پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۷۴ مطلب با موضوع «عاشـقانـه ها» ثبت شده است

از اوایل سال 94 که برای اولین بار عاشق شدم و از آذر سال 96 که برای اولین بار طعم شکست عشقی رو چشیدم، داره شیش، هفت سال میگذره. چرخ گردون چرخیده و چرخیده و حالا وایسادم جای اولم! تو این سالا، چیزای زیادی رو تجربه کردم، دوباره عاشق شدم. کنار کسی نشستم که معنی تازه‌ای از اعتماد و حمایت رو بهم یاد داد. بزرگ شدم. راستش، تمام گریه‌هایی که کردم بزرگم کرد. به امید پیدا کردن دوباره‌ی عشق با خیلیا هم‌کلام شدم و بعد از این همه سال میفهمم چرا دوستت داشتم.

دوسِت داشتم چون میتونستم باهات "حرف بزنم" چون از شنیدن حرفات حالم خوب میشد، چون برا حرف زدن باهم نیازی نبود از در و همسایه حرف بزنیم یا از اقتصاد و گرونی گلایه کنیم. کنارت حالم خوب بود، قدم زدن کنارت بهم اعتماد به نفس میداد...

فقط حیف که هیچوقت دوسم نداشتی :)

اما دلم تنگ شده، برا نیکوتین صدات، برای آرامشی که کنارت داشتم، برای حس معصومانه و عاشقانه ای که نسبت بهت داشتم...

خستم از جنگیدن، از شناختن آدمایی که حرفاشون برام جذاب نیست، از آدمایی که نمیدونم باید باهاشون از چی حرف بزنم... خیلی خستم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز بعد از مدت ها حالم رو پرسیدی، پرسیدی که همه چیز رو به رواله؟ و چقدر دلم میخواست کنارم بودی تا سرمو رو شونه هات بذارم بگم نه... هیچ چیز رو به روال نیست. بگم چقدر خسته ام... بگم خوب نیستم. بگم دلم برات تنگ شده. بگم دیروز همون جای همیشگی بودم که با بچه ها جمع میشدیم و تمام در و دیوارا و خاطره ها داشتن منو میخوردن و صدبار به خودم لعنت فرستادم که چرا دوباره تصمیم گرفتم برگردم همینجا... بگم حس میکنم هیچ چیز سر جاش نیست. بگم هیچ چیزی برای ادامه دادن ندارم... 

و تو باز برام از بزرگی خدا بگی... بگی تو دلت پاکه... تو لیاقت اتفاقای خوبو داری... بگی من مطمئنم همه ی آدما نون قلبشونو میخورن... 

مثل همیشه که اینا رو میگفتی! اما به جاش فقط خیلی ساده بهت گفتم: خوبم. شکر خدا. تو خوبی؟

تو هم با همون لحنی که مثل همیشه هیچوقت نمیشد فهمید داری شوخی میکنی یا طعنه میزنی یا جدی هستی گفتی: شکر خدای عزوجل.

و من لبخند زدم و به دنیای واقعی‌ای برگشتم که توش باید فراموشت کنم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

روز خوبی بود. خوش بودم. خندیدم. استراحت کردم. چیزایی که دلم می خواست رو تجربه کردم. داشتیم می خندیدیم. برای چند دقیقه تنها شدم. دور و برم رو نگاه کردم. از ته دلم به اون تنهایی نیاز داشتم. سرم رو تکیه دادم به صندلی و درختا رو نگاه کردم. صدای باد که برگ درختا رو تکون میداد... دور شدنش رو نگاه کردم و تمام اون غمی که مدت هاست با تمام وجود دارم سعی می کنم از همه حتی خودم پنهونش کنم اومد سراغم. کمه... یه چیزی کمه... همونقدر که تو کم بودی اما بعد از گذر تو از زندگیم هیچی انگار مثل سابق نمیشه!

یه روز... بعد از تو... به "آرزو" گفتم... امروز اگه بمیرم حسرت هیچ چیز دیگه به دلم نیست به جز دیدن "ونیز"! امروز که دور شدنش رو می دیدم. اون لحظه که تنها شده بودم و به صدای باد که برگای درختا رو تکون می داد گوش می دادم و هنوز صدای طنین خنده های چند لحظه ی پیشمون تو گوشم بود تو دلم گفتم... اگه اینجا... همین لحظه... با همین دردی که تو قفسه ی سینه ام پیچیده و این سنگینی غمی که هر روز دارم حتی از خودم پنهونش میکنم تا این اشکا سرایز نشن؛ از پا در بیام و همه چیز همینجا برای همیشه تموم بشه... چه اتفاقی می افته؟

سرمو تکیه دادم به صندلی... فقط سکوت می کنم و منتظر می مونم... راستش من یه بار شکست رو تجربه کرده بودم. هرگز فکر نمی کردم شکست دوم، من رو انقدر از پا دربیاره! سکوت می کنم... درختا دارن حرف می زنن... 

listen with your heart you will undrestand...

  • یاسمین پرنده ی سفید

جمله ی معروفی رو به نقل از دکتر شریعتی بارها و بارها خوندم و شنیدم: خدایا! به هرکه دوست میداری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است؛ و به هرکه دوست‌تر میداری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر!

میدونی کِی درکش کردم؟ وقتی ازت متنفر شدم درحالی که ته قلبم هنوز عاشقتم. عشق بی منطقِ بدون چون و چرا. میدونی... عشق میتونه زندگی خاکستری رو رنگی کنه و من از روزی که دنیا رو با عشق تجربه کردم دیگه دلم نمیخواد روی بدون عشقش رو تجربه کنم.

از طرفی... متوجه شدم وقتی کسی رو دوست داری نمیتونی ازش متنفر بشی. دوست داشتن یه حس لطیفه... مثل یه بارون که ملایم میباره و غرق لذتت میکنه

و عشق... یه رگبار بهاریه که نمیدونی کِی از راه میرسه، بی هوا از راه میرسه و خیست میکنه... ممکنه مریضت کنه... می تونی ازش متنفر شی و ته دل هنوز عاشقش باشی و... میدونی؟ انگار هیچ چیزی ثبات نداره.

عشق... چیز عجیبیه و من... 

این روزها همونقدر که ازت متنفرم... عاشقتم... ازت ناراحتم و همونقدر عصبانی! تو رگبار بهاریِ منی... 

  • یاسمین پرنده ی سفید

بزرگتر میشی و یاد میگیری...؛

بعضی آدما رو نمیشه دوست نداشت اما...

نمیشه عاشقشون موند!

  • یاسمین پرنده ی سفید

ساعت 9 شبه. سر کوچه پیاده اش میکنم. لنگ لنگان دور میشه و میره سمت خونه. دور شدنش رو نگاه میکنم و بدیع زاده داره میخونه... "نمیکنی ای گل یک دم یادم که همچو اشک از چشمت افتادم..." حال و هوای شب منو یاد فیلمای قدیمی می اندازه و به خودم میگم حتما قدیمیا عاشق تر بودن!

خیلی خسته ام از این روزایی که دارن اینطور پوچ میگذرن... عشق دو طرفه نعمتیه که این روزا کیمیا شده و من... هنوز همون دختر بچه ای هستم که به دنیای والت دیزنی اعتقاد داره. به یه روز خوبی که میاد... به عشقی که یه روز دنیامون رو گرم میکنه.

پ.ن: عنوان؛ شعری از رهی معیری

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۲
  • یاسمین پرنده ی سفید

مدت ها بود از چیزهایی که فکر میکردم دلم میخواست مینوشتم، از طبیعت، آرامش، چای آتیشی، رودخونه و روزهایی بدون موبایل و اینترنت... سکوت و آرامش محضی که توش بشه صدای پرنده ها رو شنید، آسمون آبی رو دید و به حرکت یه کرم رو یه درخت خندید.
دیروز همه رو داشتم...
کنار یه جمع صمیمی و شاد... کنار کسی که صمیمانه دوستش دارم. کنار رودخونه نشستیم و خندیدیم و یکی از بچه ها برامون سازدهنی زد. با نعناهایی که یکی از بچه ها از همون دور و بر چیده بود دمنوش درست کردیم، واسه اولین بار تو عمرم باتوم کوهنوردی دستم گرفتم، انقدری خلوت بود که بشه تنها بشینم کنار رودخونه و موهامو بسپارم دست باد...
میخوام بگم... همه چیز ایده آل بود و خوش گذشت اما... یه حفره انگار ته دلم جیغ میکشید... جای خالی تو که کنارم نبودی. درد نبودنت خیلی عمیق ته لبخندم نشسته بود... ته صدام، اونجایی که موقع برگشت موقع حرف زدن با آرزو از گوشه ی چشمام چکید.
آه عشق... درد شیرین من...

  • یاسمین پرنده ی سفید

فایده ای نداره... فکر میکردم بیشتر دیدنت حالمو خوب میکنه. نه که نکرده باشه ها... همین دیروز دیدمت اما امروز دلم یه جوری تنگته انگار چند ماهه ندیدمت. تو هم که... یه جوری غم داری انگار همین دیروز بهت خبر دادن که بار چهار تا کشتی میلیاردیت کلا رفته زیر آب. قبلا صبورتر بودم. این روزا صبر کردن رو یادم رفته... اما اگه بدونم فایده داره صبر میکنم... صبر میکنم برای لبخند. 

همه ی فحشا و بد و بیراه هاشم به جون میخرم! روزای مزخرفی داره میگذره. بذار هر کی هر چی میخواد بگه. ندیدن تو چیزیه که کسی جز خودت نمیتونه ازم دریغش کنه. بذار تموم شهر رو ببندن... دنیا رو عوض نمیکنم با اون لحظه ای که بالای شهر وایسادیم و به چشمای قهوه ای ات نگاه میکنم و من قربون سگ های ولگرد میرم و تو میخندی! تو حرفای جدی میزنی و من دوست دارم این جدی بودنات همیشه سهم من باشه. من چشم میدوزم به تو وقتی تموم شعرا رو از حفظ میخونی و تو از نوع نگاه کردنم خنده ات میگیره... عاشقت میشم دوباره وقتی با گوگوش آواز میخونیم :)

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته... نبودنت فاجعه، بودنت امنیته... تو از کدوم سرزمین... تو از کدوم هوایی... که از قبیله ی من یه آسمون جدایی... منو با خودت ببر... من به رفتن قانعم :) 

  • یاسمین پرنده ی سفید

برام مهم نیست چند شنبه اس. برام مهم نیست ساعت چنده. برام مهم نیست دیر شده یا نه... بذار کل دنیا قرنطینه باشن، این که بهونه چی باشه فرقی نداره. نمیدونم دارم به قول خارجیا اُوِرثینکینگ میکنم یا تو هم اندازه ی من دنبال بهونه ای اما... همین که هر چند روز یه بار شده اندازه ی پنج دقیقه دم در هم میبینمت تو این روزا غنیمته. و فکر نکن که نمیفهمم از این که نگرانیم رو برا خودت میبینی خوشت میاد! من نگرانتم و تو نگران ترم میکنی چون انگار دیدن نگران بودنم به خاطر تو، حس خوبی بهت میده. خوب به هم میاییم! تو سادیسم داری و انگار منم کنار تو دچار مازوخیسم شدم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید