پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۰
  • یاسمین پرنده ی سفید

بهار بود یا پاییز؟ درست یادم نیست اما خوب یادم هست که به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: "کسی تا حالا بهت گفته چشمای قشنگی داری؟" به چشمام خیره شد و گفت: "نه." گفتم: "چشمای خیلی قشنگی داری :) امیدوارم چشمای دخترمون شبیه چشمای تو بشه!" خندید. می دونست بچه ها رو دوست ندارم و دلم نمی خواد هیچوقت بچه دار بشم؛ اما نمی دونست که به خاطرش حاضرم از خیلی چیزایی که می خوام بگذرم. گفتم: "ولی براش خیلی نگران میشم." اخم کرد و پرسید: "چطور؟" گفتم: "از کجا معلوم اونقدر مثل مادرش خوش شانس باشه تا یکی مثل تو رو پیدا کنه که بتونه بهت اعتماد کنه؟!" دوباره خندید. گفت: "پیدا میکنه. همونطور که من تو رو پیدا کردم" و من مثل دختر بچه ها قند توی دلم آب میشد و زندگی آینده امون رو با تمام سختی ها و شیرینی هاش تصور می کردم.

از اون به بعد. هر بار نگاهمون تو نگاه هم گره می خورد؛ ازش میپرسیدم: "کسی تا حالا بهت گفته چشمای قشنگی داری؟" میخندید و میگفت: "آره. تو بهم گفتی" چشماش؛ جام جهان نمای من بود. آرامش دنیا رو تو چشماش میدیدم و تمام هیجانِ مستطیلِ سبزِ جام جهانی فوتبال تو دلم به پا میشد، از ذوقِ دونستنِ این که اون چشمها مالِ منن! درست مثل تمام روزایی که بعد از چندین سال دوری از نتایج مسابقه ها به خاطر شرط هایی که بینمون بود؛ برای بردن تیم محبوبمون ثانیه شماری میکردم. هر گلی که می زدن به نفع من بود و هر گلی که می خوردن به ضرر اون!!! نه که اعتراضی نکنه اما خودش هم می دونست که گلای خورده رو نادیده میگیرم به خاطرش!


چند ماه بعد... تو چشمام خیره شد و بی بهونه گفت: "چشمات چقدر قشنگه!" با تعجب و شاید یه کم دلخوری گفتم:"تازه دیدیشون؟" گفت: "نه! اما تا حالا با این دقت به چشمات نگاه نکرده بودم" لبخند زدم و باز مثل دختر بچه ای که تو آرزوهاش غرق میشه فقط به دختری فکر کردم که چشماش شبیه پدرش میشه.

گاهی وقتها فکر میکنم؛ باید ماه ها میگذشت تا بفهمم شاید اونقدری که من دوستش داشتم؛ دوستم نداشت یا... شاید فقط دو تا مربی خوب بودیم که آخرِ بازیِ دوستانه، بدون برنده و بازنده به مسابقه های بعدی زندگیمون فکر کردیم! هر چی که بود... جام جهان نمای چشماش؛ سهم من نبود.



+ این پست به مناسبت فراخوانِ رادیوبلاگیها برای پادکست تابستونی نوشته شده و من دعوت می کنم از new man و بانوی خیال و سکوت که این روزا کم کار شدن تا در این فراخوان شرکت کنن.

خوشحال میشیم اگر شما هم به این فراخوان بپیوندید و پست هاتون با عنوان "جام جهانی چشمات" رو بنویسید و لینکش رو برای رادیو بلاگیها ارسال کنید. پاشید یه تکونی به این سکوتِ بلاگستان بدیم :)

++ 24 آبان 95/ 9 شهریور 96

  • یاسمین پرنده ی سفید

1. بی اختیار به سمت کلیسا کشیده شد. با احتیاط از بین در نیمه باز داخل شد. نگاهی به اطراف انداخت. انگار کسی نبود. طبق عادت کلاهش رو از سرش برداشت رو روی سینه اش نگه داشت. مثل بچه ای که به اتاق ممنوعه پا گذاشته بود با قدم های آهسته به سمت محراب رفت. کلیسا گرم بود. احساس خوبی بهش دست داده بود. آخرِ راهروی نه چندان طولانی رو به روی مجسمه ی بزرگ زانو زد. سرش رو پایین گرفت. چشماش رو بست و سعی کرد بچگیهاش رو به خاطر بیاره. گرمای کلیسا حس خوبی بهش داده بود. بی اختیار روی کف پوش کلیسا دراز کشید.

فردای اون روز کشیش, مردی رو رو به روی محراب کلیسا پیدا کرد که از گوشش خون رفته و با یه لبخند برای همیشه با سرمای زمستون خداحافظی کرده بود.



2.بی اختیار به سمت کلیسا کشیده شد. با احتیاط از بین در نیمه باز داخل شد. نگاهی به اطراف انداخت. انگار کسی نبود. طبق عادت کلاهش رو از سرش برداشت رو روی سینه اش نگه داشت. مثل بچه ای که به اتاق ممنوعه پا گذاشته بود با قدم های آهسته به سمت محراب رفت. کلیسا گرم بود. احساس خوبی بهش دست داده بود. آخرِ راهروی نه چندان طولانی رو به روی مجسمه ی بزرگ زانو زد. سرش رو پایین گرفت. گرمای دست کسی رو روی شونه هاش احساس کرد. کشیش با لبخند گرمی داشت نگاهش می کرد. سوپی با عجله از جاش بلند شد. کشیش گفت. شب سردیه فرزندم. نظرت در مورد یک لیوان شیر داغ چیه؟ سوپی با خجالت لبخند زد.

کشیش لیوان شیر رو جلوی سوپی گذاشت و بهش گفت: "چند روز پیش آقای والتر پیشم بود. میشناسیش؟ نونوای خیابون یازدهم رو می گم. گفت که شاگردش تصمیم گرفته که به شهر خودش برگرده. شاگردش سال ها پیشش کار کرده بود و بهش اعتماد کامل داشت. شب ها تو اتاق کوچیکی که تو یه قسمت از مغازه درست کرده بودن می خوابید. والتر می گفت که دنبال جوونی میگرده که بتونه کارهای شاگردقبلیش رو براش انجام بده. با دیدن تو به این فکر افتادم که ازت بپرسم الان جایی مشغول به کار هستی؟" سوپی با تردید نگاه پر امیدش رو به کشیش دوخت و گفت: "نه" کشیش پرسید: "نظرت چیه؟ فکر می کنی بتونی برای آقای والتر کار کنی؟ مرد خوبیه. کنار اومدن باهاش کار سختی نیست." سوپی تو دلش می گفت: "مساله اینه که آیا آقای والتر حاضره با یه سابقه دار خیابون خواب مثل من کار کنه؟" کشیش گفت: "تو هم به نظر مرد خوبی میای. من سفارشت رو پیشش می کنم. این که والتر ازم همچین درخواستی بکنه و امروز سر و کله ی تو اینجا پیدا بشه اتفاقی نیست. شاید خدا اینطور خواسته که امروز اینجا باشی." کشیش لبخند زد و گفت: "شیرت رو تموم کن. داره سرد میشه. امشب همینجا بمون. فردا تو رو پیش آقای والتر می فرستم."


+ وبلاگ سخن سرا رو دنبال کنید. این دو متن به درخواست دخو , گرداننده ی این وبلاگ ؛ طی تمرین هفته ی دوم نوشته شده. ازتون دعوت می کنم شما هم تو این تمرین ها شرکت کنید.

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۵۸
  • یاسمین پرنده ی سفید