پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

فعل مجهول

سلام

آقارضا از وبلاگ نابخشوده تو نظرات پست قبل شعری برام کامنت گذاشته بودن که وقتی برای مامانم خوندمش یاد شعری از سیمین بهبهانی افتاد.

منم متن کامل شعر رو پیدا کردم و براتون می ذارمش تو ادامه ی مطلب اگه دوست داشتید بخونید...

برای همتون آرزوی شادی و سلامتی و دلخوشی دارم:)

فعل مجهول

بچه ها سلام ... صبحتان به خیر
درس امروز ما فعل مجهول است 
فعل مجهول چیست می دانید؟ 
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لرزید 
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی داد آن سخن دادم 
حق گفتار را ادا کردم 
تا ز اعجاز خود شوم آگاه 
ژاله را زآن میان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهمیدی؟ 
پاسخ من سکوت بود و سکوت 
د ... جوابم بده کجا بودی؟ 
رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده دختران و غرش من 
ریخت بر فرق ژاله چون باران 
لیک او بود غرق حیرت خویش 
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین،انتقامجو،گفتم 
بچه ها! گوش ژاله سنگین است 
دختری طعنه زد که:نه خانم 
درس در گوش ژاله یاسین است


باز هم خنده ها و همهمه ها 
تند و پیگیر می رسید به گوش 
زیر آتشفشان دیده من 
ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حیرانم 
آن دو میخ نگاه خیره او 
موج زن در دو چشم بی گنهش 
رازی از روزگار تیره او


آنچه در آن نگاه می خواندم 
قصه غصه بود و حرمان بود 
ناله ای کرد و در سخن آمد 
با صدایی که سخت لرزان بود


"فعل مجهول" فعل آن پدریست 
که دلم را ز درد پر خون کرد 
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت 
مادرم را ز خانه بیرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح 
خواهر شیرخوار من نالید 
سوخت از تب برادر من 
تا سحر در کنار من نالید

از غم آن دو تن ، دو دیده من 
این یکی اشک بود و آن خون بود 
مادرم را دگر نمی دانم 
که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و نالید و آنچه باقی ماند 
هق هق گریه بود و ناله او 
شسته می شد به قطره های سرشک 
چهره همچو برگ لاله او


ناله من به ناله اش آمیخت 
که غلط بود آنچه من گفتم 
درس امروز، قصّه غم توست 
تو بگو ، من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدریست 
که تو را بی گناه می سوزد 
آن حریق هوس بود که در او 
مادری بی پناه می سوزد؟

 

سیمین بهبهانی


برچسب‌ها: سیمین بهبهانیفعل مجهول
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۲ آبان۱۳۹۱ساعت 20:41  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

سریال- قسمت اول

سالها پیش زاهدی که بعدها به نام "ساون قدیس" معروف شد, در یکی از غارهای "ویسکوز" زندگی می کرد.

در آن دوره ویسکوز فقط یک قصبه ی مرزی بود که اهالی اش راهزنان گریزان از عدالت, قاچاقچی ها, روسپی ها, ماجراجویانی که در در جست و جوی همدست به این جا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت, اینجا استراحت می کردند.

شریر ترین آنها, مرد عربی به نام "آحاب" بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات های گزافی بر کشاورزانی تحمیل میکرد که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.

یک روز "ساون" از غارش پایین آمد, به خانه ی "آحاب" رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد...

آحاب خندید:"نمی دانی که من قاتلم؟ که تا کنون سر آدم های زیادی را در زمین هام بریده ام؟ که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟"

ساون پاسخ داد:"می دانم.اما از زندگی در آن غار خسته شده ام. دلم می خواهد دست کم یک شب اینجا بخوابم."

 

این داستان ادامه دارد...

پ.ن:داستان رو کوتاه کردم که خوندنش راحت تر باشه ولی سعی می کنم قسمت هاش رو زود زود بذارم براتون که سر رشته اش از دستتون خارج نشه.

پ.ن ۲: نویسنده ی داستان : پائولو کوئیلو

            کتاب: شیطان و دوشیزه پریم

             ترجمه ی آرش حجازی

برچسب ها: پائولو کوئیلو
+  نوشته شده در  جمعه ۲۸ مهر۱۳۹۱ساعت 21:7  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


(آنچه گذشت:ساون قدیس که تو غار زندگی می کرد... به دیدن آحاب قاتل بی رحم رفت تا شب رو تو کلبه ی اون بمونه...) اینک ادامه ی داستان:

آحاب از شهرت قدیس خبر داشت, که کمتر از خودش نبود, و این آزارش می داد...چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود. برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آنجا کیست.

کمی گپ زدند. آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت, اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به "نیکی" نداشت.

جایی برای خواب به "ساون" نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت. ساون پس از این که چند لحظه اورا تماشا کرد چشم هاش را بست و خوابید...  /**/

آحاب تمام شب چاقو را تیز کرد. صبح, وقتی ساون بیدار شد, او را اشک ریزان کنار خود دید.

آحاب گفت:"نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی. اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند وبه من اعتماد کرد... اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم. تو باور کردی که من می توانم شرافتمندانه رفتار کنم, پس من هم چنین کردم"

از آن به بعد, آحاب از زندگی شریرانه اش دست کشید و به دگرگون کردن این منطقه پرداخت.

از آن به بعد ویسکوز دیگر یک قصبه ی مرزی پراز متخلف نبود و به یک شهر تجاری مهم میان دو کشور تبدیل شد...



پ.ن:این داستان ادامه دارد...

پ.ن2:لازم می دونم که دوباره تکرار کنم:

این داستان قسمتی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" نوشته ی پائولو کوئیلو با ترجمه ی آرش حجازی ه.


لحظه های شادی رو براتون آرزو می کنیم... با ما همراه باشید


برچسب ها: پائولو کوئیلو
+  نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ مهر۱۳۹۱ساعت 21:17  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


آنچه گذشت: آحاب وقتی دید ساون بهش "اعتماد" داره سعی کرد آدم خوبی باشه و دهکده رو هم به جای امن و خوبی برای همه تبدیل کنه...

 

آحاب برای رسیدن به مقصودش هرگز سعی نکرد کسی را متقاعد کند, چون ذات انسان ها را میشناخت. آنها شرافت را با ضعف اشتباه می گرفتند و خیلی زود در قدرتش تردید می کردند.

او از دهکده ی مجاور چند نجار آورد. به آنها کاغذی داد که طرحی روی آن کشیده شده بود و دستور داد جایی که امروز یک صلیب هست چیزی بسازند.

تا ده روز اهالی دهکده, روز وشب سر و صدای چکش کاری می شنیدند, می دیدند که چند مرد قطعات چوبی را اره می کردند, تخته می ساختند, پیچ می کردند.

در پایان ده روز شی معمایی غول آسایی در وسط میدان سربرافراشت که با پارچه ای پوشیده شده بود.

آحاب تمام اهالی ویسکوز را جمع کرد تا شاهد افتتاح آن بنای یادبود باشند. موقرانه, بی هیچ حرفی, پارچه را برداشت: یک چوبه ی دار بود. با طناب و همه چیز.

 

چوبه ی دار نو بود, با موم زنبور عسل چرب شده بود تا دربرابر آب و هوای نامساعد خوب دوام بیاورد.

آحاب از حضور جمع استفاده کرد و مجموعه قوانینی برای حفاظت از کشاورزان, حمایت از گله داری, و تشویق کسانی که تجارت تازه ای به ویسکوز می آوردند, اعلام کرد و افزود که از آن به بعد یا باید کاری شرافتمندانه در پیش بگیرند, یا آنجا را ترک کنند به شهر دیگری بروند.

فقط همین را گفت, حتا یک بار هم به "بنای یادبود"ی که افتتاح شده بود اشاره ای نکرد.

آحاب شخصی بود که به تهدید اعتقادی نداشت.

بعد از این گردهمایی, گروه های مختلفی تشکیل شدند, بیشترشان فکر می کردند که قدیس آحاب را گمراه کرده و آحاب دیگر شهامتش را از دست داده و باید اورا کشت...

 

(نویسنده:پائولوکوئیلو از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" با ترجمه ی آرش حجازی)

پ.ن۱:این داستان ادامه دارد...

پ.ن۲:قسمت آخر به زودی...

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۴ آبان۱۳۹۱ساعت 17:23  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

سریال-قسمت پایانی
 



بعد از رونمایی آحاب از چوبه ی دار , گروه های مختلفی تشکیل شدند, بیشترشان فکر می کردند که قدیس آحاب را گمراه کرده و آحاب دیگر شهامتش را از دست داده و باید اورا کشت.

روزهای بعد با این هدف نقشه های زیادی کشیدند. اما همه مجبور بودند آن چوبه ی دار را وسط میدان ببینند و از خود بپرسند: آنجا چه می کند؟آیا برای کشتن کسانی است که قوانین تازه را نمی پذیرند؟ کی طرفدار آحاب هست و کی نیست؟ بین خودمان جاسوس داریم؟

چوبه ی دار به مردم نگاه می کرد و مردم به چوبه ی دار.

کم کم شهامت اولیه ی یاغی ها جای خود را به ترس داد. همه از شهرت آحاب خبر داشتند, می دانستند در تصمیم هاش تزلزل ناپذیر است. عده ای شهر را ترک کردند دیگران تصمیم گرفتند کارهای تازه را تجره کنند, به این دلیل ساده که جایی برای رفتن نداشتند یا به دلیل سایه ی آن دستگاه مرگ آور در وسط میدان.

مدتی بعد ویسکوز آرام, و به یک مرکز تجاری بزرگ مرزی تبدیل شد که بهترین نوع پشم را صادر و گندم عالی تولید می کرد.

...


چوبه ی دار ده سال همانجا ماند. چوب به خوبی مقاومت کرد اما طنابش را هرازگاهی با طناب نویی عوض می کردند.

هرگز از آن استفاده نشد.

آحاب هرگز هیچ اشاره ای به آن نکرد. صرفا منظره ی آن چوبه ی دار کافی بود تا شهامت را به ترس, اعتماد را به شک, و رجزخوانی را به زمزمه های تسلیم تبدیل کند.

در پایان ده سال که سر انجام قانون بر ویسکوز حاکم شد, آحاب دستور داد چوبه ی دار را خراب کنند و از چوبش استفاده کنند و صلیبی به جایش بسازند.

کتاب "شیطان و دوشیزه پریم نوشته ی پائولو کوئیلو"

 

پ.ن۱:اینم از قسمت آخر...اگه خسته شدید دیگه شرمنده... ولی امیدوارم لذت برده باشید.

پ.ن۲:خوشحال میشم اگه نظرات و نتایجی که از این داستان به نظرتون میرسه رو هم با من شریک بشید

پ.ن۳:ممنون که با من همراه بودید

برچسب ها: پائولو کوئیلو
+  نوشته شده در  دوشنبه ۸ آبان۱۳۹۱ساعت 17:36  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

ژن کانامورایی_ ... و التماس نامه ی من به فرزند گلم!

اول سلام به همگی

با توجه به سروصداهایی که روز جمعه تحمل کردیم تصمیم گرفتم به سبک محسن "آپارتمان نشین" که برای فرزند آینده اش نصیحت نامه می نویسه منم یه التماس نامه برای فرزندم بنویسم:

فرزند نازنینم...

تو را به تمام مقدسات قسم!

اگر در دوران کودکی ات در آپارتمان زندگی می کردیم یا اگه یه وقت روز تعطیل یا غیر تعطیلی رفتیم خونه پدربزرگ مادر بزرگت یا هر کس دیگه... تمام مدت مشغول بدو بدو و کشتی کج گرفتن با وسایل خونه و ایجاد سروصدا نباش

حالا خودمون و وسایل خونه به کنار...

اون بنده خداهایی که طبقه ی پایین هم زندگی می کنن آدمن آخه!

روز جمعه شاید می خوان خونه بمونن استراحت کنن!

یه کاری نکن اگه بچه ی دانشجوی طبقه ی پایین داره واسه امتحان فرداش درس می خونه... من و پدرت رو دائم تو دلش مورد عنایت قرار بده و شخصیت خانوادگیمون رو زیر سوال ببره!!!!

و همش بگه: مقصر اون "بچه" نیست...تقصیر پدر و مادر بیخیالشه!

اوووووووی بچه! با توام... می گم یواش!!!! دارم درس می خونم آخه (.................)

 

پ.ن:بچه ی وروجک رو باید این بلا رو سرش آورد! باشد که به راه راست هدایت گردد!:

برچسب ها: ژن کانامورایی
+  نوشته شده در  شنبه ۲۷ آبان۱۳۹۱ساعت 19:22  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

پ.ن 95.05.07: آپارتمان نشین همون محسن (آقای بنفش) امروزه :)

منو انقدر عاشق کن...

خشایار اعتمادی رو دوست نداشتم!!! چون فکر می کردم تقلیدی از داریوشه!

اما بعد از "باید به تو برگردم" یکی از طرفدارش شدم!! آلبومی که بعد از مدت ها هنوز بهش گوش می دم و هر بار از شنیدنش لذت می برم:)

امروز فکر می کنم چه اشکالی داره اگه حتی صداش شبیه کس دیگه ای باشه...کسی که صدای زیبایی داره... کسی که ترانه های زیبایی می خونه:)

آلبوم جدید خشایار اعتمادی منتشر شد "تو محکومی به برگشتن"

منو اِنقدر عاشق کن به من برگرده احساسم

یه جوری که تو این دنیا کسی رو جز تو نشناسم

منو اِنقدر عاشق کن جهان از حس من پر شه

هر احساسی به غیر از تو برام دور از تصور شه

منو اِنقدر عاشق کن تموم حرف مردم شم

اگه دستامو ول کردی تو راه خونمم گم شم

منو انقدر عاشق کن که با فکرِ تو دریا شم

به من خوبی نکردی هم نتونم با تو بد باشم

منو انقدر عاشق کن خدا برگرده رو به من

ببینم مردم دنیا نشستن ما رو می بینن

یه جوری که به غیر از تو ندونم فکرِ چی بودم

می خوام یادم بره یک روز که من قبل از تو کی بودم


ترانه سرا : روزبه بمانی

خواننده : خشایار اعتمادی

 

پ.ن: دوستانی که لینک دانلود این آهنگ رو می خواستن... روی جلد سی دی نوشته که می تونید از طریق سایت زیر آهنگارو دانلود کنید:

www.beeptunes.com

دوستانی هم که بخوان این سی دی رو از مغازه ها بخرن... قیمتش فقط ۲۵۰۰ تومنه:)

امیدوارم لذت ببرید وخوشتون بیاد

براتون روزهای قشنگی رو آرزو می کنم به خصوص تو این روزای بارونی

+  نوشته شده در  سه شنبه ۲۳ آبان۱۳۹۱ساعت 18:32  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


گر در بند دل مانند...در مانند[چشمک]

یه دیالوگ از مجموعه ی کلاه قرمزی ۹۱ رو جایی خوندم و چون خیلی به من مزه داد گفتم واسه شما هم بذارم.

بعضی وقتا از کسایی که انتظارش رو نداری یه چیزایی میشنوی که از چند تا اندیشمند نمیشنوی!!!!!

آقای مجری: واسه چی در ُ باز گذاشتی؟
فامیل دور: واسه بهار.
از در بسته دزد رد می‌شه ولی از در باز رد نمی‌شه.

وقتی یه در ُ باز بذاری که دزد نمیاد توش. فکر می‌کنه یکی هست که در ُ باز گذاشتی دیگه. ولی وقتی در بسته باشه، فکر می‌کنه کسی نیست ُ یه عالمه چیز خوب اون‌تو هست ُ می‌ره سراغ‌شون دیگه.
در باز ُ کسی نمی‌زنه. ولی در
بسته رو همه می‌زنند. خود شما به خاطر این‌که بدونی توی این پسته دربسته چیه، می‌شکنیدش. شکسته می‌شه اون در.
دل آدم هم مثل همین پسته می‌مونه.
یه سری از دل‌ها درشون بازه. می‌فهمی تو دلش چیه. ولی یه سری از دل‌ها هست که درش بسته ‌اس. این‌قدر بسته نگهش می‌دارند که بالاخره یه روز مجبور می‌شند بشکنند و همه‌چی خراب می‌شه.
آقای مجری: در دل آدم چه‌جوری باز می‌شه؟
فامیل دور: در دل آدم با درد دله که باز می‌شه

 

پ.ن:ببخشید که عکسه به برنامه ی کلاه قرمزی ربط نداشت... اما به نظرمن مربوط بود به جمله ی:

در دل آدم با درد دل ه که باز میشه!!!!

بالاخره هر قفلی یه کلیدی داره دیگه... حتی اگه دل باشه...حتی اگه پیدا کردن کلیدش سخت باشه!

شاد باشید

برچسب ها: کلاه قرمزی
+  نوشته شده در  جمعه ۱۹ آبان۱۳۹۱ساعت 22:50  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


اتاق روانکاوی

توی وب گردی هام تو سایت روزنه به عکسی برخوردم که برام خیلی جالب بود...

این اتاق روانکاوی زیگموند فروید و تخت او است که همچنان به همان صورت نگهداری می شود
و هرآنچه می بینید؛
دستباف های عشایری ایران است:

آن که روی دیوار است قفقازی ، روی کاناپه فرش قشقایی و روی زمین فرش هریس است.

+  نوشته شده در  سه شنبه ۱۶ آبان۱۳۹۱ساعت 12:3  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


آیینه

دیدی یه روزایی فقط یه آهنگ رو می خوای گوش بدی؟

توی "ام.پی۳ پلیر" یا هر وسیله ای دیگه ای که داری.... اصلا توی ضبط ماشینت... یه آهنگ هی تکرار میشه و تکرار میشه اما ازش خسته نمیشی؟

صدای این روزای من...صدای زنده یاد فرهاده با ترانه ای از اردلان سرفراز(اگه اشتباه نکنم)

 

قبل نوشت:خوندن این پست رو به کسایی که خودشون دلشون گرفته توصیه نمی کنم.

این پست یه جورایی واسه خودمه انگار... یه خاطره از دیروز!!!

می بینم صورتمو تو آینه... با لبی خسته میپرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می خواد؟ اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمیشه هرچی می بینم...چشمامو یه لحظه رو هم می ذارم

به خودم می گم که این صورتکه!! می تونم از صورتم برش دارم!!!

می کشم دستمو روی صورتم...هرچی باید بدونم دستم میگه

منو توی آینه نشون می ده... میگه این تویی نه هیچکس دیگه

جای پاهای تموم قصه هام...رنگ غربت تو تموم لحظه هام

مونده روی صورتت تا بدونی حالا امروز چی ازت مونده به جا!

 

آینه میگه تو همونی که یه روز... می خواستی خورشیدو با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه ات شده...داری بی صدا تو قلبت می میری

میشکنم آینه رو تا دوباره نخواد از گذشته ها حرف بزنه

آینه میشکنه هزار تیکه میشه...اما باز تو هر تیکه اش عکس منه

عکسا با دهن کجی بهم می گن:چشم امیدو ببر از آسمون!!!!

روزا با همدیگه فرقی ندارن...بوی کهنگی میدن تمومشون

+  نوشته شده در  دوشنبه ۱۵ آبان۱۳۹۱ساعت 18:56  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


کوروش نازنین تولدت مبارک



۲۹ اکتبر روز جهانی کوروش بزرگ خجسته باد. کوروش نازنین تولدت مبارک...

ای کاش...

خیلی ای کاش ها دارم اما نمی خوام این پست رو طولانی کنم...

به قول سیدعلی صالحی: (نامه ام باید کوتاه باشد...ساده باشد...بی حرفی از ابهام و آیینه... از نو برایت می نویسم... حال همه ی ما خوب است اما "...")

+  نوشته شده در  دوشنبه ۸ آبان۱۳۹۱ساعت 18:0  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید