پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

امروز بعد از مدت ها حالم رو پرسیدی، پرسیدی که همه چیز رو به رواله؟ و چقدر دلم میخواست کنارم بودی تا سرمو رو شونه هات بذارم بگم نه... هیچ چیز رو به روال نیست. بگم چقدر خسته ام... بگم خوب نیستم. بگم دلم برات تنگ شده. بگم دیروز همون جای همیشگی بودم که با بچه ها جمع میشدیم و تمام در و دیوارا و خاطره ها داشتن منو میخوردن و صدبار به خودم لعنت فرستادم که چرا دوباره تصمیم گرفتم برگردم همینجا... بگم حس میکنم هیچ چیز سر جاش نیست. بگم هیچ چیزی برای ادامه دادن ندارم... 

و تو باز برام از بزرگی خدا بگی... بگی تو دلت پاکه... تو لیاقت اتفاقای خوبو داری... بگی من مطمئنم همه ی آدما نون قلبشونو میخورن... 

مثل همیشه که اینا رو میگفتی! اما به جاش فقط خیلی ساده بهت گفتم: خوبم. شکر خدا. تو خوبی؟

تو هم با همون لحنی که مثل همیشه هیچوقت نمیشد فهمید داری شوخی میکنی یا طعنه میزنی یا جدی هستی گفتی: شکر خدای عزوجل.

و من لبخند زدم و به دنیای واقعی‌ای برگشتم که توش باید فراموشت کنم! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

روز خوبی بود. خوش بودم. خندیدم. استراحت کردم. چیزایی که دلم می خواست رو تجربه کردم. داشتیم می خندیدیم. برای چند دقیقه تنها شدم. دور و برم رو نگاه کردم. از ته دلم به اون تنهایی نیاز داشتم. سرم رو تکیه دادم به صندلی و درختا رو نگاه کردم. صدای باد که برگ درختا رو تکون میداد... دور شدنش رو نگاه کردم و تمام اون غمی که مدت هاست با تمام وجود دارم سعی می کنم از همه حتی خودم پنهونش کنم اومد سراغم. کمه... یه چیزی کمه... همونقدر که تو کم بودی اما بعد از گذر تو از زندگیم هیچی انگار مثل سابق نمیشه!

یه روز... بعد از تو... به "آرزو" گفتم... امروز اگه بمیرم حسرت هیچ چیز دیگه به دلم نیست به جز دیدن "ونیز"! امروز که دور شدنش رو می دیدم. اون لحظه که تنها شده بودم و به صدای باد که برگای درختا رو تکون می داد گوش می دادم و هنوز صدای طنین خنده های چند لحظه ی پیشمون تو گوشم بود تو دلم گفتم... اگه اینجا... همین لحظه... با همین دردی که تو قفسه ی سینه ام پیچیده و این سنگینی غمی که هر روز دارم حتی از خودم پنهونش میکنم تا این اشکا سرایز نشن؛ از پا در بیام و همه چیز همینجا برای همیشه تموم بشه... چه اتفاقی می افته؟

سرمو تکیه دادم به صندلی... فقط سکوت می کنم و منتظر می مونم... راستش من یه بار شکست رو تجربه کرده بودم. هرگز فکر نمی کردم شکست دوم، من رو انقدر از پا دربیاره! سکوت می کنم... درختا دارن حرف می زنن... 

listen with your heart you will undrestand...

  • یاسمین پرنده ی سفید

نوشته: بی احساس! دلم برات تنگ شده.

انقدر از خدا عمر گرفتم و تو این چند سال رفاقت اونقدر شناختمش که میدونم دروغ میگه. میشناسمش. به همه همینا رو میگه. حتی میدونم چرا میگه. اما... 

بازم ته دلم قند آب میشه... ته دلم خوشحال میشم... ته دلم دوست دارم که ازش بشنوم که دلش تنگمه، دوستم داره و... 

تصور کن! اگر دوسش داشتم یا کوچیک ترین حسی بهش داشتم این زبون بازی هاش چه کاری دستم میداد؟ 

  • یاسمین پرنده ی سفید