پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

یادم نمیاد تو هیچ فیلمی؛ از هیچ شخصیتی انقدر بدم اومده باشه که تو سریال اوکیا از زینب بدم میاد :/ آخه آدم انقدر بیشعور؟:/ انقدر آدم فروش؟ داداشش رو فروخته به قیمت پوست خیار بعد تازه میگه خدایا شکرت :/ دلم میخواست میزدمش:/ دختره ی دیوانه!


#موقت

  • یاسمین پرنده ی سفید
دنیا خیلی جای عجیبیه. نمی دونم برا شما هم پیش اومده یا نه. اما برای من چندین بار پیش اومده. یکی از دوستام برام موضوعی رو مطرح کرده, بعد ازم مشورت خواسته. و من راه حل منطقی و عاقلانه رو بهش پیشنهاد دادم. چند وقت بعد خودم دقیقا تو همون هچل گرفتار میشم :|
حکایت سوزن و جوالدوزه... به این نتیجه میرسی که همیشه می دونی راه حل درست و منطقی کدومه, اما همیشه رفتن راه منطقی راحت نیست :|
یه چیز دیگه هم هست. من تو مقاطع مختلف زندگیم, هم تصمیمات منطقی گرفتم, هم تصمیمات دلی... تو هر دو گروه هم پشیمونی داشتم هم رضایت... اما مشکل اینجاست همیشه سر دو راهی که قرار میگیری, راه بهتر از دیدگاه دیگرانی که ناچار به تصمیم گیری نیستند مشخصه و تو با یه ذهن درگیر فکر می کنی و فکر می کنی و فکر میکنی... حتی شاید شبا درست خوابت نمیره! دو سال دیگه... به این روزا که فکر می کنی همه چیز برات مشخصه. اما اون لحظات تنها چیزی که می خوای اینه که چشمات رو ببندی, بخوابی, بیدار که شدی بفهمی همه چیز تموم شده!
 
هی رفیق! مگه نشنیدی که میگن "کسی که تو گذشته زندگی کنه افسرده میشه و کسی که تو آینده زندگی کنه همیشه مضطرب ه." پس بیا چشمامون رو ببندیم. درسته که خدا معما طرح کردن رو دوست داره. اما جفتمون به سرنوشت اعتقاد داریم مگه نه؟ بیا چشمامون رو ببندیم و همه چیز رو بسپریم دست کسی که سرنوشت رو مینویسه. تو فقط کاری رو بکن که فکر می کنی درسته. تو قرار نیست چیزی رو تغییر بدی... تو فقط قراره "انتخاب کنی"! چشماتو ببند خدا خودش دستاتو میگیره...
 
 
 
 
+لینک دانلود آهنگ بالا
+ مرسی از آقای بنفش بابت این آهنگ. خیلی روزا حالمو خوب میکنه :)
  • یاسمین پرنده ی سفید

پرسپولیس قهرمان شده

خدا می دونه که حقشه

به لطف یزدان و بچه ها

پرسپولیس قهرمان شده


+حالا حسودا هر چی می خوان بگن. ما اهل حرف نیستیم. ما برتریمون رو تو عمل ثابت می کنیم :)


  • یاسمین پرنده ی سفید

هدر جدیدمو، درست مثل قالب خوشگلی که تو بلاگفا داشتم قبل از انفجارش، مدیون یک نفرم. مرسی از مجید، ساکن خیابان نوزدهم. من عاشق این طرحش شدم جوری که هم بکگراند گوشیمو بعد از 10 ماه عوض کردم، هم عکس پروفایل تلگرام... و در نهایت ازش خواستم و زحمت کشید و هدرم رو هم برام تغییر داد.

خدا سلامت نگهت داره رفیق. مرسی واسه همه مهربونیات. شاد باشی :)


+قلب تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر ؛ زندون تن و رها کن ای پرنده پر بگیر

اون ور جنگل تن سبز پشت دشت سر به دامن اون ور روزای تاریک،پشت این شبای روشن

برای باور بودن جایی باید باشه شاید ، برای لمس تن عشق کسی باید باشه باید

که سر خستگیاتو به روی سینه بگیره، برای دلواپسی هات واسه سادگیت بمیره

قلب تو قلب پرنده، پوستت اما پوست شیر، زندون تن و رها کن، ای پرنده پر بگیر

حرف تنهایی قدیمی، اما تلخ و سینه سوزه، اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه

تنهایی شاید یه راهه، راهیه تا بی نهایت، قصه ی همیشه تکرار، هجرت و هجرت و هجرت

اما تو این راه که همراه، جز هجوم خار و خس نیست، کسی شاید باشه شاید، کسی که دستاش قفس نیست

قلب تو قلب پرنده،پوستت اما پوست شیر، زندون تن و رها کن، ای پرنده پر بگیر


اگه این آهنگ رو با صدای ابی نازنین شنیدید. یک بار هم با صدای حامی گوش بدید :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

قدیما اون روزا که ساختمونا انقدر بلند و چندین طبقه نبود... اون موقع که مخارج به این گرونی نبود, هر کی که نذری درست میکرد می تونست به کل کوچه یه کاسه نذری بده. اما این روزا به این راحتی نیست... یادم نیست آخرین باری که زنگ خونمون رو برای نذری زده بودن کی بود... شاید عاشورای دو سال پیش...

شاید آدم خودش بارها تو خونه آش بپزه... شاید بارها بیرون هوس آش کنه و از اولین مغازه, یا از اون مغازه ی خاص که می دونی آش هاش خوشمزه اس آش بخره و بخوره... اما نمی دونم چرا انگار همیشه آش نذری یه عطر و بوی دیگه ای داره! گرفتن نذری اونقدر برام غریب بود که وقتی پسر بچه ی همسایه زنگ خونمون رو زد با خودم فکر کردم لابد باز با یه نفر دیگه کار دارن و زنگ رو اشتباه زدن, یا بازم از رو شیطنته! از اون عجیب تر اینه که راستش اصلا نمی دونستم که اون بچه پسر همسایه اس! یعنی می خوام بگم حتی همسایه های خودمون رو نمیشناسیم!

یادمه کوچیک که بودم, مادربزرگم که نذری میپخت, اون شب همه خونش جمع میشدیم, اون صبحونه و نهارهای دسته جمعی خانواده ی کوچیکمون دور هم خیلی میچسبید. دروغ نگفتم اگه بگم انقدر ذوق داشتم که از اول سال اولین نگاهم به این بود که ببینم 29صفر چند شنبه اس و براش ذوق داشته باشم... اون روزا میشد به کل خیابون کوتاهشون نذری داد... اما این روزا...

چقدر دلگیره.... همه چیز عوض شده... قدیما همسایه ها نون و نمک هم رو می خوردن, تو غم و شادی هم شریک بودن... حرمت خیلی چیزا رو رو حساب همین چیزا نگه می داشتن... با هم مهربون تر بودن...

حالا اما خیلی چیزا فرق کرده...

  • یاسمین پرنده ی سفید

نمیدونم سریال اوکیا رو دیدید یا نه... اما من دیگه واقعا لجم در اومده... یه عمره داره با برادرش تهدیدش میکنه تا با مردی زندگی کنه که ازش متنفره...

من اگه بودم یا یک بار برای همیشه وایمیسادم و به عامر میگفتم هر غلطی میخوای بکن. داداش من یه غلطی کرده... خودش تاوانشم پس بده... من دیگه بسمه:/

یا این که همین... همین که خودشو کشت درست تر بود... آدم بمیره بهتره تا اینطوری یه عمر اسیر کسی باشه که ازش متنفره -_-

#احتمالا_موقت

  • یاسمین پرنده ی سفید

دارم کتاب "ملت عشق" رو میخونم. جایی از کتاب نوشته شده: جایی که صحبت کم میشود؛ نوشتن کافی است...

کتابو میذارم کنار و همونطور که دراز کشیدم؛ چشمام رو تنگ میکنم، ساق دستمو در حالی که کتاب دستمه میذارم رو پیشونیم و خیره میشم به لوستر بالای سرم.

این جمله به تنهایی منو پرتاب کرد به چندین سال قبل که وبلاگ نویسی رو شروع کردم... دختر حدودا نوزده ساله ای که اون روزا خیلی درونگرا و ساکت بود... وبلاگمو باز کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم... ترس هامو، دغدغه هامو، نگرانیهامو و... حرفامو با آدمایی شریک شدم که نمیشناختمشون!! و کم کم اون آدم درونگرا جای خودش رو به من داد! اون دوستایی که اون روزا برام "غریبه های آشنا بودن" کم کم تبدیل به بهترین دوستام شدن... و بعدها فهمیدم که چقدر دنیای وبلاگ نویسایی که وبلاگ نویسی بخشی از "زندگیشونه" با دیگران فرق داره. جنس حرفاشون، دغدغه هاشون، نگرانی هاشون و حتی دوستی هاشون!!!

و همه ی ما یه حس مشترک داریم! "دلیلی برای نوشتن...و نوشتن برای بودن!!"  واسه همینه که برای nامین بار یاد میکنم از جمله ای که روزی یوسف بلاماسکه تو وبلاگش نوشته بود: "وبلاگ نویس مثل خودکار بیک میمونه، اگه ننویسه خشک میشه" و باز هم مینویسم: تا روزی که نوشتن حالم رو خوب میکنه مینویسم!

امیدوارم حال دلاتون همیشه خوب باشه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دکتر سین قبل از عید دعوتمون کرد به چالش کتاب خوندن تو عید و ازمون خواست سه تا از کتابایی که میخوایم تو این مدت بخونیم رو معرفی کنیم.

من اسم سه تا کتاب رو مطرح کردم: پیمان پنجم (که بعد از کتاب 4میثاق دوست داشتنی منتشر شده) ،ملت عشق الیف شافاک که متن معرفیش رو تو بخش معرفی کتاب رادیو خودم خونده بودم و چون تعریفش رو از چند نفر دیگه هم شنیدم خیلی مشتاق بودم بخونمش و ساعت ساز نابینا که تو روزای سختم گرفته بودمش و خیلی دوست داشتم زودتر بخونمش.
و احتمالا: مردانه بازی کن زنانه پیروز باش رو هم شروع کنم.چون حس میکنم مثل کتاب "مثل یک مرد فکر کن؛ مثل یک زن رفتار کن" که قبلا خونده بودمش باید جالب باشه. همه اینا رو گفتم تا ضمن تشکر از دکتر سین و لبیک گفتن به فراخوانش... از شما هم دعوت کنم که تو این فراخوان با ما همراه باشید.
و ضمنا... اگه بین کتابایی که خوندید. کتابی واقعا توجهتون رو جلب کرد؛لطفا فراخوان رادیوبلاگیها رو هم فراموش نکنید و کتابتون رو به ما هم معرفی کنید تا دسته جنعی ازش لذت ببریم.
  • یاسمین پرنده ی سفید