پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

بابای نازنینم

روزت مبارک!!!

به خاطر همه ی خوبی هات ممنون...

به خاطر این که همیشه با من مهربون بودی...

و همیشه  آرومم کردی... حتی وقتی دور بودی...

واسه همینه که من امروز از نزدیکی دور نمی ترسم اما از دوری نزدیک چرا!!!!

چون خیلی روزا بودن که دور بودیم و قلبمون کنار هم بود...

با هم مریض می شدیم... غم و شادیمون با هم بود....

امیدوارم هرگز واسه هیچکس پیش نیاد که 2 یا چند تا آدم به هم نزدیک باشن و قلباشون یه دنیا از هم دور باشه...

بابای خوبم روزت مبارک...

 

بابایی می دونی که امتحانام شروع شده... واسه همین نتونستم زیاد وقت بذارم و یه چیز خوشگل بنویسم برات... انشاا.. سال بعد

فعلا این چند تا شعر تقدیم تو با یه دنیا شرمندگی:

 

"خدا رو چه دیدی...شاید با تو باشم

شاید با نگاهت از این غم رها شم

خدا رو چه دیدی...شاید غصه رد شد

دلم راه و رسم این عشقو بلد شد

هنوز بی قرارم به یاد نگاهت

نشستم تو بارون بازم چشم به راهت"

 

هیچکس از جنس ما نبود

این چنین که هستم که  بودی که بودم که هستی

نمی گویم صمیمی نمی گویم خوب... نمی گویم پاک... نمی گویم!

ولی به خدا قسم

قسم به نان و نمک...

به شرم تو... به چشمای قشنگ تو...

اندازه ی هر چه دل تنهایت بخواهد

با همه ی وجود

و با هر چه عشق و عشق دوستت دارم

 

 

-بابایی من همیشه می خواستم عشق را در کنار زندگی داشته باشم... من و تو خودمان را به زندگی بگوییم

- می گوییم دخترم! امان بده!

- چه روز ها و چه شبهایی که از شما می خواستم... التماس می کردم: بابایی به زندگی فکر کن! به آنچه که در کمین ما نشسته است... تند و جاری و سرکش... هی می گفتم بابایی برای یکی و یگانه شدن بایستی که ما آبروی عشق را نگه بداریم... چه روز ها و چه شبهایی که از دست شد...

- آن روز هایی که رفته اند و آن شبهایی که جا نهادیم در پستوی دل... حکایت دل ما بود... دخترم.

- خودت گفتی بابایی که رد هر آنچه که رفت نباید گرفت... پس از آنچه که رفت نگو. بگذار از آنچه که می آید بگویم... از روزگار پرگلایه از آنچه که مرا دل تنگ کرده است... از آنچه مرا در خود شکسته است.  بگذار این بار از بابایی بگویم      

- جون بابایی من من مهیای شنیدنم بگو... به بابایی بگو...

بگذار دلت بگوید و دستت بنویسد...

- بابایی به جان تو که از هیچکس و ناکس گله ای ندارم...

از عزیزانم حتی... عزیزانی که مرا به سادگی باد آشفتند و پرپر کردند

نه...نه... دیگر جایی برای گلایه نیست...

تنها می خواهم بنویسم...که روزی...روزگاری

پیش آن که مرا عشق آموخت...پیش دلم...کم نیاورم.

می خواستی بشنوی؟ بشنو...

این دختر بابایی است که می خواهد بگوید... بخواند...

- بخوان بابایی با تمام دل بخوان!

-          

از یاد نمی برم هرگز تو را و عشق زیبای تورا

لحظه ی قشنگ دوست داشتن و به اوج رسیدن را خواستنی و تمام نشدنی

حالا اینجا کنار این همه خاطره ی بارانی تنها به تو می گویم:

"دوستت دارم"

که می خواهم بمانی... بمانم...

نه در لحظه ها و ثانیه ها... نه...که در تمام نفس هام.

بی دریغ تر از همیشه... حضور معطر تو... بودن... درست آن زمان که نیستی...

نیستی و لحظه ها با بوی خاطره هامان جان می گیرند...

می مانند.

می مانند..... برای من فقط یک نگاه تو... همین قدر که بدانم هستی کافی است بابایی!!!!

حالا همین جا و هرجاکه نباشی و باشم یک حس آشنا مرا با خود می برد!

فریاد میزند... که هستم! با تو! کنار تو!

 

 

روزت مبارک


برچسب‌ها: روز پدر
+ نوشته شده در  جمعه ۲۰ خرداد۱۳۹۰ساعت 12:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

باز دوباره امتحانا شروع شد...

برنامه ی امتحانامون رو خیلی خیلی بد گذاشتن...

یک ماه درگیر امتحانیم.... خیلی خسته کننده است....

فاصله ی امتحانا اگه چند روز باشه خوبه اما این فاجعه است:

۱۰روز فاصله ۲تا امتحان تو ۲روز پشت سر هم...(شکلک عصبانی رو نمی آره)

۳۰ و ۳۱ خرداد از همه بد تره ۲تا امتحان تخصصی یکی از یکی سخت تر

به عمق فاجعه وقتی پی می برید که بدونید چه اساتید واقعا خوبی داشتیم (از افعال معکوس استفاده کردم!!!) برای هر دو تا درس

سرتون رو درد نیارم...

خواستم بگم "ممکنه" تا ۱۴ تیر  دیر به دیر به روز شم...

تورو خدا تو این مدت دعام کنین و اگه دیدید به مطالب جدید و زیباتون سر نزدم دلیلش چیه...

آخه من یه جوریم که اگه وقتی امتحان دارم... به تفریحاتم بپردازم بعدش عذاب وجدان می گیرم... الانم که دارم این مطلب رو پست می کنم عذاب وجدان گرفتم

به هر حال دعام کنید بچه ها که هم اکنون نیازمند یاری سبز و قرمز و صورتی و نارنجیو  آسمونی (آسمونی اینجا ایهام داره) و رنگین کمونی شما هستیم

+ نوشته شده در  سه شنبه ۱۰ خرداد۱۳۹۰ساعت 9:40  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

خدایا با توام... حواست با منه؟

چند روزه دارم باهات حرف می زنم اما انگار نمی شنوی...؟

خدایا

خسته ام...

دلم گرفته از این دنیات....

دنیایی که هر موجود زنده ای برای زنده بودن خودش باید یه موجود زنده ی دیگه رو قربانی کنه!

 

مادر بچه آهو شکار می شه تا بچه ی یوز پلنگ از گرسنگی نمی ره...!

آخه قربونت برم؟ این چه دنیاییه؟

دنیایی که فرزند "آدم" برای دفع بلای خودش باید خون یه موجود زنده ی دیگه رو بریزه؟؟

 

چند روز پیش یکی از دبیرای خوبم بهم گفت: شرط اول برای موفقیت اینه که اول از همه به فکر خودت باشی(این یعنی برای موفقیت باید خود خواه بود!) بهم گفت:

بالا که رفتی دست دیگران رو بگیر...

حرفش درست بود... دنیای لعنتی ما همین طوریه...

خدا از اول این طوری آفریدتش!!!

آخه خدا جونم؟ این چه دنیایه که هر کس برای موفقیت خودش باید از دیگرون نردبون بسازه؟

 

خدایا با توام؟

حواست با منه؟

این بغض چندین ساله ی منه که داره می شکنه...

میشه به حرفم گوش کنی؟

امسال از اولش واسه ما سال بد بیاری بود... کل فامیل انگار با پزشک های ارتوپد قرارداد بسته بودن به نوبت یا دست یکی شکست یا کتف یا انگشت یا...

هر کی به ما رسید گفت:

                                          باید خون بریزید تا بلا ازتون دور شه! قربانی کنید!

خدایا این نامه واسه توه... نیازی نداره واسه  ی خودت هم توضیح بدم که چرا تا امروز نشد که حتی یه مرغ سر ببریم تو این گرونی.. چون خودت بهتر از هرکس از حال ما باخبری...

 بعدشم آخه بلا باید این طوری رفع بشه؟

اون همه اسپندی که مامان دود می کنه...

اون همه صدقه ای که مامانم (در حد توانش)کنار می ذاره؟

اینا همه هیچ؟!!!!

یعنی فقط خون؟!!!! من خدای خودم رو جور دیگه ای شناخته بودم؟

 

 بعد از چند سال جوجه اردک دیدیم و دلمون پر زد واسه نوازششون...

2 تا جوجه اردک خریدیم.

یکی از روز اول یه کم پاهاش رو رو هم می ذاشت اما فکر نمی کردیم کارش به جایی برسه که دیگه زمین گیر بشه و نتونه راه بره!!!

خدایا این جوجه ی بی چاره چه گناهی کرده؟

خدایا این رسمشه که این موجود بی گناه انقدر درد بکشه که دیگه حتی نتونه درست غذا بخوره؟

خدایا ما هر کاری ازمون می اومده کردیم... دیگه نمی دونم باید چی کار کنیم؟

یکی می گه خلاصش کن!

چرا؟

چرا این کارو با ما می کنی؟

چون خون نریخته بودیم حالا می خوای وادارمون کنی که خون یه حیون بی گناه رو بریزیم؟

خدایا ...

مگه "من" بهش جون  دادم که حالا "من" جونشو بگیرم؟

"من" بکشمش که "تو" فردای قیامت به من بگی: "تو" کشتیش؟ بنده ی من بود... من آفریده بودم... تو چرا جونش رو گرفتی؟

 

چرا "من" راحتش کنم؟

خدایا... "تو" بهش جون دادی... تو از دردش باخبری...

اگه تو راحتش نمی کنی ...من چه طور این کارو بکنم؟

 

خدایا حیون بی چاره گناه داره... یا راحتش کن یا شفاش رو بده...

دوستشم به خاطر اون از غذا خوردن افتاده... غذا هم که می خوره باز بزرگ نمی شه... همونطوری کوچولو مونده...

خدایا من رو از این نا امید تر نکن...

خدایا ما که جز تو کسی رو نداریم که دردمون رو بفهمه و حرفمون رو گوش کنه...

خدایا دوسِت دارم... کمکم کن...

آخدا... با توام...حواست با منه؟

 

+ نوشته شده در  شنبه ۷ خرداد۱۳۹۰ساعت 14:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

تقدیم به بهترین فرشته ی خدا که اگر نبود زندگیم چیزی کم داشت که هیچ جور نمی شد جاش رو پر کرد...

تقدیم به مادرم که تمام بهترین های دنیا واسه اش کمه...

واسه کسی که از جوونی اش هیچی نفهمید به خاطر من !

 

شاعر می گه:

من می خوام حکایت عشق تو رو همه بخونن

تا که تموم دنیا قدر عشقو خوب بدونن

جوونیتو هدر کردم تا به اینجا رسیدم

بدی ها دیدی از من تا به خوبی قد کشیدم

تموم لحظه های تو به پای من هدر شد

حالا بیهودگی رفته ولی عمرت به سر شد

تولحظه های سختی تحملم می کردی

با این که درد تو بودم گلایه ای نکردی....

 

مادر عزیزم...

"‌روزت مبارک" خیلی کمه واسه تویی که تمام روز هات رو پای من ریختی...

بهترین روزای زندگیت رو که می تونستی خوش بگذرونی و از زندگیت لذت ببری رو برای آینده ی من فدا کردی...

 

مامان خوبم منو به خاطر همه ی بداخلاقی ها و غرغر های گاه و بی گاهم ببخش.

منو به خاطر تمام سختی هایی که بهت دادم و می دم وتو تحمل می کنی و دم نمی زنی ببخش...

 

مامان مهربونم

ممنون که همیشه هوام رو داشتی...

شبا که تب می کردم کنارم بودی...

وقتی امتحان داشتم دعام می کردی...

وقتی استرس داشتم بهم آرامش می دادی...

وقتی گریه می کردم پا به پای من گریه می کردی...

وقتی احساس تنهایی می کردم همیشه تورو می دیدم که کنارمی و شاد می شدم...

 

مامان گلم

همیشه خدارو به خاطر 2چیز شکر کردم

یکی ایرانی بودنم و یکی دیگه خانواده ام... تو عزیزترین عضو خانواده ای که تو غم و شادی کنارم بودی...

ممنون که هستی...

                                                           هر روزت مبارک و شاد باد

 


برچسب‌ها: روز مادر

+ نوشته شده در  سه شنبه ۳ خرداد۱۳۹۰ساعت 13:27  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید