پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

یه دفعه از چه فصلی سبز شدی

که تو احساس من قدم بزنی

یه خیابون شدم که گهگاهی

یه کمی واسه من قدم بزنی

یه خیابون شدم که خستگیا

کز کنم توی موج دامن تو

اگه دستم نمیرسه به خودت

مست شم از عبور کردن تو

مثل پس کوچه های پاییزم

ریه هام خش خشن پر از برگم

سن و سالی نداره رابطه امون

اکثر عاشقا جوون مرگن

اونقدر راه رفتی روی تنم

تا به راه رفتنت دچار شدم

یه خیابون خلوت عاشق

فکر کردم که لاله زار شدم

سنگ فرشام حریص بارونن

مثل ابر بهار درکم کن

باشه روزی یه بار رد شو ازم

باشه روزی یه بار ترکم کن

مثل پس کوچه های پاییزم

ریه هام خش خشن پر از برگم

سن و سالی نداره رابطه امون

اکثر عاشقا جوون مرگن...

  • یاسمین پرنده ی سفید
1) نفر اول هی پرسید چته؟ با خنده از جواب دادن در رفتم... نفر دوم پرسید... بازم چیزی نگفتم... نفر سوم.... پیش خودم گفتم: آخه از کجا می فهمن؟
2) بهش گفتم: همیشه شاد باش... گفت: شادم به شادی شماها به خدا .... لبخند نشست رو لبم... از اون لبخندای دو نقطه پرانتزی! گفتم: هممون همینطوریم!
3) حرصش در اومده بود... گفت:" چرا انقدر حالتو می پرسه و..." یه لحظه دلم گرفت... چند روز بعد وقتی راجع به یه موضوع دیگه در مورد کسی با یکی حرف میزدم بهم گفت: "من و تو هردومون از یه نسلیم. همدیگه رو درک می کنیم و می دونیم که آدمای خوب تو گوشیمون چقدر می تونن حالمونو خوب کنن" به خودم گفتم نباید از اون نفر اول دلم بگیره... وقتی کسی تجربه ی چیزی رو نداره حق داره قضاوت کنه :)
4) گاهی حرف زدن با بعضی آدما... حتی اگه راجع به حرفای روزمره باشه... چقدر حال آدمو خوب می کنه... :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

شهاب سنگ پوستر شب آرزوها رو میبینم و یاد بچگیام می افتم. یاد اون شبی که ساعتم رو واسه نیمه شب کوک کردم تا بیدار شم و شهاب بارونو ببینم. نمیدونم کجا شنیده بودم که موقع شهاب بارون دعای آدم برآورده میشه. شاید از همون موقع بود که عاشق آسمون شب شدم...

پرده رو میزنم کنار و سنگ صبور روزای دورمو صدا میکنم. تو دلم شعر "مجتبی معظمی" تکرار میشه: "موسم اندوه که میرسد، ماه را نگاه کنید." با خودم فکر میکنم اولین بار با صدای پرویز پرستویی عاشق ماه شدم...

بهش میگم: "یادته میگفتم برام دعا کن عاشق شم؟" ماه هیچی نمیگه... مثل همیشه فقط یه لبخند قشنگ میزنه. لبخندشو دوست دارم. لبخند میزنم و ادامه میدم: میگن شب آرزوهاس... میترسم از آرزوهایی که آدما با اصرار از خدا میخوان...

خیلی آرزوها وقتی برآورده نمیشن شیرین ترن... خیلی آرزوها بوده که بعد از چند سال فهمیدم چقدر خوبه که بهشون نرسیدم...خیلی آرزوها بوده که بهشون رسیدم و از دستشون دادم!... خیلی آرزوها بوده که انقدر برآورده نشدن که دیگه نبودنشون رو بلد شدم... 

نگاش میکنم... ماه هنوز لبخند میزنه، یه لبخند تلخ...! یه چیزی ته دلم میگه که داره به خورشید فکر میکنه. لبخند میزنم... بهش میگم: دلم برای دریا تنگ شده... برای سه سالگیم... برای خنده های مادرم... برای موهای سیاه بابا...

دلم نه ماشین گرون میخواد، نه اون دستبند هفت ملیونی که تنها چیز دنیا بود که چشمم همیشه روش موند... دلم فقط سفر میخواد... واسه رفتن و رفتن... هنوزم همه ی عروسکامو میبخشم واسه شادی و آرامشی که این روزا کمرنگ شده...

ماه با ستاره ها رقص نور تمرین شده اشون رو نشونم میده و با چشماش لالایی میگه... لبخند میزنم... چشمام رو میبندم و آرزوهای برآورده شده ام رو میشمارم... آدمایی که بودنشون معجزه اس... 1...2...3... 4.... لالایی ماه منو به رویاهام میبره :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

شب آرزوها ( لیلة الرغائب : شب بخشش بسیار ) ، شب نیایش و دست های رو به آسمون ، شب نجواهای یواشکی بین ما و خدا ، نخستین شب جمعه ی ماه رجب که گفته میشود در این شب فرشتگان بر زمین نزول میکنند تا رحمت الهی را به جامعه بشری عرضه نمایند .

میخواهیم آرزوهامونو کلمه کنیم و واژه واژه بچینیم کنار هم . علاقمندان نوشته های خودشونو با عنوان " شب ِآرزوها " در وبلاگشون ثبت و لینک مطلب رو تا قبل از غروب پنجشنبه از طریق تلگرام به یکی از آی دی های ( pelake23@ و so017@ ) و یا از طریق نظرات این پست به دستمون برسونن . در نهایت لینک همه ی نوشته ها از طریق کانال رادیو بلاگیها منتشر میشه و نوشته های برگزیده هم به صورت فایل صوتی اجرا خواهد شد . 

پیشاپیش ممنون بابت حمایت و همکاریتون  :)


لینک دریافت بنر | ارتباط از طریق تلگرام کانال تلگرام رادیوبلاگیها | صفحه اینستاگرام رادیوبلاگیها

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه وقتایی هست... دلت میخواد حرف بزنی... اما نمیدونی میخوای چی بگی... ولی از اون بدتر وقتیه که ازت میپرسن چته؟... تو میدونی مثل همیشه نیستی.. اما نمیدونی باید چی بگی... یه وقتایی وایمیسی و همه چیز رو نگاه میکنی... نگاه میکنی... نگاه میکنی...

تنها چیزی که میدونی اینه که: دیگه هیییییچ چیز مثل قبل نیست:)

  • یاسمین پرنده ی سفید

چهار سال یه مسیر طولانی رو باید میرفتم و می اومدم... روزای اول خیلی سختم بود. دانشگاه رو دوست نداشتم و مدام به خودم میگفتم اگه چند ماه آخر بهتر درس خونده بودم مجبور نبودم این مسیر طولانی رو تحمل کنم. میرفتم و می اومدم و تو اون جاده ی برهوت مسخره هیچی نبود که دلم رو بهش خوش کنم. آخرای ترم اول بود. روز تولدم به خودم گفتم "همه چیز بستگی به خودت داره... چشماتو باز کن و زیبایی های دنیا رو ببین." تو راه برگشت، کنار جاده، یه کم دورتر یه درخت دیدم. دور بود اما معلوم بود سن و سالی ازش گذشته. شاخ و برگای پُری داشت... خودمونی بگم، درخت تپلی بود. عاشقش شدم! هر بار اون مسیرو میرفتم و می اومدم به شوق دیدن اون درخت بود. اون درخت روزای جهنمی منو قشنگ کرده بود. روزا گذشت و اون چهار سال تموم شد... روزی که برای گرفتن مدرکم رفتم.... اون درخت دیگه اونجا نبود! برای همیشه رفته بود!

گاهی منبع انرژی میشیم برای کسی، بدون این که حتی خودمون روحمون خبر داشته باشه... گاهی خودمون تموم انرژیمونو از کسی میگیریم که حتی نمیدونه چقدر دوسش داریم... گاهی شاید درست تو همون روزایی که از خدا میپرسیم "دلیلت برای آفریدنمون چی بوده؟" خدا لبخند میزنه و بی صدا به کسی نگاه میکنه که ما ناخواسته و ندونسته دنیاشو قشنگ کردیم! یا حتی با یه حرف و یه کار ساده حتی مسیرشو تو زندگی تغییر دادیم!!! پازل زندگی بازی عجیبی داره!همه چیز تصادفی به نظر میرسه اما من فکر میکنم هر قطعه برای این که کنار قطعه ی دیگه ای قرار بگیره مدت ها منتظر زمان و مکان مناسب بوده... گاهی ممکنه قطعه ای به اشتباه کنارمون قرار گرفته باشه اما خیلی زود معلوم میشه که یه جای کار درست نیست... هر اتفاق، درست تو لحظه ای که باید در جای خودش پیش می آد. گاهی یه اتفاق که از نظر ما تلخه زمینه ساز اتفاقات بعدی میشه که هیچی ازشون نمیدونیم!

پازل زندگی... خیلی عجیبه...!

  • یاسمین پرنده ی سفید

یه روزایی تمام آرزوی آدما نبودنه:)

الهی روزاتون از این حس خالی باشه:)

  • یاسمین پرنده ی سفید
بازم عید و بازم عیددیدنی... یه سوال؟
چند نفرتون امسال به این جمله فکر کردید: "چرا باید به فامیلی سر بزنم که سال تا سال نمی بینمشون و اگر روزیمشکلی داشته باشم نمی تونم روشون حساب کنم؛ به جای این که وقتم رو با دوستانی بگذرونم که می دونم اگه پاش بیفته هوام رو دارن؟"

  • یاسمین پرنده ی سفید
تو مهمونی نشسته بودم و از حرفای بزرگترا حوصله ام سر رفته بود. به گوشیم یه نگاه انداختم. خبر خاصی نبود. به دو سه تا کامنت یه جواب مختصر دادم و دوباره گذاشتمش تو کیفم چون شرایط خیلی برای درست کردن اون عکسی که می خواستم برای اینستاگرام آماده اش کنم, مهیا نبود. دستم رو گذاشتم زیر چونه ام و بین صدای همهمه ی اطرافیان خیره شدم به فرش... یادم افتاد آخرین باری که اینطور به فرش خیره شده بودم رو یادم نیست! انگار مال خیلی وقت پیشه! یهو یاد بچگیام افتادم. اون روزی که دختر خاله ام جلوی چشمم بشکن زد و پرسید: "به چی فکر می کنی؟!" و من نگاش کردم و گفتم: فکر کنم تنها لحظاتی که در واقع به "هییییییییچ چیز" فکر نمی کنم, همین لحظاتیه که به یه جا خیره شدم!


با یادآوری اون خاطره یه لحظه دلم تنگ شد برای اون یاسمین :) اونی که وقتی داشت "حرف عادی" می زد بهش نمی گفتن:"چرا دعوا داری؟! داریم آروم حرف می زنیم!" اونی که بلد بود همه چیز رو تو دلش نگه داره... غمها, تنهایی ها, حتی "دوست داشتن ها"! :) یاسمینی که یه گوشه میشست و به خودش می گفت: "حالا به هیچی فکر نکن" و وزنی که انگار از سرش بیرون می رفت رو حس می کرد! :) چقدر زود بزرگ شدم! :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
تمام راه رو داشتم به رخدادهای روزی که گذروندم فکر می کردم و نوشتن این پست... به خودم می گفتم: "بدترین چهارشنبه سوری عمرمه"... مامان بزرگ خونمون بود و فایلی که باید برای میکس رادیوبلاگیها می رسوندم رو صبح زود قبل از راه افتادن تو ماشین ضبط کردم. یه روز کاری طولانی و سخت... حدود ساعت 3ونیم از شرکت که زدم بیرون انگار از قفس آزاد شده بودم... با خودم فکر کردم همت امن تر و خلوت تر از رسالته... اما گیر افتادم... ترافیک وحشتناک بود... نه آدامس و نه پفکی که از دستفروش وسط اتوبان خریدم نتونستن حالمو خوب کنن. شارژ گوشیم کم بود و تمام آرزوم این بود که ای کاش یا خودم تو کیفم کتاب داشتم؛ یا یکی از این دستفروشا جای این ترقه ها کتاب می فروخت... گاهی تو توقف های طولانی از خستگی صندلی ماشین رو می خوابوندم یا از ماشین پیاده میشدم تا نفس بگیرم و هر لحظه به خودم می گفتم "الان تموم میشه"... اما نشد... دقیقا چهار ساعت تو راه بودم! (کی باورش میشه شرق تا غرب تهران 4 ساعت!) انقدر کلافه بودم که دیگه صدای هر خواننده ای کلافه ترم می کرد. خدا رو شکر کردم که آلبوم بی کلام "بهار من" شادمهر رو تو اون سی دیِ ام پی تری داشتم... وقتی به پل چمران رسیدم و دیدم که چقدر خلوته چند متر آخر رو بی تابانه ثانیه شماری کردم و وقتی از همت پیچیدم تو چمران برای بار دوم از قفس پر گرفتم! از خوشحالی داد می زدم! رسیدم خونه و بعد از خوردن یه تیکه از کیک کوچیکی که مامان برای تولد مامان بزرگ گرفته بود ولو شدم روی تخت...
و بهترین بخش اون شب؛ شنیدن فایلی بود که مجید در غیاب سوسن فوق العاده میکسش کرده بود... یک بار, دوبار و ده بار گوش کردم و تمام خستگی این روز لعنتی از تنم رفت و خوابیدم.


پ.ن: چند روز گذشته بود و از نوشتن این پست منصرف شده بودم. اما نوشتمش برای خودم... برای این که یادم بیاد گاهی یه اتفاق کوچیک ساده چقدر می تونه حال آدم رو از این رو به اون رو کنه. برای این که یادم بمونه چقدر بچه های رادیو بلاگیها تو داشتن حال خوب این روزام نقش داشتن.

ممنونم از همه برای این حال خوب... برای سالی که گذشت... برای خنده ها و گریه هامون... برای همه ی حرص هایی که با هم خوردیم... برای همه ی دعواها... برای همه اختلاف سلیقه ها... برای همه ی دفعاتی که این طناب ها پاره شد تا با هر گره بیشتر از دفعه ی قبل به هم نزدیک شیم.
به عنوان عضو کوچیکی از رادیوبلاگیها به سهم خودم یه تشکر ویژه دارم از: محسن , سوسن , مجید , سمانه , حامد , مرتضی , حانیه , سحر و مژگان + مهشاد , بانوچه , اون یکی سحر  که تو این تیم بزرگ من بیشتر باهاشون درارتباط بودم و همه ی دوستانی که به خاطر "ماهی" بودن من اسمشون از قلم افتاده اما با حمایت هاشون همیشه همراه ما بودن و همه ی دوستانی که همراهمون هستن...مخاطبای خاموش و غیر خاموش :) مشوق ها و حتی منتقد ها :) امیدوارم بتونیم روز به روز بهتر از قبل بشیم و همونقدر که حال دل ما با این فایلا خوب میشه, حال دل شما هم خوب باشه :)
این پست قرار نبود اینطوری تموم شه... اما اینم مثل همه ی نوشته های این وبلاگ فقط یه "دل نوشته" است. یه سپاس ویژه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید