پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

حقیقت اینه که تمام استرس امروز به خاطر این نبود که بدونم کی معلممون میشه، بیشترش به خاطر دیدنِ نگاه تو بود وقتی که رنگ تازه ی موهام رو میبینی! دونستنِ عکس العملت دقیقه های آخر داشت منو میکشت. این چیزیه که قبلا تجربه اش نکردم چون همیشه اعتقاد داشتم "موی من مال منه و اهمیتی نداره دیگران خوششون بیاد یا نه... و من هر کاری خودم دلم بخواد باهاشون میکنم." از صبح خیلیا بهم گفتن که خیلی رنگش خوبه و بهم میاد اما... اون لحظه که تو گفتی خیلی خوشگله بهت میاد اوج لذت و آرامش بود :) کاش میشد اون لحظه ی نگاهت رو برا همیشه قاب کنم برای خودم :)

کی انقدر عزیز شدی؟ :) 

  • یاسمین پرنده ی سفید
من از بچگیم هم اینجوری بودم که هر کفشی نمیتونستم بپوشم. چون پام تو هرجور کفشی راحت نیست. حتی شده خودم رفتم کفش خریدم اما وقتی بیشتر از یک ساعت پوشیدمش دیدم که یه جوری اذیتم میکنه.
حالا دیشب... دوستم که چند بار خونمون اومده و رفته ازم پرسید: یاسی آیدی اینستاگرام مامانت اینه؟ گفتم آره. گفت: عه خب پس من برم دوست شم باهاش :)))) و از اونجایی که خیلی از دوستای من با مامانم خیلی دوستن گفتم باشه.
حتی یادم رفت همچین مکالمه ای با هم داشتیم.
امروز صبح تا از خواب پاشدم، مامانم میگه: یاسی... پرنیان دیشب تو اینستاگرام سایز پاتو ازم پرسید. فکر کنم میخواد برات کفش بخره. من بهش گفتم تو هر کفشی نمیتونی بپوشیا. حالا باز میخوای خودت هم بهش بگو.
من:☹️
پرنیان:😩
سورپرایز:😭
از مهربونیشه ها... دوست نداره پری بابت چیزی هزینه کنه که من نتونم استفاده کنم:)) ولی خب شریک سورپرایز خوبی نیست :))) قربون مهربونی اون دل کوچیکش برم من :) 
  • یاسمین پرنده ی سفید

خب... وقتی چشما شروع به حرف زدن میکنن... راستش واقعا نمیدونم باید این سکوتت رو چی تعبیر کنم؟! رفتی و خودت رو گم کردی تو عمق تنهاییات که چی؟ باشه قبول... چراغ آنلاین بودنت رو روشن بذار و دیگه مثل قبل خبری نباشه از اون دیوونه بازیات! اما آخه تا کِی میخوای خودت نباشی؟

اگه راست میگی جلوی چشماتو بگیر که نتونن حرف بزنن! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

همه چیز از اونجا شروع میشه که از صبح دقیقه به دقیقه نگاهت به گوشیته، اما وقتی پیامی از سمت کسی میاد که دلت میخواسته؛ دیگه تمومه! حتی اگه یه احوالپرسی ساده باشه، همین که میدونی دیگه مکالمه تمومه راحت میتونی با گوشی خداحافظی کنی! و همینجاس که میفهمی دوباره ''دچار'' شدی!

 

پ.ن: سهراب سپهری میگفت: دچار یعنی عاشق (...) دچار باید بود وگرنه زمزمه ی حیرت میان دو حرف، حرام خواهد شد...

  • یاسمین پرنده ی سفید

هیچوقت تو زندگیم فکرش رو هم نمیکردم که این مساله انقدر تو ذهنم '' موضوع'' بشه که شب خواب ببینم دارم یه تخته شکلات رو با لذت میخورم. یعنی پروردگار نعمت خوردن و چاق نشدن رو به هر کی داد... بهش چی نداد! 😭

  • یاسمین پرنده ی سفید

مامان میخواد کم کم خونه تکونی رو از آشپزخونه شروع کنه. رفتم تو آشپزخونه میگم خب الان شروع میکنی؟ میگه نه تازه نهار رو درست کردم اول کتری رو بشورم بعد صدات میکنم. میگم خب تو این مدت کاری میتونم بکنم؟ همونطور که داره تند تند ظرفا رو خشک میکنه معلومه ذهنش جای دیگه اس... خیلی جدی در جواب سوالم میپرسه: خیار میخوری؟

من: 😶😐😂😂😂😂

  • یاسمین پرنده ی سفید