پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب با موضوع «سخنان بزرگان» ثبت شده است

داشت می‌گفت: "قدردان بودن و سپاسگزاری رو باید یه بخش جدا نشدنی از روزامون قرار بدیم. تشکر بابت همه‌ی داشته‌هامون و چیزایی که می خوایم داشته باشیم." می‌گفت: "ما همه چیز برامون خیلی زود عادی می‌شه. دیگه حیرت نمی‌کنیم از آسمونی که می‌بینیم، زمینی که زیر پاهامونه، وجودمون، انگشتای دستمون و..." اینو که می‌شنوم به یاد میارم روزای بچگیمو که چقدر با حیرت به انگشتای دست و پام نگاه می‌کردم و چقدر وجودشون برام هیجان انگیز بود؛ حرکت زبونم رو تو آینه می‌تونستم ساعت ها تماشا کنم و کِیـــــف کنم از این همه انعطاف اعجاب‌انگیر؛ تماشای ابرا و میوه‌های روی درخت خرمالوی حیاط خونه‌ی اجاره‌ایمون که رشدشون رو با هیجان دنبال می‌کردیم چقدر برام حس خوبی داشت.... یادمه حتی حرکت یه مگس یا یه مورچه برام جذابیت داشت و با چه شوقی نگاهشون می‌کردم و از همون روزا بود که عاشق ظرافت مارمولکا و رد براقی که حلزونا از خودشون تو باغچه جا می‌ذاشتن شدم. هنوز صداشو می‌شنیدم که داشت می‌گفت: "درختا رشد می‌کنن بدون این که بدونن چرا... میوه می‌دن حتی بدون این که خودشون ازش استفاده‌ای بکنن! اما این کارو می‌کنن چون درختن! باید از درختا یاد بگیریم که خودمون باشیم... نباید خودمون رو با دیگران مقایسه کنیم چون درخت سیب نمی‌تونه پرتقال بده! بشین به درون برو و خودت رو بشناس که هیچ چیز تو دنیا جذاب تر از این نیست که خودمون رو بشناسیم... وقتی خودمون رو تغییر بدیم نگاهمون به دنیا تغییر می‌کنه و بعد می‌بینی دنیا هم تغییر می‌کنه و این تغییر فقط و فقط از خود تو شروع می‌شه." گفت: "مردم مجسمه‌ی بودا رو دوست دارن چون در نهایت آرامشی که یه انسان می‌تونه داشته باشه فقط آروم نشسته و با چشمای بسته داره رشد می‌کنه!!!" و من باز پرت میشم به روزای دور... یادم می‌آد که چقدر از روزای بچگیم دوست داشتم که بتونم همچون آرامشی رو داشته باشم. بارها راجع به مدیتیشن تو این سالها خوندم اما تا می‌دیدم نمی‌تونم ذهنمو آروم کنم رهاش می‌کردم چون فکر می‌کردم از عهده‌ی من برنمی‌آد! تا وقتی که بهم یاد داد حتی مدیتیشن هم مثل دمبل زدن می‌مونه، روزای اول سخته اما هر بار که دمبل رو بالا و پایین می‌بری، هر بار که ذهنت تو مدیتیشن پرواز می‌کنه و تو دوباره برش می‌گردونی, داری ماهیچه‌های ذهنت رو قوی می‌کنی! نوجوونی‌هام رو یادم می‌آد که همیشه می‌گفتم دلم می‌خواد مثل بودایی‌ها یه مدت برم تو یه معبد که فقط سکوت باشه و سکوت... و تازه الان می‌فهمم که اونقدر ریاضت کشیدن مثل اونا لازم نیست تا خودت رو بشناسی! فقط کافیه برای خودت وقت بذاری و با تمرین هر روز شدنیه!

همه اینا رو نوشتم تا یادم بمونه؛ وقتی با هر حرفی که می‌زد پرت می‌شدم به حس و حال روزای دور بچگی و نوجوونیم حس می‌کنم، دارم مسیر رو درست می‌رم. من همونجایی وایسادم که از اول قرار بوده باشم :)

 

پــــرده پــــرده آنـــقـدر از هـم دریــدم خویــش را

تا که تصــویــری ورای خـویـــش دیـدم خویــش را

 

خویش خویش من هم اینک از در صلح آمده است

بس که گوش از خــلق بستم تا شنیدم خویــش را

 

خویشِ خویشِ من مرا و هرچه من ها بود سوخت

کُشتم آن خویش و ز خاکش پروریـــدم خویــش را

 

مِی شدم.ساقی شدم.ساغرشدم.مستی شدم

تا ز تاکستـــان هســـتی خــوشه چیدم خویــش را

 

ســـردی کــاشــانـه را بــــــا آه گــــــرمـی داده ام

راه بر خـــورشیــــــد بستـــــم تا دمیـدم خویــش را

 

بــــــرده داران زمـــــان هــا چـــوب حـــــرّاجــم زدند

دســـت اوّل تــــا بـــرآمــد.خــود خریــدم خویــش را

 

بــزم ســـازان جهــــان . مـــی از سبـــوی پُــر خورند

مــن تـهـی پـیـمـانـه بـودم سـر کـشـیـدم خویــش را

 

اشــک و مــن در یــک تـــرازو قـــــدر هـم بشناختیـم

ارزش مـــن بیــــن کـه بـا گـوهــر کشیـدم خویــش را

 

شـمـعـــم و بـا سوخـتـــن تـا آخـــــرین دم زنــــده ام

قطــــره قطــــره ســـوختـــــم تا آفـریـــدم خویـش را

 

 رحیم معینی کرمانشاهی

  • یاسمین پرنده ی سفید

برای دقایقی چیزی نگفتم و ما به پیاده روی آرام به طرف باشگاه دانشکده ادامه دادیم. استوک دیل می‌لنگید و پای مشکل دارش کمی می‌چرخید. او هرگز سلامتی اش را از شکنجه‌های پیاپی به دست نیاورده بود. سرانجام بعد از سکوت طولانی پرسیدم: "چه کسانی موفق نشدند؟"
او گفت: "خیلی ساده است, خوش بین ها!"

خوش بین ها از آن دسته افرادی بودند که می‌گفتند: ما قرار است تا کریسمس آزاد شویم و کریسمس می‌آمد و می‌رفت, سپس می‌گفتند قرار است تا عید پاک آزاد شویم و بعد روز شکرگزاری... و دوباره این روز می‌آمد و می‌رفت و آنها در اثر بیماری جان می‌سپردند.

استوک دیل گفت: "این درس خیلی مهم است. هرگز نباید ایمانت را از پیروز شدن از دست بدهی. با روش‌هایی که برای رو به رو شدن با واقعیت های تلخ حقیقت موجود؛ وجود دارد. هرگز شکست نخواهید خورد." تا امروز من یک تصویر ذهنی از استوک دیل دارم که به خوش بین ها نصیحت می‌کرد: "قرار نیست تا کریسمس آزاد شویم, با آن کنار بیایید"


زندگی غیرعادلانه است؛ گاهی اوقات به نفع ماست و گاهی اوقات به ضررمان. همه ی ما ناامیدی و اتفاقات بد را که در مسیرمان قرار می‌گیرند تجربه می‌کنیم. شکست هایی که هیچ دلیلی برایشان وجود ندارد و نمی‌توان کسی را مقصر دانست. ممکن است بیماری, جراحت, تصادف, یا از دست دادن کسی باشد که دوستش داریم, یا گرفتار شدن در جنگ ویتنام, یا اسیر شدن در اردوگاه اسرای جنگی به مدت هشت سال.

استوک دیل به من آموخت چیزی که افراد را از هم متمایز می‌کند وجود یا نبود مشکل نیست, بلکه چطور کنار آمدن آنها با مشکلات اجتناب ناپذیر زندگی و دست و پنجه نرم کردن با چالش‌های زندگیست. تناقض استوک دیل (شما باید ایمان داشته باشید که در نهایت پیروز خواهیدشد و همچنین باید با بیشترین واقعیت تلخِ حقیقت موجودتان رو به رو شوید) به ما کمک می‌کند تا از مشکلات محکم و نیرومند خارج شویم, نه ضعیف بلکه قوی تر.


کتاب "از خوب به عالی" نوشته ی جیم کالینز

+کتاب "در عشق و جنگ" که توسط استوک دیل و همسرش (یک فصل در میان) نوشته شده نیز در همین کتاب معرفی شده که تجربیات 8 سال اسارت استوک دیل هست.

  • یاسمین پرنده ی سفید

استاد نازنینی داشتم که یه روز برامون گفت:

وقتی با یه دوست دعوامون میشه. فکر اینیم که خودمون تو بحث برنده باشیم چون ما برنده برنده فکر نمیکنیم. و اینو نمیفهمیم که با این کار حتی اگه تو بحث پیروز بشیم، بازنده ایم!

با یه مدیرکلی آشنا شده بودم که یه کار مشترکی باهم داشتیم. من سر یک سری داستان ها ناراحت شده بودم. جواب تلفنش رو ندادم! (برای حرف زدن با یه مدیر کل، باید زنگ بزنی به رئیس دفترش شاید ارتباط رو وصل کنه باهاش حرف بزنی شایدم نه) حالا کار برعکس شده بود! مدیر کل زنگ میزد من جوابشو نمیدادم!

ولی اون آدم واکنشی ای نبود که بخواد اس ام اس بده و بگه: "خاک برسرت کنن. اینجا پشت در اتاق من به صفن تو جواب تلفن منو نمیدی"

اون آدم عامل بود. به جاش به من اس ام اس داد: " در دنیایی به این کوچیکی و به این کوتاهی... وقتی دو نفر باهم دوست میشن، خیلی مهمه که بتونن دوستیشون رو حفظ بکنن. چون به سادگی به دست نیومده و خیلی انرژی صرف شده تا این ارتباط برقرار شده"

این یعنی شخص برنده برنده فکر میکنه. چون برای بانک عاطفیش ارزش قائله.

  • یاسمین پرنده ی سفید
دین کیمن, مخترع سِگوِی, دستگاه دیالیز خونگی و دستگاه تصویه ی آب... میگه: همیشه به بچه ها می گم: کاری رو پیدا کنید که دوستش دارید. چون در اون صورت احساس خوشبختی میکنید. در غیر این صورت فقط خودتون رو گول می زنید.
دین میگه مثل این بود که پدرم هیچوقت نمی خوابید. وقتی که بیدار میشدم می دیدمش که داشت نقاشی میکشید و وقتی می خواستم بخوابم پدرم هنوز داشت نقاشی میکشید. اون هیچوقت مثل پدرای دیگه بعد از کار با ما بازی نمیکرد. یه روز بهش گفتم دلم برات میسوزه که حتی بعد از این که از کار برمیگردی هم باز باید کار کنی! پدرم قلمو رو گذاشت زمین. نگاهم کرد و گفت: دلت برای من نسوزه. من عاشق کارم هستم و از کاری که می کنم لذت می برم! :)

خب... حالا که حرف کیمن شد و اختراع دستگاهتصویه آبش...نکته ی جالب دیگه ای که فهمیدم اینه که 50 درصد بیمارهایی که در دنیا وجود دارن, علت بیماریشون به خاطر نوشیدن آب آشامیدنی آلوده است! یعنی اگه آب آشامیدنی سالم در دست همه ی مردم دنیا باشه, 50درصد بیماری ها کاهش خواهند یافت.
  • یاسمین پرنده ی سفید
احساس می کنم اشتباه به دنیا اومدم!

تو زمان اشتباه و جای اشتباه!

حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!

دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...

دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!

نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...

اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...

مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...

چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟

چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟

چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟

اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!

مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)

اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!

امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!

چرا؟

مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...

که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...

به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...

با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...

چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟

چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...

وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...

...

آره اشتباه به دنیا اومدم...

ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.

من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.

خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...

اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!

شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!

شاید...

بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!

ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

سلام

امروز که مامانم برام همشهری جوان رو خریده بود تا مصاحبه با صداپیشه ها و عروسک گردان های کلاه قرمزی رو بخونم و بعد از این که 4صفحه رو با علاقه خوندم...تازه یادم افتاد می خواستم راجع به این برنامه ی نوروزی اینجا بنویسم و نظر شما رو هم بدونم(قربون حواس جمع...سال تموم شد)

 

عید امسال من فقط دو تا برنامه ی تلویزیونی رو دیدم هر دو هم از شبکه ی کودک!

یکی کلاه قرمزی 91 و یکی هم پنگوئن های آقای پاپر این بار به زبان شیرین پارسی که سر این فیلم کلی به دوبله و منتاژ ایران آفرین گفتم... که بماند...

امسال هم مثل 2-3 سال گذشته کلاه قرمزی رو دیدم و بسیار لذت بردم و عاشق شخصیت جیگر شدم!

خیلی خر جیگری بود!!! و البته ببعی هم که از پارسال جاشو تو دلم باز کرده بود...

اما اون "خواهرزاده زا" که مثل بچه های پررو سوزنش گیر داشت و هی می گفت:عیدی بده ...عیدی بده...رو دوست نداشتم!

 و از آقای همساده هم زیاد خوشم نیومد...آخه خیلی خالی می بست! هر چند که خیلی خوشم اومد که انقدر راحت به مشکلاتش می خندید هرچند که به قول خودش "داغون" بود!

اما ناراحت بودم از این که نقش "پسرخاله" کم رنگ شده بود...

شما چی؟ اصلا این برنامه رو دیدید؟ از کدوم نقش بیشتر خوشتون اومد؟ کدوم رو دوست نداشتید؟

 

پ.ن:تو مصاحبه ای که با صداپیشه ی جیگر و ببعی و عروسک گردان همساده و... تو همشهری جوان کرده بودن یه تیکه ی بامزه وجود داشت که می خوام با شما تو خنده اش شریک شم:

خبرنگار پرسید:پیش اومده که شما رو از روی صداتون بشناسن؟

محمد بحرانی (صداپیشه ی ببعی و همساده)جواب داد: پارسال رفتم آرایشگاه به کسی سلام کردم.آن آرایشگری که آن طرف تر بود گفت:"تو ببعی نیستی؟!" آنجا بود که من له شدم!
+ نوشته شده در  شنبه ۱۹ فروردین۱۳۹۱ساعت 15:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 گفتند جحی را که:این سو بنگر که خوانچه ها می برند.

جحی گفت: ما را چه؟

گفتند:به خانه ی تو می برند

گفت شما را چه؟

 

پ.ن1:ملانصرالدین نام های گوناگونی دارد...گاهی خیلی ساده:خوجا, خواجه, افندی...

و در حدیقه ی سنایی و در لطایف عبید به صورت "جحی" و در مثنوی معنوی و بهارستان جامی و لطایف الطوائف به صورت "جوحی" آمده است.

"برداشت شده از کتاب خنده سازان و خنده پردازان-زنده یاد عمران صلاحی"

پ.ن2:این متن کوتاه به نظرم خیلی جالب بود!

 واقعا چرا بعضی از ما آدمها عادت کردیم تو کارهایی که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم؟

اگه نظر دیگه ای داری خوشحال می شم که بدونم


برچسب‌ها: ملانصرالدین
+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی

در اثر بازی های انجام شده در وبلاگ گروهی وزیییییین "جمع ما" بر آن شدم(!) تا این سوال رو مطرح کنم...

به نظر شما من چه آدمی هستم؟

چون برام جالبه که بدونم دیگران راجع به من چه طور فکر می کنن...

تو دنیای واقعی شناخت آدما معمولا به واقعیت نزدیک تره چون آدم حالات چهره و حرکات و نوع صحبت کردن و طرز نگاه کردن و لحن کلام طرف مقابل رو می بینه و می شنوه...

اما واسم خیلی جالبه که نظرتون رو بدونم...

من همیشه سعی کردم آدم انتقاد پذیری باشم...بنابر این ازتون خواهش می کنم که صادق باشید و نگران این نباشید که ازتون ناراحت می شم یا...

پ.ن۱:احتمالا این پست تا یه مدت پست ثابت می مونه تا اگه نظراتتون  تغییر کرد بیاید و حرفتون رو بزنید.

پ.ن۲:نظرات این پست بدون تایید بنده روی صفحه به نمایش در می آد

پ.ن۳:خیلی خوشحال تر می شم اگر برای نظرتون دلیلی داشته باشید...(مثلا:چون فلان جا همچین حرفی زدی فکر می کنم همچین آدمی هستی...)البته درک می کنم که بعضی نظرات حسی ه...

پ.ن۴:پیشاپیش از نظرات صادقانه اتون کمال تشکر را دارم

(راستی اگه انتقادی...پیشنهادی یا هر حرف دیگه ای هم که دارید بگید)


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 20:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود

با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! 

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود

"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت 

پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود

"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!

 فریاد زد :ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! 


همه چیز به نگاه تو بر میگرده !
ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش

 

پ.ن:کپی پیستی بود از ایمیل های رسیده...چون قشنگ بود گفتم اینجا هم بذارم...به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...آدم که همیشه نباید خودش بنویسه!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی...

پروین دخت یزدانیان بی بی قصه های مجید هم از بین ما رفت...

من قصه های مجید رو زیاد نگاه نمی کردم...اما شخصیت خانوم جون تو فیلم "خواهران غریب" رو خوب یادمه!

حالا که حرف خواهران غریب شد خدا خسرو شکیبایی نازنین رو هم ببخشه و بیامرزه

سالی که گذشت سیمین دانشور و جلال ذوالفنون رو هم از دست دادیم.

 

به هر حال خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه به خصوص این عزیزان که در همین روزها از بین ما رفتند...

روحشان شاد و یادشان گرامی...خدایشان بیامرزد...

انشالا از این بعد در سال جدید خبر های خوش بشنویم...

 

پ.ن:این متن یه کم اصلاح شد...چون ظاهرا یه کم منفی نگری توش داشت و متاسفانه دوستان رو ظاهرا ناراحت کرد.

امیدوارم حالا بهتر شده باشه...

دوستای خوبم قصد ناراحت کردنتون رو تو سال نو نداشتم ازتون معذرت می خوام

+ نوشته شده در  شنبه ۵ فروردین۱۳۹۱ساعت 22:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.مهمانان(لطفا به چشم طنز نگاه کنید)

 وه چه خوب آمدی صفا کردی      چه عجب شد که یاد ما کردی!

آفتاب از کدام سمت دمید            که تو امروز یاد ما کردی؟!

قلم  پا  به اختیار تو بود               یا  ز سهوالقلم خطا کردی؟

بی وفایی مگرچه عیبی داشت     که پشیمان شدی وفا کردی!

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد        با همان پا که آمدی برگرد!!!!!

 

 برداشت شده از صفحه ی 35

کتاب "قند و نمک" نوشته ی جعفر شهری

انتشارات معین

 

۲.فامیل چیست؟

تعدادی از افراد که سالی دوبار در 2-3 روز متوالی در دید و بازدیدی های عید یکدیگر را می بینند!!!!!!!!

پ.ن:دروغ می گم؟بگو دروغ میگی!

خب سر همه شلوغ شده اینم شده حال و روزگارمون دیگه!

میوه...آجیل...بنزین...بازم بگم؟ خب اینا همه خرج داره دیگه! همین سالی دوبار هم که همو می بینیم خیلی خوبه...حداقل بچه ها می فهمن که تو فامیل هم سن و سال هم دارن! یا اسم فامیلا رو می دونن تا یه وقت اگه خدایی نکرده عروسی و عزایی شد همه اش از برگترشون نپرسن:اینجا کجاس؟اون کیه؟ما چرا اومدیم اینجا؟ و اینااااا

 

سال نو خجسته باد


برچسب‌ها: نوروز

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲ فروردین۱۳۹۱ساعت 11:51  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید