پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

گفت: "دیروز تا ساعت 7 شب سر کار بودم. انقدر غرق کار بودم که یهو سرم رو آوردم بالا دیدم هوا تاریک شده." برام عجیب بود. از ذهنم گذشت: (کاش منم انقدر از کارایی که انجام می دم لذت می بردم که زمان رو فراموش می کردم) آرزوم رو قورت دادم! با خودم فکر کردم شاید خیلی هم خوب نباشه... پرسیدم: "سختت نیست اینطوری؟" گفت: "نه لذت می برم!" و ادامه داد : "من فکر می کنم خیلی خوشبختم چون هر کاری که انجام می دم رو با لذت انجام می دم. به هر چیزی که نگاه می کنم حس می کنم آخرین باری ه که می بینمش!" و من انگار که کشف بزرگی کرده باشم سر تکون دادم و به خودم گفتم... باید اینو بنویسم. خیلی خوبه که آدم از همه چیز جوری لذت ببره انگار که بار آخریه که داره می بیندش یا انجامش میده :)

  • یاسمین پرنده ی سفید
من داشتم به این فکر می کردم که هیچ حسی تو دنیا بهتر از این نیست که حس کنی خدا آرزوهات رو برآورده کرده :)
داشت می گفت: "به نظر من خدا هر کی رو که خیلی دوست داره بهش خواهر می ده"
پیش خودم میگم : پس معلومه من رو هم خیلی دوست داره :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
تو گوگل سرچ می کنم: "تاثیر فناوری اطلاعات بر روی سخت افزار" و تو دلم از خودم می پرسم چطوری باید به موضوع "سخت افزار, اجزا و بازیگران عمده در ایران" ربطش بدم؟!" بعد یه دعای اساسی نصیب استاد محترم می کنم و همینطور که با کلیک راست صفحات مختلفی که گوگل بهم پیشنهاد داده رو باز می کنم از شدت عصبانیت و بی حوصلگی بغضم گرفته! به خودم حرفای نه چندان خوبی می زنم و میگم: آخه بدبخت! کارشناسی ارشد خوندنت دیگه چی بود؟ آخه مریضی؟ مازوخیسم داری؟ بیماری؟ داشتی زندگیتو می کردی واسه چی خودت رو اسیر کردی دوباره؟
با نفرت صفحات نت رو زیر و رو می کنم و سعی می کنم خودمو دلداری بدم که خب پس چی؟ هر روز بشینم و امروزم رو فردا کنم و تو خونه در و دیوار رو نگاه کنم و با دوستام چت کنم و خوش بگذرونم و....... بعدش چی؟ باید چی کار می کردم؟ درس نمی خوندم چی کار می کردم؟ با تخصص های رنگ و وارنگی که دارم... با هنرهایی که از هر انگشتم می ریزه.... با انواع و اقسام کارهایی که توشون حرفی واسه گفتن دارم....
بازم این دلم به اون دلم طعنه می زنه... پس نه؟! این که داری روزاتو با کاری می گذرونی که ازش متنفری خوبه! آخه (بووووووق) مگه چقدر زنده ای که داری خودتو انقدر عذاب می دی با کاری که دوستش نداری...
دستام رو نگاه می کنم.... حس می کنم داره از تو می لرزه.... ساق پاهام رو یه جورایی حس نمی کنم... بی حسی تو تمام تنم حس میشه. با خودم فکر می کنم... من امروز یه غذای مقوی خونگی خوردم... و حتی یه لیوان چای نبات بعدش هم خوردم... هیچ چیزی که فشارم رو پایین بیاره نخوردم... پس این بی حسی به خاطر چیه.
سعی می کنم صدایی که تمام وجودمو در بر گرفته و مدام تکرار می کنه "مال اعصابته" رو خفه کنم! به خودم می گم.... هی! ساده بگیر.... سخت و آسونش میگذره... چه 20 بهت بدن چه 10 چه اگه مجبور باشی این درس رو دو بار بخونی چه همون بار اول راحت پاس بشی این روزای مزخرف میگذره.
لعنت به هر چی که داره عذابت میده. شونه بالا بنداز و بگو به جهنم!
  • یاسمین پرنده ی سفید

شب قبل.فقط 4ساعت خوابیده بودم. خیلی خسته بودم.بلند شدم و گفتم... کم کم باید برم... نتونستم زانومو صاف کنم. دست راستمو فشار دادم روش و سعی کردم کمرمو صاف کنم. بی اختیار گفتم:چقدر خوابم می آد.

نگاهم کرد و برای چندمین بار گفت: نرو! برو خونه بخواب.

داشتم کم کم وسوسه میشدم... چیزی نگفتم. لبخند زدم. با خودم فکر کردم... بی خیال اتوبوس...امروز دربست میگیرم. بعد به خودم طعنه زدم که: میخوای از اینم تنبلتر شی؟ این پا باید راه بره.

روسریمو رو سرم جابه جا کردم و گفتم:خب...من رفتم.

نگام کرد. با یه لبخند مهربون و دلسوزانه و شیطنت آمیز گفت: هیچکس رو ندیدم مثل تو خود آزاری داشته باشه!

خندیدم. قبل از بستن در نگاش کردم... گفتم: من اگه یه جا بی حرکت بمونم میمیرم! بااااید برم:)

ءین بار اون هیچی نگفت و فقط لبخند زد.

و من با قدمای خسته و بلند به درد زانوم دهنکجی کردم و تمام راه رو تا ایستگاه اتوبوس به این پست فکر کردم. حالا تو اتوبوس دارم فکر میکنم برای بیدار موندن بهتره قهوه با شیر سفارش بدم یا کاپوچینو....

  • یاسمین پرنده ی سفید
خندوانه رو نگاه می کنم... محمدرضا فروتن و رامبد جوان تو دوربین نگاه می کنن و از خواهراشون می گن رامبد میگه: از خواهراش گفت دلم برای خواهرم تنگ شد... پوپک دلم برات تنگ شده... این چهار تا خواهر داره و من فقط یه دونه دارم البته همون یکی هم برام بسیار عزیزه...

لبخند میزنم... ته دلم یه چیزی هست.... ته دلم....
بگذریم :)
  • یاسمین پرنده ی سفید
یه وقتایی هست. قراره که تو یه مسابقه ی دو شرکت کنی. همه چیز آماده است. محیط مسابقه رو میشناسی. می دونی رقیبات کیان و دارن چی کار می کنن و می دونی که ازشون چیزی کم نداری. پایان راه برات مشخصه. هدفت رو می دونی. مربی خوب داری. کفش ورزشی ات کاملا مناسبه. دلت می خواد که اگه نفر اول نشدی حداقل جزء برترین ها باشی... (منظورم اینه که "می خوای" که به هدف برسی -تاکیدم رو فعل "خواستن"ه-) ... و حتی هوادارات هم برای تشویقت آمادَن... همه چیز... ابر و باد و مه و خورشید و فلک مهیان برای برنده شدنت...
فقط یه مشکلی هست!
  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز داشتم فکر می کردم چرا بعضی چیزای خوب واقعا انقدر زود تموم میشن... یه چند وقتی هست گَهگُهداری این فکر ذهنمو مشغول میکنه... امروز وقتی حرفم مورد تایید یه دوست خیلی خوب قرار گرفت فکر کردم که دارم درست فکر می کنم...

همه چیز به انتظارات ما برمیگرده. می دونی رفیق؟ همه ی ما آدما, از دنیای اطرافمون یه تصوراتی داریم که تو ذهنمون نگهشون می داریم. همون تصوراته که گاهی باعث میشه از یکی خوشمون بیاد یا بدمون بیاد. همون تصوراته که باعث میشه دلمون بخواد به بعضیا بیشتر از بقیه نزدیک بشیم... ما نزدیک میشیم... نزدیک میشیم و بعد یه روزی... یه جایی... سر یه مساله ی کوچیک حتی, حس می کنیم که شخص (یا حتی چیزِ مورد نظر) اونطوری که ما فکر می کردیم نبوده... چون عکس العملی که نشون می ده متناسب با پیش بینی ما نیست! چون ما... از اون شخص یا اون چیز - اصلا بذار از این جا به بعد بهش بگیم پدیده-... تصور دیگه ای داشتیم! اون جاست که بهمون برمی خوره... اونجاست که ناراحت میشیم... اونجاست که حتی عقب نشینی می کنیم... یا بسته به نوع شخصیتمون حتی ممکنه شروع به تخریب اون پدیده بکنیم!!!! (ناگفته نماند که خودمم این کارا رو کردم متاسفانه)

یه زمانی شعار زندگی من تو دو تا جمله خلاصه شده بود: "هیچ آدمی بد نیست, مگر این که خلافش ثابت شه... ولی از هر آدمی باید همیشه انتظار انجام دادن هر کاری رو داشته باشی!" به خودم نگاه می کنم... تو این چند وقت گذشته از بعضیا ناراحت شدم.... با خودم فکر می کنم: "دیدی! باز قانون خودت رو یادت رفت و چوب این فراموشی رو خوردی!" دوباره جمله رو به خودم یادآوری می کنم... قرار نیست آدما اونطور که ما انتظار داریم رفتار کنن. اگه من دارم کاری برای کسی انجام می دم دلیلش این که خودم دوست دارم اون کار رو انجام بدم پس نباید ازش توقع داشته باشم برای من کاری کنه. اگه من دوست دارم با کسی بیشتر معاشرت کنم, دلیلش اینه که خودم دوست دارم باهاش وقت بگذرونم اما باید این حق رو به اون بدم که شاید اون این رو نخواد! اگه من به خاطر فلان شوخی ناراحت نمیشم... باید این حق رو برای دیگران قائل شم که چهارچوب هاشون رو خودشون تعیین کنن و ملیون ها مثال دیگه ای که می تونیم بیاریم...

همه ی اینا رو گفتم... فقط یه حرف باقی می مونه: زندگی... خییییلی خییییلی کوتاه تر از اونه که بخوایم از اطرافیانمون ناراحت بمونیم! به قول سهراب... (نقل به مضمون البته) گاهی وقتا باید بعد از خوردن غذاهایی که دوسشون نداریم, یه قاشق اغماض بخوریم :)

بیایید یه کم رو تصوراتمون از پدیده ها تجدیدنظر کنیم :)


+تیتر مربوط به بخشی از ترانه ی "زود تموم میشه" شادمهر عقیلی

++منظور از سهراب؛ زنده یاد سهراب سپهری ه. در کتاب "هنوزم در سفرم"

  • یاسمین پرنده ی سفید

باز آمد... بوی ماه مدرسه...!

بازم ترافیکای اول صبح... باز هم بچه های بی حالی که به زور دارن میرن مدرسه و قیافه های خواب آلوشون... بازم یادآوری دوران مزخرف مسخره! دبستان تنها دوران خوش مدرسه ام بود... و بعد از اون سالهاست دارم سعی میکنم جز چند تا خاطره ی محدود خوبی که از راهنمایی و دبیرستان داشتم و حفظ کنم وبقیه خاطره هاشو بریزم دور.... و پیش دانشگاهی دوباره آغاز روزهای دوست داشتنی زندگیم بود که البته در نهایت عاقبت خیلی خوشی نداشت:)))

خلاصه که... درست همونطور که انتظار داشتم.... دلم اصلا برای مدرسه تنگ نشده:) خیلی هم خوشحالم که دیگه مجبور نیستم اون مانتوهای بدرنگ و معلمای عصاقورت داده و ناظمای بداخلاق و مدیر پرچونه ای که زیر یک ربع امکان نداشت حرف بزنه و تو سرما و گرما ما رو تو حیاط سرپا نگه میداشت رو تحمل کنم.

بچه های کوچیک رو با دلسوزی نگاه میکنم و تو دلم میگم:خدایا هزار بار شکرت که دیگه مجبور نیستم برم مدرسه... فکر دوباره رفتن به دانشگاه تو سرم پتک میکوبه و از خودم میپرسم... پس کی قراره از روزام لذت ببرم؟

ندایی از درونم میگه... نگران نباش... پاییز رسیده.... این نیز بگذرد... روزای خوش تو راهن:)

  • یاسمین پرنده ی سفید