پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۲۷ مطلب با موضوع «رادیو بلاگیها :)» ثبت شده است

گربه ی قشنگی بود. یک بار نشستم کنارش تا ازش عکس بگیرم. نتونستم مقاومت کنم. نوازشش که کردم اومد و خودش رو چسبوند بهم. اون روز زود رفتم اما چند روز بعد که برگشتم تو پارک انتظار نداشتم که منو بشناسه و از دور بدوئه سمتم. تو این روزا که از کار استعفا داده بودم، همه می گفتن حوصله ات سر میره و بالاخره از بیکاری خسته میشی اما من اگه فکر و خیال آینده نبود هر روز صبح تمام راه خونه تا پارک رو پیاده گز می کردم تا فقط دوئیدنش رو ببینم که می آد و آروم خودش رو تو بغلم جا میکنه که فقط نوازشش کنم بدون این که حتی یک بار بهش غذا داده باشم. من اونو نوازش کنم و باد گیسوهای بید مجنونی که زیر سایه اش مینشستم و بید مجنون هم روح بی قرار من رو! روح من به این طبیعت وصله... دلم می خواست این لحظه های خوب هرگز تموم نشن!

 

پ.ن: به دعوت از یک دوست خوب :) و به بهانه ی چالش رادیوبلاگیهای عزیزم :)

پ.ن2: آخرین دیدار

  • یاسمین پرنده ی سفید
چند وقتی میشه که ننوشتم. نه که سوژه نداشته باشم؛ نه که نخوام بنویسم؛ اما انقدر روزام سریع میگذرن که حتی فراموش می کنم چی می خواستم بنویسم! ولی خب... امروز روز آخر فراخوان رادیوبلاگیهاس و من یه کم از همیشه سرم خلوت تره، پس تصمیم گرفتم بنویسم:


همیشه می نوشتم. تو خلوت خودم هر بار که دلم می گرفت می نوشتم. نوجوون که بودم آدم درونگرایی بودم پس برای خالی کردن خودم قلم و کاغذ برمی داشتم و مینوشتم. وقتی که دی ماه 88 خیلی اتفاقی با بلاگفا آشنا شدم و اولین پستم رو گذاشتم؛ هرگز فکر نمی کردم که وبلاگ نویسی چقدر قراره دنیامو عوض کنه. روزای اول شعرایی که دوست داشتم رو تو وبلاگم می ذاشتم. بعد رسیدم به روزانه نویسی های بی محتوا که به درد هیچکسی نمی خورد و کم کم چند تا دوست وبلاگی پیدا کردم که بودنشون برام مهم بود. برام مهم بود که نظرشون در مورد پستام چیه. پستاشون رو می خوندم و ازشون یاد میگرفتم. بعد سعی کردم که بهتر بنویسم. سعی کردم که پستام حرفی برای گفتن داشته باشه. قد کشیدنم رو توی آرشیو وبلاگم دیدم و واسه همین هرگز نخواستم که روزای گذشته ی وبلاگم رو پاک کنم و بعد از ازبین رفتن بلاگفا تلاش کردم که پستام رو دوباره پیدا کنم. چون سطر به سطر اون قد کشیدن ها برای من خاطره بود و سطر به سر اون کامنتهایی که اول از همه، وبلاگ جمع ما... بعد تولد گرفتن های مجازی... بعد دور همی های واقعی و بعد دوستی های ناب و در آخر رادیوبلاگیها رو به وجود آورد برای من خاطره بود. پس نوشتم. کوچ کردم به بیان و نوشتم: "تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:) "

حالا من اینجام... دغدغه های یاسمین 28 ساله با یاسمین داوطلب کنکور 19 ساله زمین تا آسمون فرق کرده. من اینجام و تو این نُه سال خیلی چیزهای تازه رو تجربه کردم و دیگه اون آدم درونگرای سابق نیستم. وبلاگ‌نویسی دنیای تازه ای رو به من نشون داد. یاد گرفتم که هر چیزی می تونه خوب یا بد باشه. یاد گرفتم آدمای خوب و بد همه جا پیدا میشن. یاد گرفتم که وبلاگ جای دردهای مشترکه که بی صدا بین سطور مخفی میشن اما کسی که وبلاگ نویس باشه می تونه این سکوت رو معنی کنه. و برای هزارمین بار از نویسنده ی بلاماسکه نقل می کنم که: وبلاگ نویس مثل خودکار بیک می مونه! اگه ننویسه خشک میشه!
پس من... هرچند دیر به دیر... هرچند وقت به وقت... اما: مینویسم! پس هستم!


به بهانه ی فراخوان رادیوبلاگیها
+رمز پست: blogiha
  • یاسمین پرنده ی سفید

بهار بود یا پاییز؟ درست یادم نیست اما خوب یادم هست که به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: "کسی تا حالا بهت گفته چشمای قشنگی داری؟" به چشمام خیره شد و گفت: "نه." گفتم: "چشمای خیلی قشنگی داری :) امیدوارم چشمای دخترمون شبیه چشمای تو بشه!" خندید. می دونست بچه ها رو دوست ندارم و دلم نمی خواد هیچوقت بچه دار بشم؛ اما نمی دونست که به خاطرش حاضرم از خیلی چیزایی که می خوام بگذرم. گفتم: "ولی براش خیلی نگران میشم." اخم کرد و پرسید: "چطور؟" گفتم: "از کجا معلوم اونقدر مثل مادرش خوش شانس باشه تا یکی مثل تو رو پیدا کنه که بتونه بهت اعتماد کنه؟!" دوباره خندید. گفت: "پیدا میکنه. همونطور که من تو رو پیدا کردم" و من مثل دختر بچه ها قند توی دلم آب میشد و زندگی آینده امون رو با تمام سختی ها و شیرینی هاش تصور می کردم.

از اون به بعد. هر بار نگاهمون تو نگاه هم گره می خورد؛ ازش میپرسیدم: "کسی تا حالا بهت گفته چشمای قشنگی داری؟" میخندید و میگفت: "آره. تو بهم گفتی" چشماش؛ جام جهان نمای من بود. آرامش دنیا رو تو چشماش میدیدم و تمام هیجانِ مستطیلِ سبزِ جام جهانی فوتبال تو دلم به پا میشد، از ذوقِ دونستنِ این که اون چشمها مالِ منن! درست مثل تمام روزایی که بعد از چندین سال دوری از نتایج مسابقه ها به خاطر شرط هایی که بینمون بود؛ برای بردن تیم محبوبمون ثانیه شماری میکردم. هر گلی که می زدن به نفع من بود و هر گلی که می خوردن به ضرر اون!!! نه که اعتراضی نکنه اما خودش هم می دونست که گلای خورده رو نادیده میگیرم به خاطرش!


چند ماه بعد... تو چشمام خیره شد و بی بهونه گفت: "چشمات چقدر قشنگه!" با تعجب و شاید یه کم دلخوری گفتم:"تازه دیدیشون؟" گفت: "نه! اما تا حالا با این دقت به چشمات نگاه نکرده بودم" لبخند زدم و باز مثل دختر بچه ای که تو آرزوهاش غرق میشه فقط به دختری فکر کردم که چشماش شبیه پدرش میشه.

گاهی وقتها فکر میکنم؛ باید ماه ها میگذشت تا بفهمم شاید اونقدری که من دوستش داشتم؛ دوستم نداشت یا... شاید فقط دو تا مربی خوب بودیم که آخرِ بازیِ دوستانه، بدون برنده و بازنده به مسابقه های بعدی زندگیمون فکر کردیم! هر چی که بود... جام جهان نمای چشماش؛ سهم من نبود.



+ این پست به مناسبت فراخوانِ رادیوبلاگیها برای پادکست تابستونی نوشته شده و من دعوت می کنم از new man و بانوی خیال و سکوت که این روزا کم کار شدن تا در این فراخوان شرکت کنن.

خوشحال میشیم اگر شما هم به این فراخوان بپیوندید و پست هاتون با عنوان "جام جهانی چشمات" رو بنویسید و لینکش رو برای رادیو بلاگیها ارسال کنید. پاشید یه تکونی به این سکوتِ بلاگستان بدیم :)

++ 24 آبان 95/ 9 شهریور 96

  • یاسمین پرنده ی سفید

این مسابقه... یه مسابقه ی کوچولو بود بین سه نفر :))) ولی خب... وقتی دیدم مسعود  مال خودش رو تو وبلاگش منتشر کرده بوده؛ منم تصمیم گرفتم مال خودمو که البته اون موقع فقط واسه رد گم کردن بین دو تا شرکت کننده , به عنوان ناشناس تو این مسابقه ی درون رادیویی برگزار شده بود شرکت کرده بودم؛ رو منتشر کنم.
مسابقه این بود که باید با کلمات "پیرزن, مدرسه, دختر, موتورگازی و کوچه یه پست مینوشتیم :)



هجده سالم بود. از اولین بار که تو کوچه دیدمش انگار دیگه حالم دست خودم نبود. وقتی یاد اون دو تا چشم عسلی می افتادم همه چیز دنیا از یادم میرفت. هر روز کلی مسیرم رو دور میکردم تا از جلوی مدرسشون رد شم بلکه بازم ببینمش. یه روز... دو روز... یه هفته... دو هفته... روزا میگذشت و از دلدارِ من اثری نبود اما به جاش هر روز میرفتم و می اومدم و اون پیرزن رو میدم که پشت پنجره مینشست و مردم رو نگاه میکرد. یه روز که هوا خوب بود و دم در نشسته بود از دور که منو دید لبخند زد. جلوتر که رسیدم باهمون لبخند بی مقدمه گفت: تا قسمت چی باشه. برگشتم سمتش و پرسیدم:با من بودید؟ گفت:آره مادر. گفتم تا قسمت چی باشه!

گفتم: قسمت ِ چی؟ گفت: همه چی.

دلم گرفته بود. رفتم نزدیکش گفتم میشه بشینم؟ با سر اشاره کرد. رو پله کنارش نشستم و پرسیدم: تنهایی حاج خانم؟ گفت:همیشه که نبودم ولی الان هستم. پرسیدم: بچه هات پس کجان؟ گفت:بچه ندارم. خجالت کشیدم از شوهرش چیزی بپرسم. دوست نداشتم حرفی بزنم که ناراحت شه. انگار فکرمو خوند گفت: شوهرم هم رفت و تنهام گذاشت... گفتن یه موتور گازی بهش زده بود... قسمت ما هم این بود دیگه مادر.

پرسیدم: دوسش داشتید؟ گفت:خیلی زیاد. میدونی این که یکی شریک همه ی شادی و غمات باشه یعنی چی؟

سرمو انداختم پایین و گفتم: راستش نه

لبخند زد دوباره گفت: تا قسمت چی باشه مادر

گفتم: پس تلاش خودمون چی میشه؟

گفت: این که همیشه از یه راه بری و بیای تا کسی که میخوای رو ببینی تلاشِ توعه. اما این که اونو ببینی یا نه قسمته مادر

نگاش کردم! یعنی قصه ی منو میدونست یا به قول خودش قسمت بود که این چیزا رو بهم بگه؟!

گفتم: خب اگه نبینمش چی میشه؟

گفت: کسی چه میدونه شاید یه روز یه جا که انتظارشو نداری ببینیش

گفتم: اما اگه اون موقع که رسید دیگه خیلی دیر باشه چی؟ هر آرزو یه زمانی داره. وقتش که بگذره دیگه واسه آدم ارزش نداره که

گفت: از کجا معلوم شاید قسمت ِ تو یه گلِ بهتر باشه

گفتم قسمت شما چی؟ پشت پنجره نشستن بود؟

گفت شاید آره... شاید قسمتم این بود که بمونم و تو رو ببینم و بهت بگم دنیا بیشتر از اون که ما فکر میکنیم حساب کتاب داره مادر. تا میتونی عاشق باش. تلاشتو بکن و بقیه اشو بسپر دست خدا. خدا که واسه بنده اش بد نمیخواد پسرم.

سالها از اون روز میگذره و من هنوزم که هنوزه... هر جا زندگیم رنگ غم و سختی به خودش میگیره از خودم میپرسم: خدا که واسه بنده اش بد نمیخواد. میخواد؟

بعد از سالها دوباره چشمم به او افتاد. بوی خاک میداد. بوی نم نم باران و شاید بوی یک جمعه ی باران خورده ... هنوز یادم هست آن موقع ها دختر بود... مهربان بود و دوست داشتنی تر از هر مهربان دیگری .شاید ده سالی از من برزگتر بود .  خانشان ته کوچه ی آذری ها بود... خودش هم آذری بود... با آن چشم های درشت و صورت گردش آدم را بدجور یاد مادر می انداخت...  با اینکه سالها در ساری بودند اصلا به دختران ساری شبیه نبود... هر روز صبح به او سلام میکردم. لبخند میزد و قربانم میرفت . مینشستم پشت میز و او از ادبیات میگفت... میخواند که فاصله پیرزنی عبوس است و من معنی این حرفا ها را نمیفهمیدم ... فقط میدانم خیره که میشد لپ هایم گل می انداخت ... نمیدانم میدانست که عاشقش شده ام یا نه ؟ همه چیز از زمانی قوت گرفت که پدر رخت سیاه بر تن کرد ،همان جمعه که باران می آمد مادر چشمانش را بست و پسرعموی من با آن موتورگازی قراضه اش در کوچه دود راه انداخت و رفت که بساط مراسم مادر را براه کند. از مدرسه تا خانه را پیاده آمده بود که ببیند دلیل غیبت چند روزه ام چیست؟ آمد و دید کنار حوض نشسته ام ... با ماهی ها بازی میکنم... مرا به آغوش کشید و بوسید دیگر معلمم نبود. نمیدانم چرا اما از آن روز به بعد چیزی بیشتر از معلم بود. آغوشش بوی خاک می داد . بوی نم نم باران و شاید بوی یک جمعه ی باران خورده. چیزی نگفت... میدانست که چه دردی دارم .قرار شد بروم خانشان که برای درس ها عقب نمانم...  مدرسه برایم شد خانه ی او ... درسها را که تمرین میکردیم کمی بیشتر پیشش می نشستم. برایم پیانو میزد. از مادربزرگش یادگرفته بود. اواخر اسفند آن سال پدر گفت باید از اینجا برویم. میدانستم پدر عاشق شده. عاشق زنی مهربان که دوستش نداشتم. اسفند آن سال از آنجا رفتیم. تمام تهران بودنم را درس خواندم اما خاطرم در جایی دیگر بود. در انتهای کوچه ی آذری ها. دلم تنگ بود. در طول سالیان دراز دلتنگی جایش را به هیچ نداد. من مرد شدم و او زن شده بود. جایی در بیستو نه سالگی در ایستگاه قطار به انتظار رسیدن قطارساری به تهران بودم که دیدم زنی با یک چمدان وارد سالن انتظار شد. با همان صورت گرد و چشم های درشتی که دورش خط افتاده بود . بعد از سالها دوباره چشم به او افتاد. بوی خاک میداد . بوی نم نم باران و شاید بوی یک جمعه ی باران خورده ... ایستادم و خواستم جلو بروم اما توان نداشتم . به من نگاه کرد . چند لحظه بعد یک نفر به دنبالش از در وارد شد. مردی که بچه ای را به آغوش داشت... نشستم و یادم آمد که فاصله پیرزنی عبوس است . که هیچ وقت نمی خندد 

  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام.

روزی که تصمیم گرفتیم رادیو را راه بندازیم؛ اولین هدفمون این بود که شور و شوق رو به دنیای وبلاگ نویس هایی که بعد از طوفان بلاگفا حال و حوصله ی نوشتن رو از دست داده بودن برگردونیم. نمی دونم چقدر موفق بودیم اما... الان به کمک شما نیاز داریم. چون این رادیو به خاطر وجود شماست که پابرجاست پس لطفا ما رو از نظرات خودتون آگاه کنید. بهمون بگید که کدوم بخش از برنامه های رادیو رو بیشتر دوست دارید؟ اخبار, مینیمال, معرفی کتاب, معرفی وبلاگ, مصاحبه, پست کوتاه, پادکست و ویژه برنامه, شعر و ادبیات و پست خوانی هامون؟
به کانال و وبلاگمون سر بزنید. رای بدید و پیشنهاداتتون رو برای بهتر شدن برنامه ها بهمون بگید.

نظرسنجی رادیو

  • یاسمین پرنده ی سفید

متن حریر بانو رو که خوندم. از بچه های رادیوبلاگیها blogiha@ خواستم که خوندنش رو به من بسپارن چون خیلی دوسش داشتم. اونم حالا که خودم یه کاکتوس تپلی دارم که خیلی دوسش دارم :)

+با تشکر از کانالِ تلگرامیِ بلاگرها که این پست رو اونجا دیدم :) @blogerha

پیشنهاد میکنم بشنویدش: نازدارِ گل اندام من


به شمعدانیِ روی طاقچه نگاه می‌کنم؛ به برگ‌های سبزش، به برگ‌های کوچک زردش که گواه چند هفته حال‌ندار بودنش هستند. لبخند می‌زنم و می‌گویم: «دیدی نمردی نازدارِ من؟ دیدی همونقدر که مواظب خودم نیستم، مواظبت بودم؟ شایدم این چندهفته قهرکرده‌بودی تا بفهمی چقدر دوستت دارم. آره؟» 

