیستا!

فکر می کنم یکی از سوالات همیشگیتون رو تا حدودی جواب می ده:)

 

+چهارشنبه... یکی از دوستام... آخرین روزی بود که تونست روز مادر رو به مادرش تبریک بگه... چون ۵شنبه دیگه مادرش نبود.

اینو گفتم تا به خودم یادآوری کنم که زندگی چقدر کوتاه و چقدر نامرده...

راست می گفت سهراب :"مرگ در سایه نشسته است به ما می نگرد!!"

بیاید قدر لحظه های با هم بودن رو بیشتر بدونیم... بیاید فقط دنبال بهونه ها نباشیم.

کاش بتونیم خودمون بهونه ها رو بسازیم.

برای شادی روح مادر دوست من و برای صبرو آرامش برای آرزوی مهربون دعا کنید بچه ها.

ببخشید اگه ناراحتتون کردم.


برچسب‌ها: مادرزندگیلحظه هابهانه هامرگ در یک قدمی
+ نوشته شده در  جمعه ۱۳ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 13:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

مامان مهربونم

از خیلی از آرزوهات به خاطر من گذشتی... خیلی چیزا رو بخشیدی و نادیده گرفتی و از خیلی چیزا رد شدی و خیلی چیزا رو تحمل کردی به خاطر من...

هرچند که من... :(

خیلی وقتا دلتو شکستم... خیلی وقتا ازم ناراحت شدی... خیلی وقتا کارا و حرفای بدم رو نادیده گرفتی...

به خاطر این که بزرگ و مهربونی... به خاطر این که مثل فرشته ها می مونی...

فرشته چیه؟ تو از فرشته ها بهتری... چون مادری :) 

                                                                                    مادر:)

مامان خوبم.... دوست دارم

و به خاطر همه ی خوبی هات و بخشندگی هات و مهربونی هات ممنونم.

 

+من خیلی دنبال این آهنگ گشتم تا پیداش کردم... خیلی دوسش دارم و خیلی باهاش خاطره دارم.

با یادی از خسرو شکیبایی تقدیم به وجود نازنین همه ی مامانای خوب و مهربون ایران زمین

شادی و سلامتی همه ی مادرا آرزوی قلبی ما بچه هاس

دانلود آهنگ مادر من - خسرو شکیبایی


برچسب‌ها: مادرمامانمادر من خسرو شکیبایی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 23:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات


فکر کنم اگه خدا قسمت کنه این آخرین جلسه کلاس با (به اصطلاح استاد) "ش" بود! "لعنت الله علیه"!!!!

دیروز- لکیشن داخلی-محیط شرکت-حدود ساعت ۹ صبح

از سر کار(مشغول کارورزی هستم) زنگ زدم دانشگاه می گم فردا امتحان داریم یا مثل هفته ی قبل کنسله؟

مسئول برنامه ریزی میگه من خبر ندارم!

من:!!!!!!!! خب پس ما چه کنیم؟

اون:از رو سایت ببینین!

من:رو سایت چیزی نزدین!

اون:خب هرچی برنامه کلاسیتون بوده کلاس طبق همون برگزار میشه.

من:خب استاد گفته بودن من اونور عید شاید نتونم براتون کلاس بذارم من نمی دونم فردا کلاس هست یا نه؟!!!

اون:من نمی دونم ولی استاد ش خیلی استاد منظبطی هستن!!!!!!!!!!!!!!!!

من: (آیکن سر کوبیدن به میز!!!!!)

حالا ما فردا چی کار کنیم...

اون: با لحن عصبانی:من نمی دونم خانم هر چی تو سایت و برنامه کلاسیتونه همونه!!!!!

و در جواب بقیه ی دوستانی هم که زنگ زدن دانشگاه به جای پیگیری از طریق استاد همینا رو بهشون گفتن!

(فقط دلم می خواست نگاه رئیس شرکت رو می دید وقتی بهش می گفتم:من نمی دونم فردا امتحان دارم یا نه... شاید فردا نتونم بیام! خوب شد جلوی چشم مسئول آموزشم بهشون زنگ زده بودم وگرنه فکر نمی کنم باور می کردن! آخه دانشگاه انقدر...)

امروز-لکیشن داخلی-دانشگاه(؟! دانشگاهی که ندونه استادش کی کلاس داره کی کنسل می کنه و از نظر مسئول برنامه ریزی جدیدش این نظمه به نظر شما دانشگاس؟!) - ساعت ۸ صبح

همه تو کلاس منتظر

آقای "ک" شاگرد پاچه خوار استاد "ش" (تو عمرم آدم به پاچه خواری این ندیدم!) : استاد به من خبر داده که تو راهه... بشینین تو کلاس درس بخونین تا بیاد!

ساعت ۹ آقا لطف کردن تشریف آوردن!!!

امتحانی گرفتن که خودشون هم نمی تونستن حل کنن!

(الان به بچه ی کلاس ۵ام بگی یه معادله داریم با ۴ تا متغیر بهت می گه که اینو شما نمی تونی به روش ترسیمی حل کنی... این آقا در ابتدا اصرار می کرد که میشه! یکی از دوستام گفت پس با ترسیمی حل کنیم؟ گفتم با ترسیمی نمیشه! آقای ش میگه: جو کلاس رو متشنج نکن دیگه! چرا نمیشه؟! به دوستم گفتم یعنی تو الان بلدی اینو با ترسیمی حل کنی میگه:نه!!!... ۱۰ دقیقه گذشته استاده می گه: بله درسته این با ترسیمی نمیشه!!!!!!!! انقدر فکر می خواست واقعا؟!!!!!!!)

امتحان تموم شده(توجه داشته باشید که قرار بوده امروز فقط امتحان باشه... کلاس ۸ تا ۱۰) این شخص...(!! استادمون رو می گم)

مارو تا ساعت ۱۲ نگه داشته!!!! که بچه های بازرگانی می خوان تحقیق هایی رو که آوردن کنفرانس بدن همه باید بمونن روش ارائه دادن رو یاد بگیرن!!!

بعد ما چند تا بچه های صنعتی که همیشه تو کلاسا جز کسایی بودیم که استادا از نحوه ی کنفرانس دادنمون راضی بودن و تعریف می کردن باید میشستیم و شاهد دوستانی می بودیم که لطف می کردن و خلاصه تحقیقشون رو از رو نوشته می خوندن!!!!!!!!!

تا ساعت ۱۲ نگهمون داشته نمی گه این بدبختا ۶:۳۰ - ۷ صبح از خونه زدن بیرون صبحونه خوردن؟ نخوردن؟ گرسنه هستن؟ نیستن؟ کاروزندگی دارن؟ ندارن! هییییییییییییییییییییچ!

تازه ۱۲ هم که دیگه دید ما داریم کم کم کلافه میشیم با دلخوری می گه هر کی می خواد می تونه بره!

یعنی خدا به داد برسه! من می دونم این آخر سر معدل مارو خراب می کنه... ترم آخری نندازتمون خیلیه!

 

خدایا... تو رو به حق این زمانی که فعلا امروز خبر زلزله از جایی به گوشم نرسیده قسم...

هرچی استاد بیشعور مثل این هست رو یا از رو زمین بردار... یا به راه راست هدایتشون کن که این اعتماد به سقف کاذب رو کنار بذارن و دست از سر دانشجوهای بیچاره بر دارن!

نسل هر چی دانشجوی پاچه خوار مثل آقای "ک" هست رو یا کلا بردار یا این پاچه خوارارو به تور هم بنداز که در راه رقابت "استاد منو بیشتر دوست داره" همدیگه رو همینقدر حرص بدن که این مدت مارو حرص دادن!

خدایا عاقبت مارو هم ختم به خیر قرار بده!

 

استاد مزخرف و آدم زبون نفهم به تورت نخوره بلند بگو آمین!!!!!

 

+آقا اگه این روزا شنیدید بانک سامان ورشکست شده تعجب نکنید... استاد ما جدیدا به گروه مالی بانک سامان پیوسته!!

++می گم... قربون خدا برم... این روزا بدجور زمین رو گذاشته رو ویبره ها!!! هر روز یه جاش داره می لرزه!

نمی دونم شایدم خود دنیا هم قاطی کرده زده خودشو به بی خیالی و داره آهنگای بندری و سبک امیدجهان گوش میده و خلاصه... حرکات موزون و این حرفا...

انشالله که زلزله هم اگه می آد فقط محض سرگرمی باشه و تلفات جانی و مالی نداشته باشه... وگرنه دنیام یه خورده شاد باشه!

چی میشه؟ شاید خوش اخلاق شد و به ماها هم یه کم روزگار رو آسون گرفت! والا!

+ نوشته شده در  پنجشنبه ۵ اردیبهشت۱۳۹۲ساعت 15:46  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
 من هفت سین رو دوست دارم...

چون تنها چیزیه که بین"نوروز" و بقیه ی روزا تفاوت ایجاد می کنه!

 

گفتم:لحظه ی سال تحویل دعامون کنید...

خندید و گفت:مگه لحظه ی سال تحویل با بقیه ی لحظه ها چه فرقی داره؟ هر وقت دعا کنی صداتو میشنوه!

خندیدم و در دلم گفتم:لحظه ی سال تحویل فرق می کنه!چون من می خوام که فرق کنه!چون می دونم که فرق می کنه...

خدارو چه دیدی؟

شاید دعا کردم و "سبزه"آمین گفت و "سیب" لبخند زد!

 

پ.ن:برای اعتراف به کلیسا می روم

رو در روی علف های روییده بر دیوار کهنه می ایستم

و همه ی گناهان خود را یکجا اعتراف می کنم!

بخشیده خواهم شد به یقین!

"علف ها بی واسطه با - خدا – سخن می گویند"!

زنده یاد حسین پناهی

 

پ.ن۱:خواستم به نشانه ی شانس(!)واسه سال ۹۱ عکس یه شبدر ۴برگ خوشگل رو بذارم اما نمی دونم چرا هر کاری کردم آپلود نشد

پ.ن۲:بیاید دعای تحویل سال رو این بار به زبان شیرین پارسی در قالب یک شعر در "جمع ما" بخونید

با آرزوی سال خوش برای همه... مارو هم لحظه ی سال تحویل دعا کنید سال نو مبارک

+ نوشته شده در  جمعه ۲۶ اسفند۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بیا در غروب آخرین سه شنبه ی سال برای گردگیری افکارمان آتشی بیفروزیم

کینه ها را بسوزانیم

زردی خاطرات بد را به آتش بدهیم

 و سرخی عشق را از آتش بگیریم

وآتش نفرت را در وجودمان خاموش کنیم...

"دستانت را به من بده تا با هم از روی آتش بپریم...

آنان که سوختند همه تنها بودند!"

چهارشنبه سوری مبارک

 

پ.ن:چهارشنبه سوری امسال برای ما روز خاصی بود...

با امید خوشبختی و شادی و سلامتی برای همه. به خصوص برای اون دو تا گلی که به خونه ی خودشون رفتن... آبجی نازم خونه ی نو مبارکتون باشه 
برچسب‌ها: چهارشنبه سوری
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۴ اسفند۱۳۹۰ساعت 10:50  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یکی پرسید از آن شوریده ایام

که:از یاران چه خواهی؟گفت:دشنام!

که مردم هرچه دیگر می دهندم

به جز دشنام, منت می نهندم!

"عطار نیشابوری"

 

یه کتابی دارم می خونم از زنده یاد عمران صلاحی...تا اینجای کتاب بیشتر جمع آوری آثار طنز پیشینیان بوده و تعریف طنزو ...

ولی کتاب جالبیه...اسم کتاب "خنده سازان و خنده پردازان" ه.

این شعر عطار رو هم از همین کتاب برداشتم.سعی می کنم بازم چیزای جالب دیگه اش رو با شما شریک بشم.

بعضی وقتا آدم ترجیح می ده از بعضی آدما چیری بهش نرسه...نه؟


برچسب‌ها: عمران صالحی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۲ اسفند۱۳۹۰ساعت 11:8  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 درود بر همگی

فیلم "پنگوئن های آقای پاپر" رو دیدید؟

خیلی با نمکه..."جیم کری" توش بازی میکنه اما نکته ی جالب تر در مورد این فیلم اینه که پنگوئن های فیلم واقعی ان!!!! و بسیار بسیار بانمک و دوست داشتنی...

من که خوشم اومد شما هم اگه دوست داشتید ببینید.

پی نوشت:توی جمع ما به روزم لطفا یه سر بزنید و نظر بدید. 
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳ اسفند۱۳۹۰ساعت 10:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

چند وقت پیش تو وسایل قدیمی یه آتاری دستی که مال بچگی هام بود رو پیدا کردم...

شاید باور نکنید اما خیلی خوشحال شدم و به یاد کودکی کلی باهاش حال کردم...

بازی هاش مثل بازی های مدرن امروزی نیست...سیاه و سفیده...صفحه اش کوچیکه...بازی هاش تکراریه و برقا که خاموش باشه چون صفحه اش مثل موبایل از خودش نور تولید نمی کنه نمیشه باهاش کار کرد...

اما هنوز هم میشه به یاد بچگی از بازی های پیش پا افتاده اش لذت برد و یاد اون موقع هایی افتاد که با بچه های همسایه گاهی تو حیاط میشستیم و آتاری هامون رو با هم جا به جا می کردیم و دور هم "الکی" خوش بودیم...

بر عکس الان که گوشی ها نمایشگر میزان شارژ دارن اون موقع خبری از این چیزا نبود...با این وجود تو بچگیم یادم نمی آد که هرگز دغدغه ی اینو داشتم که الان باتری قلمی دستگاه تموم میشه و باید یکی دیگه بخرم اما امروز با این سن و سال همش فکر می کنم...الان باتری اش تموم میشه...الان باتری اش تموم میشه!

بچه که بودیم...می دونستیم دنیا بزرگه اما دنیای ما تو حیاط خونه و نهایتا محلمون خلاصه میشد و بود و نبود خیلی چیزا و خیلی کسا رو حس می کردیم اما انگار کمتر عذاب میکشیدیم و راحت تر با مشکلات کنار می اومدیم...

امروز بزرگ شدیم...می دونیم دنیا کوچیکه اما تو بزرگی اش گم شدیم!نبود خیلی چیزا و خیلی کسا رو "می فهمیم" اما خودمون رو گول می زنیم که "عادت کردیم" ولی نمی دونم چرا اگه عادت کردیم...پس چرا روز به روز دغدغه و مشکلاتمون بیشتر میشه؟

خیلی حرفا هست واسه گفتن اما می دونم ما جونای این دوره دیگه حوصله ی خوندن نداریم...پس بقیه اش باشه واسه بعد!

 

پ.ن: من دوباره واسه آپلود عکس به مشکل برخوردم...این اینترنت هر روز یه شکلی داره

من هم که کاملا حرفه ایییییییییی


برچسب‌ها: نوستالوژی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۹ اسفند۱۳۹۰ساعت 17:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

درود بر شما

یه کتاب رو خیلی وقت بود گرفته بودیم اما نشده بود بخونم...

این چند وقت پیش شروع به خوندنش کردم هرچند کتاب قطوریه و فکر کنم یه چند سالی(!؟) طول بکشه تا تمومش کنم اما در نوع خودش جالبه!

"قند و نمک" عنوان یه کتاب نوشته ی "جعفر شهری" ه که ضرب المثل های تهرانی رو به زبان محاوره توش جمع کردن.

کتاب به نسبت جالبیه...مثلا شما تا حالا این ها رو شنیدید؟:

1.نه دست دارم به سر زنم...نه پا دارم به در زنم!(شکایت از فقر و تهیدستی)

2.آنان که غنی ترند, محتاج ترند! (حرص ثروتمند بیشتر است!)

3.گربه ی مسکین اگر پر داشتی...تخم گنجشک از زمین برداشتی!

4.بازار که بد بشه مشتری زحل می شه!

5.دوشنبه ز کوی می فروشان یک کوزه ی می به زر خریدم

  تا صبح ز درد سر نخفتم, زر دادم و درد سر خریدم!

6.آتیش کیه  که دود نداشته باشه(کدوم خونه بوده که توش حرف و سخن و دعوا نداشته باشه...یا کدوم ستمی بوده که گریبان ستمگر رو نگرفته)

7.آدم باید هف(هفت)لا بشه تا صنارش پیدا بشه!!!

8.چند روزی که در جهان باشی...سعی کن کز توانگران باشی

  گر بماند که دشمنان بخورند.... به که محتاج دوستان باشی!

(یعنی اگه پولدار باشی و بعد از خودت اموالت به دشمنات برسه بهتر از اینه که در زنده بودنت محتاج دوستات باشی!)

9.دو برادر را پدر مرد و برادر بزرگتر, برادر کوچک تر را نشانیده و به این گونه برایش به تقسیم ارث برآمد:

این قاطر چموش لگد زن از آن من....آن گربه ی معومعو کن زیبا از آن تو!

از سطح خانه تا به لب بام از آن من...از بام خانه تا به ثریا از آن تو!

10.آنها که دویدن...آنها که چریدن...هر دو با هم رسیدن!

(نظر اهل عرفان و اشراق که توفیقات نه به جهد و تلاش بلکه به نصیب و خواسته ی خداوند است)

 امیدوارم خوشتون اومده باشه

پ.ن:این اولین عکسی بود که رو اینترنت آپلود کردم(با تشکر از آقا محسن نویسنده ی وبلاگ  آپارتمان نشین که راهنمایی ام کرد)

انشالا از این به بعد عکسای بهتر با تنظیمات بهتر براتون می ذارم... منو از نظراتتون بی خبر نذارید...چه در مورد عکسا چه  در مورد مطالب


+ نوشته شده در  دوشنبه ۱ اسفند۱۳۹۰ساعت 16:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
درود به همگی

آقا اسمش رو هر چی می خواید بذارید:

تنبلی...کلاس گذاشتن... بی معرفتی... یا هر چی اما صادقانه می گم...هیچکدوم از اینا نیست.

با سرعت اینترنت و دم به دقیقه قطع شدنش حسابی اعصابم ریخته به هم...

مثلا:

چند وقت بود می خواستم آنتی ویروسم رو آپ دیت کنم اما تا چند درصدش داونلود میشد...اینترنت قطع میشد و پوروسه از اول

دیروز دیدم اینترنت خوبه...فرصت رو مغتنم شمرده شروع به آپ دیت کردن کردم وبا وجود این که خانواده قرار بود یه تلفن مهم به جایی بزنه...من هی گفتم یه ربع مونده...نیم ساعت مونده و همه معطل من بودن...اولش سرعتش خیلی خوب بود اما رفته رفته از سرعت کاسته شد

تا جایی که من همه پنجره ها رو بستم و به تماشای دانلود آنتی ویروس نشستم!!!!

پس از یک ساعت و نیم انتظار... درست جایی که به ۹۹٪ رسیده بود اینترنت قطع شد

یعنی من می خواستم با سر برم تو دیوار

واین اتفاق بارها برام افتاده وقتی می آم به وبلاگاتون واسه نظر دادن یا خبر دادن این که "به روزم"

حالا من به مشکل بر خوردم

نه اونقدر وبلاگ پرطرفداری هستم مثلا مثل "جونای دهه ی ۶۰" که بتونم ادعا کنم به جایی رسیدم که نمی آم خبرتون کنم... نه مثل "نابخشوده" اونقدر مطلب دارم که یه روز خاص رو برای به روز کردنم در نظر بگیرم و بگم هر هفته تو این روز به روزم...تازه اگر هم بخوام نمی تونم این کار رو بکنم چون ما تو خونمون مهمون ناخونده و اتفاقات غیرمنتظره زیاد داریم نه مثل خیلی وبلاگا می تونم کوتاه نویسی کنم که بگم بالاخره بچه ها یه سر میزنن و از نظراتشون با خبرم می کنن...

مثلا همین الان که دارم این متن رو می نویسم تا حالا سه بار اینترنت قطع شدهخوبیش اینه که هر چی می نویسم نمی پره

این چند وقت هر چی نوشتم احساس می کنم نتونستم منظورم رو اونطور که می خواستم برسونم...الانم که دارم اینو می نویسم شک دارم که پستش کنم یا نه چون نمی خوام منظورم رو بد متوجه شید و ازم دلخور شید...هدف من از نوشتن این متن فقط اینه که یه راهی جلوپام بذارید...راهنمایی ام کنید که به نظرتون به همین طور نوشتن پراکنده ادامه بدم و تمام تلاشم رو بکنم که همه رو خبر کنم(چون خیلی وقتا نمی رسم که به همه خبر بدم)

یا سعی کنم ماهی ۳-۴ بار مطلب به طور منظم بذارم...

واقعا می خوام نظراتتون رو بدونم به خصوص اگه پیشنهاد دیگه ای داشته باشید با کمال میل می خونم

فقط ازتون خواهش می کنم از این متن ناراحت نشید و به چشم یه تقاضای کمک دوستانه بهش نگاه کنید...

پ.ن:این روزا دانشگاه هم داره دوباره شروع میشهوقت آزاد من کمتر از قبل میشه... اگه واسه سر زدن به وبلاگتون دیر کردم ازم ناراحت نشید یه چند روز طول میکشه تا به شرایط جدید عادت کنم

خواهشا درخواست کمکم رو جدی بگیرید

الانم دارم می رم که یه پست جدید بذارم تو جمع ما راجع به گرون فروشی و این حرفا خیلی وقت بود اونجا هیچی ننوشته بودم اگه وقت کردید سر بزنید.

خیلی خیلی ممنون که اومدید

+ نوشته شده در  شنبه ۲۹ بهمن۱۳۹۰ساعت 12:11  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام بر همگی...

سپندارمذگان روز عشق و روز مهرورزی در ایران باستان بر همتون پیشاپیش مبارک

این روز از ولنتاین خارجی ها خیلی بهتره...چون مخصوص عشق و عاشقی بین دو نفر خاص نیست...

این روز واسه همه اس...واسه این که به هر کی که دوسش داریم محبت کنیم...

وقتی خود ما بهترین و زیباترین و کامل ترین جشن های دنیا رو داریم چرا باید جشن های خارجی ها رو جشن بگیریم...؟البته هر چیزی خوبش خوبه... مثلا من خودمم کریسمس رو دوست دارم اما حقیقت اینه که هیچ چیز جای نوروز خودمون رو نمی گیره

حالا حرف من باشماس!

شما که از سپندارمذگان خبر نداشتید... شما که ولنتاین رو جشن گرفتید...اشکالی نداره...شادی به هر بهونه ای که باشه خوبه... به خصوص واسه ما ایرانی ها که از قدیم هم به هر بهونه ای جشن و شادی داشتیم...

اگه ولنتاین رو جشن گرفتی...۲۹بهمن سپندارمذگان رو هم فراموش نکن...بیاید تلاش کنیم تا جایی که می تونیم فرهنگمون رو زنده نگه داریم و به دنیا نشون بدیم...

خدا رو چه دیدی؟ شاید روزی با تلاش های ما سپندارمذگان هم مثل نوروز ثبت جهانی شد تا همه بفهمن فلسفه ی ولناین هم از جشن ما بوده...همونطور که خیلی ها می گن بابانوئل هم یه کپی از عمو نوروز خودمونه!!!!

ایرانی عزیز... هم سرزمین و هم زبان... پیشاپیش

 سپندارمذگان بر شما مبارک


برچسب‌ها: سپندارمذگان
+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲۷ بهمن۱۳۹۰ساعت 14:37  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سالی که گذشت پر از خبر بود...خبرای بد پر از مرگ و میر و مریضی و یکی دوتا خبر خوب راجع به عروسی و...(که تو این دوره زمونه با خرج و مخارج زیاد میشه عروسی رو هم تو قسمت خبرای بد جا داد!)

و در پی اتفاقات این هفته وهفته های گذشته دیشب دختر دایی و پسردایی نازنینم هم از این خاک رفتن...

من برخلاف این که نوروز رو خیلی دوست دارم اما از عید دیدنی زیاد خوشم نمی آد... خونه ی این دایی جزء معدودجاهایی بود که عید دیدنی خیلی می چسبید...دور هم میشستیم و می خندیدم و از چند ساعت دور هم بودنمون لذت می بردیم...

دیشب که رفتن...ته دلم برای خودشون خوشحال شدم اما خب دوری کسایی که آدم دوسشون داره سخته... واسه همین این خبر رو هم نمی دونم باید جزء خبرای خوب نوشت یا بد؟!

این روزا همه دارن می رن...

مایی رو که جایی راه نمی دن... حرف این روزامون شده این:

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ میشود آری!

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را

اشاره ای کنم انگار کوه کن من بودم

من آن زلال پرستم در آبگیر زمان

که فکر صافی آبی چنین لجن بودم

غریب بودم و گشتم غریب تر اما

دلم خوش است که در غربت وطن بودم!!!

محمد علی بهمنی

پ.ن:اینم نگیم چی بگیم؟

 واقعا وقتی همه برن یواش یواش ما که موندیم غریب میشیم!

پسردایی مهربون و دختر دایی گلم براتون همیشه ی همیشه آرزوی بهترین ها رو دارم و از ته قلبم آرزو می کنم هر جای دنیا که باشید آرامش و خوشبختی هم باشما باشهخیلی دوستون داریم

 

راستی  این روزا می دونم که واسه خبر کردنتون به خاطر به روز شدنم کوتاهی کردم اما به خدا به خاطر اینترنته.... خیلی اذیت می کنه...سرعتش کمه و وسط کار هی قطع میشه...این دفعه که کامپوترم هم خاموش شد و کلی چیز نوشته بودم که بعضی هاش رو پروند... به هر حال من تلاشم رو می کنم که خبرتون کنم اما اگه نشد شرمنده

الان مجبورم برم بیرون اما خیلی زود می آم و جواب نظراتتون رو می دم... خیلی خیلی ممنون که اومدید و نظر دادید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۴ بهمن۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

دیشب یه فیلم دیدم که خیلی وقت بود می خواستم ببینم:"تصور کن= imagine that”" که "ادی مورفی" هنرپیشه معروف هالی وود توش بازی میکنه فیلم جالبی بود اما من عاشق یه صحنه اش شدم:

اون قسمت از فیلم که یه مرد بزرگ بنابه حرف دخترش برای کمک گرفتن از فرشته ها تو یه قسمت شلوغ شهر روی یه سکو می ره و می رقصه!!!! یه مرد نسبتا برزگ که یه جورایی قراره نایب رییس یه شرکت بزرگ باشه!!!

من به این می گم زندگی در "لحظه"... یعنی همون کاری رو انجام بده که دلت می گه!!!! حتی اگه همه ی مردم بایستن و تماشات کنن... نمی دونم فکر نمی کنم جامعه ی ما این رو قبول کنه اگه یکی این کار رو بکنه خود ما مردم میگیم:بیچاره دییوونه اس!

من هر وقت از خیابونایی مثل خیابون ولی عصر تهران با اون درختای بزرگ و قشنگش رد میشم دلم می خواد وایسم و دست رو پوست درختاش بکشم و از لحظه ام لذت ببرم یا تو پارک بدون کفش رو چمنا راه برم...یا خیلی کارای دیگه که بهم احساس زنده بودن می ده... اما تا حالا که جراتش رو پیدا نکردم!

شما چه طور؟ تاحالا شده دلتون ازتون کاری بخواد و به خاطر مردم انجامش ندید؟ یا این که نه شما از من شجاع تر بودید و به حرف دلتون گوش دادید؟

 

پ.ن: دختر بچه ی با نمکی که تو این فیلم بازی کرده "یارا شهیدی" همون طور که از نام خانوادگی اش هم پیداس یه ایرانی الاصله...و انصافا خیلی هم قشنگ بازی کرده... عاشق تهدیگ هم هست....عین خودم


برچسب‌ها: تصور کن

+ نوشته شده در  شنبه ۲۲ بهمن۱۳۹۰ساعت 9:27  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید