پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

داشتم فکر می کردم این چند  سال اگه اتفاقی برام می افتاد, انقدری دوست و آشنا داشتم که خیالم راحت بود که واسه هر مشکل می تونم به کی زنگ بزنم. دیروز داشتم فکر می کردم که چقدر آدمای نزدیک زندگیم کم شدن... یا مهاجرات کردن, یا ازدواج کردن و بچه دار شدن و سرگرم زندگی خودشونن... یا انقدر دور شدن که ازشون بی خبرم.... هنوزم دوستای خوبی زیادی دارم اما این که کسی رو داشته باشی که به پشتوانه ی حضورش بری تو دل هر ماجرایی... نمی دونم.... خیلی احساس تنهایی می کنم...

عید امسال مثل سالای قبل نبود. یادم اومد که سالها به مامانم اینا غر میزدم که اه من از فلانی بدم میاد نریم خونشون... اه چرا فلانی می خواد بیاد در رو روشون باز نکنیم... و خیلی چیزایی شبیه به این.... و همیشه مامان و بابا می گفتن نمیشه از همه آدما فاصله گرفت... همیشه در خونشون با محبت رو به همه باز بود اما به خاطر منم که شده رفت و آمدهاشون کم و کم و کمتر شد... تا این که امسال به خودم اومدم و دیدم چند روزی از عید گذشت و غیر از آدمای نزدیک که تو طول سال هم همیشه میبنیم همدیگه رو؛ کسی در خونه‌مون رو نزد... واسه خودم ناراحت نیستم اما.... فکر می کنم این موضوع مامان اینا رو ناراحت می کنه و من مسئول این اتفاقم!

تنهایی.... تنهایی آدم رو رنج میده.... و من عجیب این روزا درگیر درد تنهایی شدم که ازش گریزی نیست...

بهش گفتم این روزا حوصله هیچ کاری رو ندارم! حتی آب خوردن, مسواک زدن و حموم رفتن برام مثل یه کار طاقت فرسا شده! شبا که رو مبل دراز میکشم حتی دلم نمی خواد تا دستشویی برم قبل از خواب.... وقتی می گم حوصله هیچ کاری رو ندارم دارم راجع به همچین چیزی حرف میزنم...

لبخند زد و گفت: به بحران میانسالی خوش اومدی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

حالم این روزا عجیبه... دلم میخواد تنها باشم و از شبکه های اجتماعی فاصله بگیرم. اما همین که دورم خالی میشه بی هدف دستم میره سراغ گوشیم. بین اینستاگرام و تلگرام جابه جا میشم و حوصله خوندن و دیدن هیچ پستی رو ندارم! با گوشی بازی میکنم، دستام خسته میشه، دلم میخواد با یکی حرف بزنم اما آدما حوصله ام رو سر میبرن. دلم میخواد برای دیگران پیغام تبریک عید بفرستم اما حوصله ام نمیاد و وقتی هم کسی بهم پیام میده به زور جواب میدم. عاشق نوروزم اما تعطیلاتش حالمو به هم میزنه... وقتی سر کارم برا تعطیلات نوروز لحظه شماری میکنم و وقتی بی هدف تو خونه دور خودم میچرخم با خودم میگم کاش فردا سر کار بودم. به خودم میگم اگه کسی خونه نبود این کارو میکردم، اون کارو میکردم... اما همین که تو خونه تنها میشم یه گوشه میشینم و فکر میکنم چی کار کنم. به خودم میگم تنهاییتو ببین، نفساتو تماشا کن... اما همه ی این تمرین فقط چند ثانیه دووم میاره... ذهنم پر از دغدغه اس اما خسته تر از اونم که تصمیم بگیرم چه کاری رو باید کجا انجام بدم. شلوغی دورم حالمو به هم میزنه اما پاش که می افته از هیچ وسیله ای نمیتونم دل بکنم. راستش تو زندگیم هر جا به چالش خوردم، همه چیزو به هم زدمو از اول شروع کردم... اما زندگی رو نمیشه دوباره از اول شروع کرد و من حس میکنم تا زانو تو باتلاقم و نمیدونم چطوری باید خودمو نجات بدم.... پشت سر ویرونیه و پیش روم مه! هیچی معلوم نیست... فقط باید از این باتلاق لعنتی بیرون بیام... اگه فقط بتونم سه روز این گوشی لعنتی رو نبینم... 

  • یاسمین پرنده ی سفید