نفس عمیقی می‌کشم و دوباره لب باز می‌کنم: «می‌دونی؟ اینقدر که زرد و زار شدی اصلا فکرش رو نمی‌کردم حالت خوب شه! ولی بازم امیدم رو از دست ندادم و تیمارت کردم. نمی‌دونی حسن یوسف مامان چندبار چشمک زد و گفت بیا منو بردار جای اون پژمردَک بذار تو گلدونت! نازدار؟ ناراحت نباش. من که به حرفاش گوش ندادم. بهش گفتم نه! نازدار من حالش خوب میشه. خودتم شاهدی چقدر نازت کردم و آبِ عشقولی بهت دادم. واسه همینه جون گرفتی. اصلا مگه میشه عشق با خودش زندگی نیاره؟ مگه میشه عشق حال آدمو خوب نکنه؟ مگه میشه عشق آدمو دوباره متولد نکنه؟» 

ساکت می‌شوم و لبخند می‌زنم. احتمالا او هم لبخند می‌زند. با سرانگشتم غنچه‌هایش را نوازش می‌کنم و به یاد دو روز پیش می‌افتم؛ که یکهویی چشمم خورد به صورتی‌های کوچولویی که در دل برگ‌های زردش جوانه زدند، که از زمین جدا شدم و از ته دل خندیدم، که صورتی های کوچولویش را بوسیدم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

اولین سری از مصاحبه های رادیو منتشر شد. برای من شنیدنش حس خوبی داشت :) به شما هم پیشنهاد میکنم بشنوید. حرفای نگین برام شیرین بود.

رادیوبلاگیها

  • یاسمین پرنده ی سفید



تو این یک سالی که از آغاز به کار بخش خبر رادیو بلاگیها میگذره. خیلی از دوستان همراهیمون کردن. یه سریا تشویقمون کردن, یه سریا انتقاد کردن که از این دسته ی دوم یه سریاشون انتقادای سازنده بود یه سری ها هم نمی دونم هدفشون چی بود... یه سری هم اعتقاد داشتن که نمک اخبار کم بود.
من به عنوان عضو کوچیکی از تیم تحریریه و سوژه یاب بخش اخبار رادیو از نزدیک با تمام مشکلاتی که بچه ها این مدت باهاش سر و کار داشتن آشنام هرچند که خودمم تو این مدت به خاطر درس و ... یه وقتایی از گروه دور آفتاده بودم اما... خیلی دوست داشتیم که از کمک دیگران هم استفاده کنیم. نه تنها تو بخش خبر که تو بخشای دیگه هم همینطور. یک ساله شدن بخش خبر فرصت خوبی بود برای این فراخوان
حالا که ماه رمضون هم تموم شده و امتحاناتون هم تموم شده دیگه واقعا بهونه ای ندارید واسه پشت گوش انداختن این فراخوان. اگه همراهمون بودید. اگه منتقدمون بودید. اگه دوسمون داشتید یا اگه فکر میکنید بی نمکیم. الان وقتشه... بیایید و با کمکتون به تیم اخبار رادیو یه نیروی دوباره بدید. بذارید این بار ما شنونده ی شما باشیم.

دوستان وبلاگیِ من, از روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم گروه کوچیکی بودن, که الان هم محدود میشن به بچه های رادیو بنابراین به جای این که از دوستام دعوت کنم می خوام از کسایی دعوت کنم که "شاید" اصلا منو نمیشناسن!!!! البته اگه شنونده ی رادیو باشن قطعا صدامو شنیدن اما خب رفت و آمد مجازی با هم نداشتیم :) نپرسید چه دلایلی برا انتخابتون داشتم چون نمیگم :دی
اما ازتون می خوام شما خبرنگار ما باشید! و لطفا حتما از دوستاتون هم بخواید که تو این فراخوان شرکت کنن :) منتظرما :) می دونم روم رو زمین نمی اندازید :))))




+ضمنا این فراخوان فقط مختص کسایی که ازشون دعوت میشه نیست. هر کی که وبلاگ نویسه دعوته. برای اطلاعات بیشتر وبلاگ رادیو رو بخونید. تا 15 تیر وقت دارید. پستاتون رو با عنوان "خبرنگارشو" منتشر کنید و لینک نوشته ها یا فایلای صوتیتون رو از طریق وبلاگ رادیو به دست ما هم برسونید.
  • یاسمین پرنده ی سفید

دکتر سین قبل از عید دعوتمون کرد به چالش کتاب خوندن تو عید و ازمون خواست سه تا از کتابایی که میخوایم تو این مدت بخونیم رو معرفی کنیم.

من اسم سه تا کتاب رو مطرح کردم: پیمان پنجم (که بعد از کتاب 4میثاق دوست داشتنی منتشر شده) ،ملت عشق الیف شافاک که متن معرفیش رو تو بخش معرفی کتاب رادیو خودم خونده بودم و چون تعریفش رو از چند نفر دیگه هم شنیدم خیلی مشتاق بودم بخونمش و ساعت ساز نابینا که تو روزای سختم گرفته بودمش و خیلی دوست داشتم زودتر بخونمش.
و احتمالا: مردانه بازی کن زنانه پیروز باش رو هم شروع کنم.چون حس میکنم مثل کتاب "مثل یک مرد فکر کن؛ مثل یک زن رفتار کن" که قبلا خونده بودمش باید جالب باشه. همه اینا رو گفتم تا ضمن تشکر از دکتر سین و لبیک گفتن به فراخوانش... از شما هم دعوت کنم که تو این فراخوان با ما همراه باشید.
و ضمنا... اگه بین کتابایی که خوندید. کتابی واقعا توجهتون رو جلب کرد؛لطفا فراخوان رادیوبلاگیها رو هم فراموش نکنید و کتابتون رو به ما هم معرفی کنید تا دسته جنعی ازش لذت ببریم.
  • یاسمین پرنده ی سفید

بهار که از راه میرسه, ما هم خودمون رو باهاش هماهنگ میکنیم. بزرگترا یادمون دادن که بهتره وقتی بهار میاد ما هم مثل درختا که پیرهن برگ برگی سبز تازه اشون رو تنشون میکنن, لباسای تازه بپوشیم. به نظر من, قدیمیا خیلی خوش ذوق بودن که بهار رو به عنوان نقطه ی تغییر سال در نظر گرفتن... انگار همه ی دنیا شروع به تازه شدن میکنن... انگار همه چیز از اول شروع میشه و یه فرصت تازه به همه داده میشه که خودشون رو از نو بسازن! برای زندگیشون تصمیم جدید بگیرن... واسه همینه که ناخودآگاه... عید که میشه همه واسه خودمون برنامه های تازه میچینیم... برای خودمون تصمیم های جدید میگیریم... به خودمون میگیم امسال می خوام آدم بهتری باشم... و به نظر من قشنگ ترین بخش بهار همینه! بیدار شدن از خواب زمستونی! این که به خودمون بیاییم و ببینیم وقتی همه چیز می تونن رنگ و بوی تازه به خودشون بگیرن, چرا ما نو نشیم؟ نو شدن که فقط به لباس نو پوشیدن نیست! از خواب زمستونی بیدار شیم و تصمیم بگیریم که امسال بیشتر قشنگی های دنیا رو ببینیم. امسال یه کم بیشتر -بی خیال غصه هایی که هممون بدون استثنا داریم... هر کی به اندازه خودش- لبخند بزنیم. یه کم بیشتر برای شادی های خودمون و اطرافیانمون تلاش کنیم. مگه غیر از اینه که بهار هر روز بهمون شکوفه و گل و جونه های خوشگل پیشکش میکنه تا بیشتر لبخند بزنیم؟ مگه غیر از اینه که میگن بهار فصل عاشقیه و همه ی موجودات تو بهار سرخوش و عاشق میشن؟ مگه غیر از اینه که بهار می خواد ما رو شاد کنه؟ چرا ما سازمون رو با بهار کوک نکنیم؟ کی از شادی بدش میآد؟ هوم؟

می دونم سخته... می دونم عادت کردیم به همین روال... اما اگه به همدیگه کمک کنیم... اگه شادی رو برای همدیگه هم بخواهیم نه فقط برای خودمون... بهار هم خوشحال تره :) بیایید سازمون رو با بهار کوک کنیم :)


+ فراخوان رادیوبلاگیها رو فراموش نکنید. فقط تا 25ام فرصت دارید که لینک نوشته هاتون با عنوان "سازت را با بهار کوک کن" رو برای ما بفرستید و از دوستانتون هم بخواهید که ما رو همراهی کنن. بلاگستان به حال و هوای خوب نوشته های شما نیاز داره :) همه با هم باید سعی کنیم دوباره حالش رو مثل قبل خوب کنیم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید