پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۰ ثبت شده است

سلام

اول می خوام یه تشکر ویژه بکنم از همه ی کسایی که به کمکم اومدن و به سوالای پست قبل جواب دادن. متاسفانه تو وبلاگم دوستای زیادی ندارم اما خوشبختانه دوستای خوبی دارم که جواب های امیدوار کننده و خوبی بهم داده بودن

اما فکر می کنم سوال اصلیم رو نتونستم خوب مطرح کنم...

حرفاتون رو قبول دارم...

این که نوشته بودید:"مگه حتما" همه باید یه کار آنچنانی بکنن تا بگن زندگی کردیم؟
پس عشق. محبت. دوستی. لذت بردن از داشته هامون چی میشه؟"

یا

"هر دوره از زندگی یه هدف خاصی داره یه دوره درس خوندن اگه نخونی ضرر کردی یه دوره ازدواج کردن که اگه ازدواج نکنی تنها میمونی,البته کار کردن که بیکاری تو رو نابود میکنه
وبچه دار شدن که اگه نداشته باشی افسوس میخوری 
بنظر من هدف از زتدگی انسانها تلاش کردن به سوی تعالی است
وبدونی که از خودت در اخر عمر احساس رضایت داری وزندگی ابدی خوبی داری."

یا

"یه جمله از بزرگی بگم: اگر تاکنون آنچه که میخواستی نشدی پس کی؟!!!!! ... میبینی؟ واقعا همه چی به خود آدم برمیگرده "

 

 

اما یکی گفت:"اول باید یه هدف داشت, هدفی که واقعا هدفته و بهش اعتقاد داری البته کار ساده ای نیستا! من خودم مدتها هدفم پیدا کردن یه هدف بود! وقتی هدف داری یعنی انگیزه داری یعنی علاقه داری و این یعنی زندگی. فقط کمی پشتکار میخواد!"

 

مشکل من دقیقا همینجاست!

هدف منم دقیقا پیدا کردن یه هدفه!

و سوال اینه که چه جوری میشه هدف درست رو تعیین کرد که وقتی تو شرایطی قرار می گیریم که سختی های کار و مشکلات راه و دیگران ناامیدمون میکنن

( مثل  یکی از دوستان که گفته بود:"من تصمیم گرفتم رو یه پروژه کار کنم و بعدش به نتایجی برسم که هیچ دانشمندی نرسیده! این وسط خیلیااااااااااااااااااا میان همون حرفای تورو میزنن! درست نیست... نکن.... این کارو بی فایده س و ... ازین چرت و پرتها... اما وقتی بهش اعتقاد داشته باشی، زحمت بکشی، تلاش کنی و توکلت به اون بالایی باشه هیچوقت شکست نمیخوری")

بتونیم مشکلاتش رو با اعتقاد پشت سر بذاریم...

پس واقعا هدف اول،" هدف داشتنه" و سوال من همینه:

چه طور هدف صحیح رو شناسایی کنیم؟

 

"استیو جابز" هدفش رو شناخت و دنبالش رفت و موفق شد . حالا همه ی دنیا میشناسنش طوری که تیتر یکی از مجلات ایران این می شه:تعظیم به مردی که نمرد!

چون او همیشه با کاراش زنده اس.

ادیسون بارها تو اختراع لامپ شکست خورد اما هدف داشت بنابراین انقدر تلاش کرد تا بالاخره سالها بعد از مرگش هم روشنایی دنیا رو یه جورایی مدیونش هستیم...

ببخشید که دفعه ی اول منظورم رو خوب نگفتم و حالا شما رو به دردسر انداختم واسه جواب دوباره... اما اگه می تونید جواب بدید

+ نوشته شده در  جمعه ۲۹ مهر۱۳۹۰ساعت 12:57  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

به زندگی هامون دقت کردی؟

بچه ایم...بزرگ تر می شیم... میریم مدرسه... واسه کنکور می خونیم... دانشگاه قبول میشیم... مدرک میگیریم... میریم سر کار...ازدواج می کنیم... بچه دار می شیم(تا همه ی بدبختیایی که خودمون کشیدیم رو اونا هم بکشن!!!!!)... ...بزرگشون می کنیم.... می فرستیمشون مدرسه...می رن دانشگاه... ازدواج می کنن و...

بالاخره می میریم!

خب که چی؟!

واقعا چه کار مفیدی انجام دادیم؟ چی کار کردیم که باعث بشه بگیم:

من فلان کار رو کردم...کاری که به خاطرش آفریده شدم! کاری که فقط من باید انجام میدادم چون فقط وظیفه ی من بود... یا لاقل بگیم من چی کار کردم که منو با بقیه متمایز می کنه؟

اشتباه نکنین بحث کتابای دینی مون نیست... منم خداروشکر هنوز اونقدر ناامید نشدم که بخوام به این نتیجه برسم که: زندگی  یه دور باطله...

فقط چند تا سواله!

سوالایی که این روزا از چندین نفر شنیدم و خودمم نمی دونم چه جواب میشه بهشون داد!!!

می خوام بگم:

 

تا حالا شده حس کنی راهی که داری می ری اشتباهه؟

انگار توی جمعی هستی که همه دارن به یه سمت شنا می کنن

تو هم باهاشون شنا می کنی

یه آینده ای رو هم می بینی

می دونی که ته مسیر به کجا میرسه

اما انگار فقط می ری... میدونی به کجا... اما نمی دونی چرا...!!!!

یه چیزی ته دلت می گه: این اون چیزی که من می خواستم نیست!

 اما نمی دونی اونی که می خوای چیه؟کجاس؟چه طوریه؟

به خودت می گی مسیری که دارم می رم حداقل از بی هدف بودن بهتره!

اما حس می کنی که این راهت نیست...!

بی هدف و سردرگم فقط شنا میکنی! بعضی جاها خسته می شی... می بری... جا میزنی...

اما دیگران هلت می دن به جلو و مدام تشویقت می کنن همه می گن راهت درسته... چرا انقدر تنبلی می کنی؟تو می تونی تو این راه موفق بشی...ادامه بده

 اما

تو فقط شنا می کنی و تمام طول مسیر از خودت می پرسی: من چرا اینجام؟ کجا باید باشم؟ این راه, راه منه؟

 

هیچی بدتر از نداشتن هدف نیست...

تازگی آدمای زیادی رو می بینم که ناامیدانه فقط شنا میکنن یکیش شاید خود من باشم!

واسه رهایی از این افکار راه حلی داری؟

آدمای بزرگ و موفق چه طور راه خودشون رو پیدا کردن؟

چه طور فهمیدن که تو مسیر درست هستن یا نه؟

چه طور هدف هاشون رو تعیین کردن؟

ما باید چه طور این کارا رو بکنیم تا هدف خودمون رو بهتر تعیین کنیم؟

اگه جواب این سوالا رو به من بدی شاید مشکل خیلی ها رو حل کنی

حداقل خیلی از کسایی که من میشناسمشون و جوابی واسه چراهاشون ندارم!

پس خواهش می کنم اول بهش فکر کن و بعد جواب بده...

ممنون

 

پ.ن:واسه عنوان این مطلب خیلی فکر کردم...نمی دونستم چی باید بنویسم..." زندگی ما"..."دنیای این روزای ما!"... "کمک"... نمی دونم احساس کردم "این بود زندگی" بهتره..

"این بود زندگی" یه قسمت از یکی از اشعار حسین پناهی عزیزه که اردیبهشت 90 کاملش رو تو همین صفحه نوشته بودم و هنوز تو آرشیو هست...

فکر کردم باید این پی نوشت رو هم حتما بنویسم...زیاده گوییم رو به بزرگی خودتون ببخشید

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۷ مهر۱۳۹۰ساعت 15:32  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود

وای که دیروز چه روزییی بود...

تو اتوبان تهران کرج ماشینمون 2بار خراب شد...

دفعه ی اول تسمه دینام پاره شد زنگ زدیم امداد خودرو تقریبا یه ساعت منتظر بودیم تا یه آقایی اومد به جای این که درست کنه یه جورایی سمبل کرد و رفت... جاده رو داشتن آسفالت می کردن ترافیک سنگینی بود... ما هم هنوز 10 کیلومتر نیومده بودیم که تو اوج ترافیک دیدیم دوباره ماشین جوش آورد و فرمون سفت شد!

با بدبختی ماشین رو تو اون ترافیک کشیدیم کنار و دوباره زنگ زدیم امداد... این دفعه نه اثری از تسمه دینام بود نه تسمه ی هیدرولیک!!!!

تقریبا 3 ساعت کنار جاده منتظر امداد بودیم! تا بالاخره یه بنده خدایی از امداد خودرو اومد که خدا خیرش بده 2.3 ساعت رو ماشین کار کرد ولی ماشین رو درست کرد که انشاا... پولی که گرفت نوش جانش بشه که حداقل ما به خونه رسیدیم و ماشین درست شد.

 

نتیجه ی اخلاقی این داستان:

1.حتی اگه بدونید عیب ماشین کجاس بازم بعضی وقتا به مشکل بر می خورید!!!!(این دید بدبینانه)

2.این که مردم میگن امدادگرا درست حسابی بلد نیستن ماشین رو درست کنن همیشه صادق نیست چون ما تو یه روز هر دو مدلش رو دیدیم(دید مثبت گرایانه)

3.کاری را که نمی دانی مکن!!!!

اینو مخصوص اون امدادگر اول نوشتم .می دونم که ایشون این بلاگ رو هرگز نمی خونه اما توروخدا شما هم اگه کاری رو بلد نبودید یا چیزی رو نمی دونستید بگید نمی دونم خیلی بهتره به خدا... مثل اینایی که آدرس ازشون می پرسی بلد نیستنا ولی نمی خوان بگن نمی دونم یه چیزایی الکی می گن که به جای این که راه رو به آدم نشون بده بدتر آدم رو از مسیر دور می کنن... خیلی کار بدیه!

4.تو مشکلات سعی کنید به بی خیالی بزنید! به خصوص مشکلاتی که واسه حلشون کاری از دستون بر نمی آد... خیلی سخته اما جواب می ده... مثلا من خودم دیروز زدم به بی خیالی چون اتفاقی بود که افتاده بود و کاری ازمون برنمی اومد و حرص خوردن فایده ای نداشت!

منم مثل همراهانم وقتی رسیدیم خونه خسته شده بودم اما اعصابم راحت تر از بقیه بود چون کمتر حرص خورده بودم.

خلاصه بی خیالی هم عالمی داره ولی نه در مورد همه چیز و نه در همه جا و نه در مورد همه کس!

اگه موافقی یا مخالف نظرت رو بگو... شاید حق با من باشه یا نباشه خوشحال می شم که بدونم

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۰ مهر۱۳۹۰ساعت 14:0  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود

من خیلی کاریکلماتور دوست دارم

شما هم اگه خوشتون اومد بگید تا بازم هرچند وقت یه بار چند تا بذارم

این کاریکلماتورها رو از کتاب"قلبم را با قلبت میزان می کنم" پرویز شاپور برداشتم

امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

۱.تبخیر شدن قطره ی باران، نوید قطره ی باران آینده را می دهد.

۲پرنده ای که روی تنگ ماهی نشسته بود به ماهی گفت:

پرواز کن!سقف قفست خراب شده است!!!

۳.سایه ی ۴نژاد هم رنگ است! سایه ها یک رنگند!

۴.روی جسد عنکبوت مگس نشسته بود!

۵.زنبور عسل که با گل قهر بود، روی سایه اش نشست!

۶.بی انصافی است که پرواز را به خاطر "خواندن" از پرنده بگیریم!

۷.گربه بیش از دیگران به فکر آزادی پرنده ی محبوس است.

۸.مضحک تر از این نیست که پرنده اختیار در قفس خودش را ندارد!

۹.آب تنگ به اندازه ای کثیف بود که ماهی برای همیشه مقیم خشکی شد!!!

۱۰.گربه تا آخرین قطره ی آب تنگ را خورد ولی به خود ماهی نگاه چپ هم نکرد!!!!


برچسب‌ها: پرویز شاپورکاریکلماتور
+ نوشته شده در  جمعه ۱۵ مهر۱۳۹۰ساعت 11:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستان های روانی رفتیم.

بیرون بیمارستان غلغله بود.

چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند.

چند راننده ی مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند.

وارد حیاط بیمارستان که شدیم...

دیدیم جایی است آرام و پر درخت.

بیماران روی نیمکت ها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفتگو می کردند.

بیماری از کنار ما بلند شد و با ادب گفت:

من می روم روی نیمکت دیگری می نشینم که شما بتوانید راحت تر صحبت کنید.

پروانه ی زیبایی روی زمین نشسته بود...

بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که زیر پا له شود.

آمد آهسته پروانه را برداشت و بر کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود.

 

ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این ور دیوار است یا آن ور دیوار!!!!!

 

صفحه ی 338

کتاب "کمال تعجب"

از زنده یاد عمران صلاحی

 این پست رو به خاطر یادبود زنده یاد عمران صلاحی گذاشتم روی بلاگ.

ایشون در  12 مهر 85 در اثر سکته ی قلبی فوت کردن...

روحش شاد و یادش گرامی باد

این متن رو برای اولین بار که خوندم خیلی برام جالب بود...و خیلی منو به فکر فرو برد امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه.

کمال تعجب یه کتاب جیبی کوچولوه اگه اهل مطالب طنز  هستید این کتاب رو بهتون پیشنهاد می کنم.

 


برچسب‌ها: عمران صلاحی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۲ مهر۱۳۹۰ساعت 18:16  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام بچه ها  ببخشید یه مدت نبودم

کامپیوتر این بار یه مشکل اساسی پیدا کرد

مشکلش هم این بود که دیگه اصلا روشن نمی شد

به هر حال چند روزی کامپوتر نداشتم واسه همین نتونسته بودم به صفحه هاتون سر بزنم.

به هر حال فعلا تنها خبر اینه:

من برگشتم!!!!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱۰ مهر۱۳۹۰ساعت 13:40  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید