پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

تو کلاس زبان در مورد سلامتی و ورزش و... صحبت میکردیم. بحث که پیش میرفت یه جا معلم پرسید: اگه قطع عضو بشی یا کور یا کر... می تونی امیدت رو حفظ کنی و فعالیت هایی که دوست داری رو ادامه بدی؟ به نوبت حرف میزدیم اما من در تمام مدت داشتم عمیقا به این مساله فکر می کردم. این که چقدر تو شرایط سخت می تونیم قوی یا آسیب پذیر باشیم. این که چقدر راحت همه چیز می تونه تو یه چشم به هم زدن از این رو به اون رو بشه!

یکی گفت: وقتی 18سالم بود تصادف کردم و یه مدت طولانی نمی تونستم راه برم. بعد از مدت ها وقتی تونستم دوباره راه برم تغییر کرده بودم. دیگه اون آدم عجول سابق نبودم. قبل از هر حرفی فکر می کردم.

گاهی یه حادثه فارغ از بزرگ یا کوچیک بودنش واقعا می تونه شخصیت آدم رو تغییر بده.


+یه روز خیلی وقت پیش(شاید حدود 6 سال) یادمه حامد تو وبلاگِ بلاگفاش خواسته بود که نظرمون رو راجع به مرگ بنویسیم. نتونستم پستش رو پیدا کنم تا ببینم دقیقا در جوابش چی نوشته بودم اما می دونم که چیزی خارج از این پست نبوده :) برای خودم هم نگاه کردن به اون روزام جالبه :)) گفتم یه فلش بک هم به قدیمای این خونه بزنم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

عمدی نبود اما یه لحظه به خودم نگاه کردم و دیدم سر تا پا مشکی پوشیدم. اما هیچکس ازم نپرسید چرا؟!!

عجیب نیست؟! یعنی انقدر به دیدن رنگ مشکی عادت کردیم که مشکی پوشیدنمون اصلا برای کسی سوال برانگیز نیست!! دوست ندارم بحث رو جنسیتی کنم اما حتی مشکی پوشیدنِ آقایون خارج از ماه هایی مثل محرم و صفر و... بیشتر جلب توجه میکنه.

یعنی واقعا رنگ انقدر تو زندگیامون کم رنگ شده؟ شما رو نمی دونم اما من نگرانم... نگرانم برای رنگ های مرده!

  • یاسمین پرنده ی سفید

از زمانی که دوست صمیمی ام به فاصله ی یک سال پدر و مادرش رو از دست داد، دیگه نمی تونم و دست و دلم نمی ره که برای روز مادر و پدر تو شبکه های اجتماعیم چیزی بنویسم... خدا همه ی پدر و مادرا رو سلامت نگه داره و رفته ها رو ببخشه و بیامرزه. روحشون شاد


+خانوم های نازنین روزتون مبارک :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

نیمه ی اسفند به یه کنسرت دعوت شدم. اولش که فهمیدم خواننده علی زند وکیلی ه. زیاد خوشحال نشدم. نه که خوشم نیاد ازش اما از طرفداراش هم نیستم. اما وقتی اونجا نشسته بودم و داشت بهم خوش میگذشت با خودم فکر می کردم؛ خواننده ها به طبقه بندی های مختلفی تقسیم میشن؛
1/ یه عده کسایی هستن که هر کاری بکنن و هر چی بخونن شما به هر حال طرفدارشونید (مثلا برای من اون خواننده گوگوشه)

2/ یه عده هستن که معمولا تو سن خاصی طرفدارش میشید (مثلا من وقتی سنم بالاتر رفت تازه فهمیدم که هایده خدا بیامرز چی می خونه)

3/ یه عده هستن که از خودشون خوشتون نمی آد اما صداش یا بعضی آهنگاش رو دوست دارید(مثلا من از ستار بدم می اد اما چند تا از آهنگاشو دوست دارم)

4/ یه عده هستن که خودشون یا صداشون رو دوست دارید اما آهنگ خاصی ندارن که شما باهاشون ارتباط برقرار کنید (مثلا برای یه مدت طولانی نیما مسیحا و حمید حامی برای من اینطوری بودن)

5/ یه عده هستن که حس خاصی بهشون ندارید اما بعد از یه خاطره نظرتون عوض میشه... (مثلا من از حمیرا بدم می اد اما آهنگ خاطرات شمالش برام شیرینه)

6/ یه عده هم هستن که اجرای زنده و طرز برخوردشون انقدر خوبه که می تونن باعث بشن بیشتر به کاراشون توجه کنید (مثل همین آقای زندوکیلی)

7/ یه عده هم هستن که دوستشون دارید اما اجرای زنده اشون یه جوری تو ذوق آدم می خوره که ترجیح می دی همیشه همون کارای ضبط شده اشون رو گوش بدی (مثل شهرام شبپره)


خب فکر کنم زیادی حرف زدم فقط #آقای_زندوکیلی از این که آهنگ #ترشرو رو نخوندی خیلی از دستت ناراحتم. این چه وضعیتیه خووو

  • یاسمین پرنده ی سفید

زیاد راه رفته بودم. دستام پر بود و حسابی خسته بودم. مسیر کوتاهی بود بین دو تا خیابون اصلی که همیشه پیاده میرفتم. اونقدر طولانی نبود که کسی بخواد تاکسی سوار شه. اما انقدر خسته بودم که آروم زمزمه کردم: "خدایا... یعنی نمیشه یه نفر پیدا شه این دو قدم راه رو منو برسونه؟" هنوز جمله ام تموم نشده بود که یه ماشین هیوندای زرشکی کنارم سرعتش رو کم کرد. عکس العمل طبیعی بدنم این بود که سمتش نگاه کردم. صورتش رو درست ندیدم اما معلوم بود میانساله. من به راهم ادامه دادم و دیدم چند قدم جلوتر جایی که وسط خیابون نباشه ماشین رو نگه داشته. نزدیک که شدم، گفت: "سلام. می خوای برسونمت؟" خسته بودم. واقعا به زور خودم رو راه می‌بردم. سرم رو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم. این بار حتی نگاهش هم نکردم. اونم راهش رو گرفت و رفت.

این اتفاقیه که ممکنه روزانه برای خیلی از خانوما پیش بیاد و متاسفانه این جور برخوردهای اعصاب خورد کن دیگه یه چیز عادی شده. اما همه ی اینا رو ننوشتم که ناله کنم. این اتفاق بهم یادآوری کرد که چقدر مهمه که گاهی حواسمون جمع باشه که داریم از کائنات چی طلب میکنیم. اون چیزی نبود که من میخواستم؛ اما چیزی بود که به زبون آوردم! چیزی بود که درخواست کردم!

لیست آرزوهاتون رو دوباره نگاه کنید. از خودتون بپرسید اون چیزی که طلب میکنید؛ واقعا همون چیزیه که می خواید؟ :)


  • یاسمین پرنده ی سفید