پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

سلام... از آخرین باری که باهات درد دل کردم خیلی سال میگذره. بچه که بودیم حرف زدن ساده تر بود، خب... چون کسی رو جز تو نداشتم که بخوام بگم چی داره بهم میگذره اما این روزا چیزی بیشتر از دو تا گوش شنوا و دو تا چشم بینا که به خوشگلیِ چشمای شکلاتیِ تو شاید نرسن نیاز دارم! و اونم یه لبه واسه این که جوابمو بدن! آخه میدونی شقایق... آدم بزرگ ها اغلب مشکلاتشون بزرگتر از خودشونن! و برای حلشون نیاز به همفکری دارن.

هنوزم که هنوزه میدونم اگه زل بزنم تو چشمات خودت سیر تا پیاز ماجراهای دلمو میخونی! نیازی نیست کلمه به کلمه بشینم برات تعریف کنم که چرا این روزا دلم از دست فلانی شکسته یا چرا انقدر از کار شکسته ام اما حاضر نیستم ولش کنم... تو خودت از همون نگاه اولم تا خود فرحزادو رفتی و برگشتی! 

حتی حکایت اون بالش اضافه ی کنار تخت رو تو بهتر از من بلدی! چون تو بهتر از هر کی میدونی که دلتنگی چه درد مزخرفیه! حتی تو بهتر از من میدونی که دلتنگیم برا عکاسی بیشتره... یا نگرانیم از این که مبادا تو این گرونی بلایی سر دوربینم بیاد که دیگه نمیتونم جبرانش کنم! میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم... این همه سال گذشته اما تو هنوز خودِ منی! تو هنوزم بهتر از خودم منو میشناسی و من... 

هنوزم همون دختر بچه ی 5 سالم که یه روز آرزوی داشتنت رو داشت و در عین ناامیدی بهت رسید! خدا رو چه دیدی شقایق؟ من هنوزم خیلی آرزوهای دور دارم... هنوزم برام دعا میکنی؟ 

پ.ن: بچسبد به آهنگ عروسک جون هایده :)

پ.ن2:مرسی از آقاگل بابت این بازی وبلاگی :)

پ.ن3: به دعوت غیر رسمی از مسعود :) دعوت میکنم از ساکن خیابان نوزدهم/ شاهزاده شب / آقای بنفش / نفرهفتم / بانوی خیال / حامد دهه شصتی / خانوم لبخند / سمانه اتاق دلم

  • یاسمین پرنده ی سفید

میگم: من دوسش دارم اما اون ذهنش جای دیگه اس. میگه: حالا میخوای چی کار کنی؟ میگم: باید فراموشش کنم. میگه: میتونی؟ میگم: وقتی تونستم اولی رو فراموش کنم پس این یکی رو هم میتونم.

سرش رو یه جور تکون میده که یعنی: باریکلا... خوشم اومد. میگه: منطقی بود. میگه: میدونی آدما از چیزایی که ندارن نمیترسن. آدما بیشتر به خاطر چیزایی ناراحت میشن که نمیدونن دارنشون یا نه... وقتی لای در موندی بیشتر اذیت میشی! وقتی یه چیزی مال توعه کمتر نگرانش میشی. وقتی هم مال تو نیست... یه بار غصه اشو میخوری و میشه حکایت مرگ یه بار شیون یه بار... اما وقتی نصفه و نیمه داریش... هر لحظه میترسی از دستش بدی.

یا با اون یه ذره ای که داری شاد باش. یا رها کن. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

این روزا حال دلم خوب نیست... چون اوضاع شرکت خوب نیست... تو هم که... چی بگم! یه بخش از حرفای دیشبمون رو به یه رفیق نشون دادم. بهش گفتم گند زدم نه؟ جوابمو نداد. گفتم نمی خوای چیزی بگی؟ گفت: این آدم برای من تموم شده اس! و یکی دیگه گفت یه کم خودتو جمع و جور کن! تو دختری! یه کم بهش کم محلی کن! من اما هرگز تو زندگیم نتونستم به کسی که دوسش دارم کم محلی کنم! وقتی کسی رو دوست دارم، دوسش دارم برام فرقی نداره کوچیک باشه یا بزرگ! دختر باشه یا پسر! اصلا آدم باشه یا حیوون! من کم محلی کردن رو هیچوقت یاد نگرفتم! هر چند شاید وقتش رسیده که یاد بگیرم.

تو این همه بلبشو و خستگی... مجبور شدم کارای شرکت رو بیارم خونه... راستش به نظرم کار چیپی بود که خودکار شرکت رو بیارم برای نوشتن فاکتورا... خودکار خودمو از توی جامدادی در آوردم... شروع کردم به نوشتن... روحم زیاد شاد نیست... اما این بو.... چقدر آشناس... صورتمو به فاکتورا نزدیک می کنم چون دلم نمی خواد فاکتورا رو اشتباه بنویسم... چون نمی خوام به خاطر خستگی کارمو خراب کنم.... این بو... دوستش دارم... 

آخرین بار تو با خودکارم نوشته بودی... چقدر عجیبه که بعد از چند هفته هنوز خودکارم بوی عطر تو رو داره...!! شاید برای اینه که تحمل این روز راحت تر بشه! :)

 

پ.ن: عطر تو - مهدی یراحی :)

 

 

داشتم زندگیم و میکردم... اومدی حالم و عوض کردی... این همه راهو اومدی که بری...که خرابم کنی و برگردی... همه چی خوب بود قبل از تو... عشق با من غریبگی میکرد... یه نفر داشت با خودش تنها... زیر این سقف زندگی میکرد... عطر تو این اتاق و پر کرده... این هوا اون هوای سابق نیست... اون که با بودنت مخالف بود... حالا با رفتنت موافق نیست... واسه چی اومدی که برگردی... برو اما به من جواب بده...سر خود اومدی ولی این بار... به منم حق انتخاب بده... اون که میگفت تا ابد اینجاست... حالا میگه بذار برگردم... داشتی زندگی تو میکردی... داشتم زندگیم و..... 
عطر تو این اتاق و پر کرده... این هوا اون هوای سابق نیست... اون که با بودنت مخالف بود... حالا با رفتنت موافق نیست

  • یاسمین پرنده ی سفید

چیزی که اخیرا بیشتر بهش فکر میکنم اینه که "شناخت خود" کار سختیه اما تو شرایطی که هر کدوم از ما هر روز با توجه به تجربیات و شرایط، تصمیمات جدیدی میگیریم و خودمون رو تغییر میدیم که در نتیجه هممون یه جورایی در عین متنوع بودن؛ رو به تغییر هم هستیم، پس میشه گفت یه جورایی شناخت دیگران به مراتب از "خودشناسی" سخت تر هم می تونه باشه.
پس کم کم دارم به این نتیجه میرسم به جای این که انرژیمو صرف این کنم که سر در بیارم تو مغز این و اون چی میگذره و دلیل رفتار فلانی که واقعا ازش سر در نمیارم و هرگز نمیتونم درکش کنم چی بود، یه کم برم تو لاک خودم. میخوام دیگه برام مهم نباشه کی بهم چی گفت و چرا فلانی بهم تیکه انداخت و چرا فلانی منو سر کار گذاشت یا جواب سربالا بهم داد. میخوام فقط فکر پیشرفت خودم باشم. و به قول سقراط خودمو بشناسم!
این روزا اتفاقات جوری به سرعت دارن رخ میدن که حس میکنم زمین هستم و همونطور که دارم عین فرفره دور خود میچرخم تا از قافله جا نمونم، چشمم رو دوختم به ماهِ اتفاقاتِ پشت سر هم که مدام شب و روز رو رقم میزنن و من؛ گیج و ویج از تغییرات، تنها کاری که ازم برمیاد نگاه کردنه!
صدای بهرام جاماسبی توی سرم تکرار میشه: هر جا دیدی همه دارن به یه سمت شنا میکنن.... تو خلافشون شنا کن!
یاد رفیع جاماسبی می افتم: مهم نیست چی کاره میشی... مهم اینه که بعد از جای خالی بتونی یک صفت "خوب" بذاری! "من یک  ......  ِ خوب هستم"
دور خودم میچرخم... این روزا مدام خسته ام. دلیل خستگی و سوزش چشمام رو میدونم. تو آینه لبخند میزنم و به خودم میگم: تو خوب باش.
بذار روزی که به شناخت کامل از خودت رسیدی راضی باشی.

  • یاسمین پرنده ی سفید

برای من و تو وقتی می‌ترسیم، فرقش اینه که من حرف میزنم... با یکی دو تا از دوستام که همیشه حالمو خوب میکنن حرف میزنم اما تو همه رو میریزی تو خودت. آخرشم من اینجا رو دارم که همه ی ترسامو بغل کنم بیارم بریزم تو یه پست که حتی شاید هیچوقت منتشرش نکنم. اما تو همه ی اون چیزایی که دلت نمی‌خواسته بشینی برای یه نفر بگی رو با هزار تا خودسانسوری و لفافه میذاری زیر یه عکس خوشگل تو اینستاگرام. بعدم اسمشو تو لوکیشن وسط اسم یه شهر خارجی گم و گور میکنی که کسی نفهمه. ولی اونی که قرار باشه بفهمه، میفهمه چه مرگته. تو ترسیدی. همونقدر که من ترسیدم. شاید بیشتر از من...

فرقمون اینه که تو می‌ترسی عاشق شی و از دست بدی... من اما از تنهایی میترسم. 

ولی خب... مثل همیشه خدا رو شکر که من وبلاگمو دارم :) 

  • یاسمین پرنده ی سفید

تو زندگیتون هر کاری دوست دارید بکنید اما نذارید که انرژیتون فقط از یه طریق تامین بشه. شارژرتون رو فقط به مادر، پدر، خواهر، برادر، رفیق یا عشقتون وصل نکنید. منبع انرژیتون رو از خرید کردن و نقاشی و عکاسی و درس خوندن و کوفت و زهر و مار پر نکنید... دارم عذابشو میکشم که اینا رو بهتون میگم.

این روزا که نه فرصت کافی برای عکاسی و کتاب خوندن دارم. نه زمان کافی برای درس خوندن. تا چشم به هم میزنم پولام خرج شدن و کسایی که ازشون انرژی میگیرم خودشون نیازمند انرژین دارم عذابشو میکشم. 

راستش فکر میکنم میدونم چی میخوام... یادگرفتن درست یوگا و هرچیزی که منو به عمقِ وجود خودم ببره! این چیزیه که این روزا بهش نیاز دارم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید