پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

قسمتی از نامه ی یغما گلرویی به "خانم رنگین کمان":

 

غمگینم  خانم رنگین کمان!

ظهر امروز گربه ای را در خیابان دیدم که یک پا نداشت!

با چشمان قی کرده کنج پیاده رو نشسته بود و پنداری قدم عابرانی را که از مقابلش می گذشتند شماره می کرد!

تنهایی اش از دلتنگی من بزرگتر بود!!

کنارش نشستم و سعی کردم از چشم او دنیا را ببینم!

دنیا ترسناک تر از آنچه هست شد!

گربه را نوازش کردم...به نشانه ی سپاس خرخری ملایمی کرد!

 

گربه ها با نان نوازشی سیر می شوند!

 

نمی دانستم تا به حال کسی اورا نوازش کرده بود یا نه؟

شاید در گذشته صاحبی داشت که نوازشش می کرد و نوازش من خاطرات دور روزهای شیرین خانگی بودن را برایش زنده می کرد!

 

احساس کردم که خرخر این گربه هم می تواند دلیلی برای ادامه دادن این زندگی باشد...

مثل نگاه مادرم!

که دلیل بودن من بوده و هست!

مثل لبخند تو!

که مرا در مقابل مرگ رویینه می کند!

 

یادم آمد هنوز موجودی در جهان هست که به محبت- در حد یک خرخر- واکنش نشان می دهد!

گربه ها می توانند انسان بودن را به انسان ها یادآور شوند!

شاید برای همین است که من کنار آن گربه  سنگ شده بودم!

 

دسته ای از کودکان با قیل و قال از دبستان برمی گشتند!

گربه از صدای آنها ترسید و فرار کرد!

کودکان گربه را دنبال می کردند و او می دوید و می دوید و می دوید...

تنها با یک پا می دوید و گاهی زمین می خورد تا بالاخره در دریچه ی پارکینگ خانه یی ناپدید شد!

بچه ها خندان به سمت خانه های خود رفتند و من با تمام اندوهم در خیابان تنها ماندم!

کودکان هنگام دویدن به دنبال آن گربه به گله ای از سگ ها می مانستند!

 

کودکان گناهی نداشتند

"ما" به آنها آموخته ایم که باید دنبال گربه ها کرد و

به قمری های شهری سنگ پراند!

 

 

سال هاست که انسان با پرندگان رفاقت نمی کند!

کسی با درختان سخن نمی گوید!

انسان امروز به درختی تناور اگر دست می زند با خود می اندیشد که میشود با آن در محکمی برای خانه ساخت!

با دیدن کبوتران احساس گرسنگی می کند!

روباه و گرگ را شبیه پالتوپوست می بیند!

اشتهایش از دیدن عبارت "کباب بره" تحریک می شود نه وجدانش!

کسی فکر نمی کند که برای تهیه ی کباب بره نوزاد موجودی را سر بریده اند...پیش از آنکه جهان را بشناسد و مزه ی علف را بچشد و دویدن در چراگاه را تجربه کند!

 

 

کسی به این چیزها نمی اندیشد!!!

 

نه!اشتباه نکن!

به بودا علاقه ای ندارم!بودایی های هند ساعت ها در ترافیک می مانند تنها به این دلیل که گاو مقدسی وسط خیابان به خواب رفته و کسی دل بیدار کردنش را ندارد!!!!

این کار حماقت محض است... دوستی با موجودات دیگر با برده ی آنان شدن فرق دارد!

اولی انسانیت است و دومی حماقت!

.

.

.

من می خواهم با تو بر سیاره ی سوم منظومه ی شمسی زندگی کنم!

شبیه شعرها و نوشته هایم!

در کنار موجودات دیگر و بدون آزار دادنشان!

در خانه ی ما از مگس کش خبری نخواهد بود!

همچنان که از تله موش و تفنگ و تیرکمان!

پس مانده ی برنج های سفرمان را با پرندگان قسمت می کنیم و اگر کودکی داشته باشیم به او می آموزیم :

 

که به جای سنگ پراندن به گربه ها ، نوازششان کند!

 

کودک ما نیز همین را به کودکش خواهد آموخت!

شاید کودکی که به گربه ها سنگ نمی اندازد در چشم انسان های آن روزگار قدیسی باشد!!!

شاید اصلا در آن زمان جانور و گیاهی بر جای نمانده باشد!

من از این فکر هراسانم!

...

 

 

برداشت شده از کتاب:سلام خانم رنگین کمان

یغما گلرویی

انتشارات دارینوش


+ نوشته شده در  دوشنبه ۱۴ شهریور۱۳۹۰ساعت 13:5  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

چند وقت پیش یکی اینو با یه ای میل برای من فرستاد و چون مضمونش واسم جالب بود دوست داشتم اینجا بذارمش تا شما هم بخونید.

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد:

 

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده ‌روی درازی بود،تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که  اینقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

"چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.

از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: " روز بخیر!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده  نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.

 

 (پائولوکوئلیو)


برچسب‌ها: پائولو کوئیلو

+ نوشته شده در  جمعه ۴ شهریور۱۳۹۰ساعت 20:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید