پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رادیو بلاگیها» ثبت شده است

گربه ی قشنگی بود. یک بار نشستم کنارش تا ازش عکس بگیرم. نتونستم مقاومت کنم. نوازشش که کردم اومد و خودش رو چسبوند بهم. اون روز زود رفتم اما چند روز بعد که برگشتم تو پارک انتظار نداشتم که منو بشناسه و از دور بدوئه سمتم. تو این روزا که از کار استعفا داده بودم، همه می گفتن حوصله ات سر میره و بالاخره از بیکاری خسته میشی اما من اگه فکر و خیال آینده نبود هر روز صبح تمام راه خونه تا پارک رو پیاده گز می کردم تا فقط دوئیدنش رو ببینم که می آد و آروم خودش رو تو بغلم جا میکنه که فقط نوازشش کنم بدون این که حتی یک بار بهش غذا داده باشم. من اونو نوازش کنم و باد گیسوهای بید مجنونی که زیر سایه اش مینشستم و بید مجنون هم روح بی قرار من رو! روح من به این طبیعت وصله... دلم می خواست این لحظه های خوب هرگز تموم نشن!

 

پ.ن: به دعوت از یک دوست خوب :) و به بهانه ی چالش رادیوبلاگیهای عزیزم :)

پ.ن2: آخرین دیدار

  • یاسمین پرنده ی سفید

بهار بود یا پاییز؟ درست یادم نیست اما خوب یادم هست که به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: "کسی تا حالا بهت گفته چشمای قشنگی داری؟" به چشمام خیره شد و گفت: "نه." گفتم: "چشمای خیلی قشنگی داری :) امیدوارم چشمای دخترمون شبیه چشمای تو بشه!" خندید. می دونست بچه ها رو دوست ندارم و دلم نمی خواد هیچوقت بچه دار بشم؛ اما نمی دونست که به خاطرش حاضرم از خیلی چیزایی که می خوام بگذرم. گفتم: "ولی براش خیلی نگران میشم." اخم کرد و پرسید: "چطور؟" گفتم: "از کجا معلوم اونقدر مثل مادرش خوش شانس باشه تا یکی مثل تو رو پیدا کنه که بتونه بهت اعتماد کنه؟!" دوباره خندید. گفت: "پیدا میکنه. همونطور که من تو رو پیدا کردم" و من مثل دختر بچه ها قند توی دلم آب میشد و زندگی آینده امون رو با تمام سختی ها و شیرینی هاش تصور می کردم.

از اون به بعد. هر بار نگاهمون تو نگاه هم گره می خورد؛ ازش میپرسیدم: "کسی تا حالا بهت گفته چشمای قشنگی داری؟" میخندید و میگفت: "آره. تو بهم گفتی" چشماش؛ جام جهان نمای من بود. آرامش دنیا رو تو چشماش میدیدم و تمام هیجانِ مستطیلِ سبزِ جام جهانی فوتبال تو دلم به پا میشد، از ذوقِ دونستنِ این که اون چشمها مالِ منن! درست مثل تمام روزایی که بعد از چندین سال دوری از نتایج مسابقه ها به خاطر شرط هایی که بینمون بود؛ برای بردن تیم محبوبمون ثانیه شماری میکردم. هر گلی که می زدن به نفع من بود و هر گلی که می خوردن به ضرر اون!!! نه که اعتراضی نکنه اما خودش هم می دونست که گلای خورده رو نادیده میگیرم به خاطرش!


چند ماه بعد... تو چشمام خیره شد و بی بهونه گفت: "چشمات چقدر قشنگه!" با تعجب و شاید یه کم دلخوری گفتم:"تازه دیدیشون؟" گفت: "نه! اما تا حالا با این دقت به چشمات نگاه نکرده بودم" لبخند زدم و باز مثل دختر بچه ای که تو آرزوهاش غرق میشه فقط به دختری فکر کردم که چشماش شبیه پدرش میشه.

گاهی وقتها فکر میکنم؛ باید ماه ها میگذشت تا بفهمم شاید اونقدری که من دوستش داشتم؛ دوستم نداشت یا... شاید فقط دو تا مربی خوب بودیم که آخرِ بازیِ دوستانه، بدون برنده و بازنده به مسابقه های بعدی زندگیمون فکر کردیم! هر چی که بود... جام جهان نمای چشماش؛ سهم من نبود.



+ این پست به مناسبت فراخوانِ رادیوبلاگیها برای پادکست تابستونی نوشته شده و من دعوت می کنم از new man و بانوی خیال و سکوت که این روزا کم کار شدن تا در این فراخوان شرکت کنن.

خوشحال میشیم اگر شما هم به این فراخوان بپیوندید و پست هاتون با عنوان "جام جهانی چشمات" رو بنویسید و لینکش رو برای رادیو بلاگیها ارسال کنید. پاشید یه تکونی به این سکوتِ بلاگستان بدیم :)

++ 24 آبان 95/ 9 شهریور 96

  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام.

روزی که تصمیم گرفتیم رادیو را راه بندازیم؛ اولین هدفمون این بود که شور و شوق رو به دنیای وبلاگ نویس هایی که بعد از طوفان بلاگفا حال و حوصله ی نوشتن رو از دست داده بودن برگردونیم. نمی دونم چقدر موفق بودیم اما... الان به کمک شما نیاز داریم. چون این رادیو به خاطر وجود شماست که پابرجاست پس لطفا ما رو از نظرات خودتون آگاه کنید. بهمون بگید که کدوم بخش از برنامه های رادیو رو بیشتر دوست دارید؟ اخبار, مینیمال, معرفی کتاب, معرفی وبلاگ, مصاحبه, پست کوتاه, پادکست و ویژه برنامه, شعر و ادبیات و پست خوانی هامون؟
به کانال و وبلاگمون سر بزنید. رای بدید و پیشنهاداتتون رو برای بهتر شدن برنامه ها بهمون بگید.

نظرسنجی رادیو

  • یاسمین پرنده ی سفید

متن حریر بانو رو که خوندم. از بچه های رادیوبلاگیها blogiha@ خواستم که خوندنش رو به من بسپارن چون خیلی دوسش داشتم. اونم حالا که خودم یه کاکتوس تپلی دارم که خیلی دوسش دارم :)

+با تشکر از کانالِ تلگرامیِ بلاگرها که این پست رو اونجا دیدم :) @blogerha

پیشنهاد میکنم بشنویدش: نازدارِ گل اندام من


به شمعدانیِ روی طاقچه نگاه می‌کنم؛ به برگ‌های سبزش، به برگ‌های کوچک زردش که گواه چند هفته حال‌ندار بودنش هستند. لبخند می‌زنم و می‌گویم: «دیدی نمردی نازدارِ من؟ دیدی همونقدر که مواظب خودم نیستم، مواظبت بودم؟ شایدم این چندهفته قهرکرده‌بودی تا بفهمی چقدر دوستت دارم. آره؟» 

نفس عمیقی می‌کشم و دوباره لب باز می‌کنم: «می‌دونی؟ اینقدر که زرد و زار شدی اصلا فکرش رو نمی‌کردم حالت خوب شه! ولی بازم امیدم رو از دست ندادم و تیمارت کردم. نمی‌دونی حسن یوسف مامان چندبار چشمک زد و گفت بیا منو بردار جای اون پژمردَک بذار تو گلدونت! نازدار؟ ناراحت نباش. من که به حرفاش گوش ندادم. بهش گفتم نه! نازدار من حالش خوب میشه. خودتم شاهدی چقدر نازت کردم و آبِ عشقولی بهت دادم. واسه همینه جون گرفتی. اصلا مگه میشه عشق با خودش زندگی نیاره؟ مگه میشه عشق حال آدمو خوب نکنه؟ مگه میشه عشق آدمو دوباره متولد نکنه؟» 

ساکت می‌شوم و لبخند می‌زنم. احتمالا او هم لبخند می‌زند. با سرانگشتم غنچه‌هایش را نوازش می‌کنم و به یاد دو روز پیش می‌افتم؛ که یکهویی چشمم خورد به صورتی‌های کوچولویی که در دل برگ‌های زردش جوانه زدند، که از زمین جدا شدم و از ته دل خندیدم، که صورتی های کوچولویش را بوسیدم. 

  • یاسمین پرنده ی سفید

اولین سری از مصاحبه های رادیو منتشر شد. برای من شنیدنش حس خوبی داشت :) به شما هم پیشنهاد میکنم بشنوید. حرفای نگین برام شیرین بود.

رادیوبلاگیها

  • یاسمین پرنده ی سفید



تو این یک سالی که از آغاز به کار بخش خبر رادیو بلاگیها میگذره. خیلی از دوستان همراهیمون کردن. یه سریا تشویقمون کردن, یه سریا انتقاد کردن که از این دسته ی دوم یه سریاشون انتقادای سازنده بود یه سری ها هم نمی دونم هدفشون چی بود... یه سری هم اعتقاد داشتن که نمک اخبار کم بود.
من به عنوان عضو کوچیکی از تیم تحریریه و سوژه یاب بخش اخبار رادیو از نزدیک با تمام مشکلاتی که بچه ها این مدت باهاش سر و کار داشتن آشنام هرچند که خودمم تو این مدت به خاطر درس و ... یه وقتایی از گروه دور آفتاده بودم اما... خیلی دوست داشتیم که از کمک دیگران هم استفاده کنیم. نه تنها تو بخش خبر که تو بخشای دیگه هم همینطور. یک ساله شدن بخش خبر فرصت خوبی بود برای این فراخوان
حالا که ماه رمضون هم تموم شده و امتحاناتون هم تموم شده دیگه واقعا بهونه ای ندارید واسه پشت گوش انداختن این فراخوان. اگه همراهمون بودید. اگه منتقدمون بودید. اگه دوسمون داشتید یا اگه فکر میکنید بی نمکیم. الان وقتشه... بیایید و با کمکتون به تیم اخبار رادیو یه نیروی دوباره بدید. بذارید این بار ما شنونده ی شما باشیم.

دوستان وبلاگیِ من, از روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم گروه کوچیکی بودن, که الان هم محدود میشن به بچه های رادیو بنابراین به جای این که از دوستام دعوت کنم می خوام از کسایی دعوت کنم که "شاید" اصلا منو نمیشناسن!!!! البته اگه شنونده ی رادیو باشن قطعا صدامو شنیدن اما خب رفت و آمد مجازی با هم نداشتیم :) نپرسید چه دلایلی برا انتخابتون داشتم چون نمیگم :دی
اما ازتون می خوام شما خبرنگار ما باشید! و لطفا حتما از دوستاتون هم بخواید که تو این فراخوان شرکت کنن :) منتظرما :) می دونم روم رو زمین نمی اندازید :))))




+ضمنا این فراخوان فقط مختص کسایی که ازشون دعوت میشه نیست. هر کی که وبلاگ نویسه دعوته. برای اطلاعات بیشتر وبلاگ رادیو رو بخونید. تا 15 تیر وقت دارید. پستاتون رو با عنوان "خبرنگارشو" منتشر کنید و لینک نوشته ها یا فایلای صوتیتون رو از طریق وبلاگ رادیو به دست ما هم برسونید.
  • یاسمین پرنده ی سفید

بهار که از راه میرسه, ما هم خودمون رو باهاش هماهنگ میکنیم. بزرگترا یادمون دادن که بهتره وقتی بهار میاد ما هم مثل درختا که پیرهن برگ برگی سبز تازه اشون رو تنشون میکنن, لباسای تازه بپوشیم. به نظر من, قدیمیا خیلی خوش ذوق بودن که بهار رو به عنوان نقطه ی تغییر سال در نظر گرفتن... انگار همه ی دنیا شروع به تازه شدن میکنن... انگار همه چیز از اول شروع میشه و یه فرصت تازه به همه داده میشه که خودشون رو از نو بسازن! برای زندگیشون تصمیم جدید بگیرن... واسه همینه که ناخودآگاه... عید که میشه همه واسه خودمون برنامه های تازه میچینیم... برای خودمون تصمیم های جدید میگیریم... به خودمون میگیم امسال می خوام آدم بهتری باشم... و به نظر من قشنگ ترین بخش بهار همینه! بیدار شدن از خواب زمستونی! این که به خودمون بیاییم و ببینیم وقتی همه چیز می تونن رنگ و بوی تازه به خودشون بگیرن, چرا ما نو نشیم؟ نو شدن که فقط به لباس نو پوشیدن نیست! از خواب زمستونی بیدار شیم و تصمیم بگیریم که امسال بیشتر قشنگی های دنیا رو ببینیم. امسال یه کم بیشتر -بی خیال غصه هایی که هممون بدون استثنا داریم... هر کی به اندازه خودش- لبخند بزنیم. یه کم بیشتر برای شادی های خودمون و اطرافیانمون تلاش کنیم. مگه غیر از اینه که بهار هر روز بهمون شکوفه و گل و جونه های خوشگل پیشکش میکنه تا بیشتر لبخند بزنیم؟ مگه غیر از اینه که میگن بهار فصل عاشقیه و همه ی موجودات تو بهار سرخوش و عاشق میشن؟ مگه غیر از اینه که بهار می خواد ما رو شاد کنه؟ چرا ما سازمون رو با بهار کوک نکنیم؟ کی از شادی بدش میآد؟ هوم؟

می دونم سخته... می دونم عادت کردیم به همین روال... اما اگه به همدیگه کمک کنیم... اگه شادی رو برای همدیگه هم بخواهیم نه فقط برای خودمون... بهار هم خوشحال تره :) بیایید سازمون رو با بهار کوک کنیم :)


+ فراخوان رادیوبلاگیها رو فراموش نکنید. فقط تا 25ام فرصت دارید که لینک نوشته هاتون با عنوان "سازت را با بهار کوک کن" رو برای ما بفرستید و از دوستانتون هم بخواهید که ما رو همراهی کنن. بلاگستان به حال و هوای خوب نوشته های شما نیاز داره :) همه با هم باید سعی کنیم دوباره حالش رو مثل قبل خوب کنیم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

سلام دوستان
رادیوبلاگیها قراره روی صندلی داغ بشینه...

اگه سوالی تو ذهنتون هست که می خواید از رادیو و بچه های پشت صحنه بپرسید. الان وقتشه.

بپرسید و شب یلدا منتظر جواباتون باشید...

فقط تا آخرین دقایق فردا شب (یکشنبه 28آذر) وقت دارید :)


  • یاسمین پرنده ی سفید

یه نوع بدبختی هم هست که از جایی شروع میشه که... کسایی که دلت نمیخواد اینستاتو فالو میکنن... بعد از قضا دلتم نمیخواد پاشون به وبلاگت باز شه و از طرفی نمیتونی هم چیزایی که میخوای رو تو اینستات نذاری... بلاکشونم نمیتونی بکنی....

این میشه که مجبوری تظاهر کنی تو جشن یک سالگی آرزوی برآورده شده ات فقط یه تماشاچی بودی....

در حالی که فقط بچه های بلاگیها میدونن که چقدر وجودشون و این رادیو همیشه برام عزیز بوده و هست... و فقط اونا میدونن... با گوش کردن فایل تولد یک سالگی رادیو چه نوع لبخندی رو لبم نشست و چه خاطراتی تو ذهنم مرور شد...

به عنوان یه عضو خیلی کوچیک از این جمع دوستانه ی عالی که متاسفانه چند وقتیه کمتر فرصت میکنم تو فعالیتاشون شریک باشم... جا داره بگم ممنونم از همه ی کسایی که تو این یک سال برای رادیو زحمت کشیدن... اما یه تشکر ویژه به نوبه ی خودم از: محسن. مجید. سوسن. حامد. مرتضی. سمانه. سحر. مژگان و حانیه که اگر نبودن... امروز احتمالا رادیوبلاگیهایی وجود نداشت.

دوستون دارم رفقا :) همیشه

  • یاسمین پرنده ی سفید
خیلی وقته حرفی از رادیو نزدم. خبرهای این هفته ی رادیوبلاگیها به نظر من جالب بود... اگه تا حالا گوش نکردید بهتون پیشنهاد میکنم بشنوید. شاد باشید :)

  • یاسمین پرنده ی سفید