پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

همین که با دیدن عکسای جدیدت دلم ضعف نمیره، همین که شبا بدون گریه خوابم میبره. همین که دیگه از خاطره هات فرار نمیکنم. همین که واسه واکنش نشون دادن به حرکاتت هزار بار دو دو تا چهارتا نمیکنم، همین که میون حرفات دنبال استعاره و کنایه های معنادار نمیگردم؛ یعنی دارم دوباره "خودم" میشم. دارم ترمیم میشم از نو. دارم میگذرم از روزهایی که باید بگذرن.

اونقدر مینویسم که حتی واژه هام هم تو رو از یاد ببرن، اشتباه شیرینم :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

همه تو هواپیما نشسته بودن. صدای جر و بحث یه بچه ی سه چهار ساله با پدر و مادرش از پشت می اومد. یکی از مهماندار رد شد. پدر بچه گفت: ببخشید؟ بچه ی ما کمر بند نمی بنده! مهماندار گفت: "چرا؟ کمربندت رو ببند. بعد که رفتیم بالا باز کن." و رفت. پدر با بچه کلنجار رفت. بچه صداشو برد بالا و ادای گریه کردن درآورد. سر مهماندار اومد تا ببینه بچه چرا گریه می کنه. پدرش دوباره با لحنی که می گفت کمک لازم داره گفت: کمربندش رو نمیبنده. سرمهاماندار نگاهی به بچه کرد و گفت: خب نبندید براش و رفت.


لحن چغلی مآبانه ی پدر برام عحیب بود. به یاد نمیارم مادر یا پدرم جز در حد روی دست زدن اونم شاید سه یا چهار بار دست روم بلند کرده باشن اما مادرم همیشه با لحن کلامش و با طرز نگاهش می تونست بهم بفهمونه که کارم درسته یا غلط. فقط یک بار تو خیابون پام رو زمین کوبیدم که چیزی رو می خواستم. یکی از معدود دفعاتی که تنبیه شدم همون بود. تو خیابون... یه ضربه روی دست و بعد یک ساعت تو خونه تنها موندم تا بفهمم دیگه نباید اون کار اشتباه رو تکرار کنم. فهمیدم با لجبازی کردن نمی تونم حرفم رو به کرسی بنشونم. فهمیدم قرار نیست همیشه حرف حرف من باشه.

مامانم تعریف می کنه تو اون یک ساعت خودش هزار بار مرد و زنده شد. اما همیشه اعتقاد داشت: بچه عزیزه اما تربیتش عزیزتر. چون بچه ی مودب رو همه دوست دارن و همه جا براش جا هست


بچه های الان رو که نگاه می کنم. با همه ی لجبازی ها و خودخواهی هاشون. بچه هایی که هر چیزی که می خوان رو با گریه به دست میارن. کسی بهشون نه نمی گه چون تحمل شنیدن گریه اشون رو نداره. بچه هایی که یک ریز و مداوم حرف می زنن و حرف می زنن و حتی گاهی یه جمله رو چند بار پشت سر هم تکرار می کنن چون دنبال جلب توجه هستن و کسی حوصله نداره تا به حرفاشون "گوش بده"


با مهربونی های بیش از حدمون چه نسلی رو داریم پرورش می دیم؟ با همه ی اون "چیزی نگفتن ها"، "نشنیدن ها" و "بچه اس بذار راحت باشه" اگه یه بچه ی چهارساله امروز حاضر نیست حرف پدرش رو برای بستن کمربند ایمنی بشنوه و اون پدر نمی تونه با دلیل منطقی با لحنی که اون بچه بفهمه باهاش ارتباط برقرار کنه و راضیش کنه برای انجام کاری وقتی اون بچه به سن بلوغ برسه چطور می خوان جلوی سرکشی هاش رو بگیرن که تو خطر نیفته؟

می تونم ساعت ها در مورد این چیزا بنویسم اما... می دونم که حوصله ای نیست.

  • یاسمین پرنده ی سفید

دارم سریال می بینم. یه سریال ایتالیایی به اسم "دوست نابغه ی من"... حوادث فیلم به حدود سال 1950 بر میگرده. نگاه می کنم و فقر و ناآگاهی گلوم رو فشار می ده... برای اولین بار حس می کنم "دونستن" چقدر خوبه.

راستش... خیلی وقتا فکر می کردم یک سری چیزا رو زودتر از سنی که باید یاد گرفتم و فکر می کردم این بده. اما وقتی تو این فیلم دیدم که "ناآگاهی" می تونه چقدر به آدم ضربه بزنه خدا رو شکر کردم.

بخونید. یاد بگیرید. راجع به خودتون، روحتون، بدنتون، نیازهای خودتون و دیگران، کارِتون . هر چیزی که کمک می کنه آگاه تر باشید. الان می فهمم که چرا می گن کتاب خوندن لازمه.

  • یاسمین پرنده ی سفید

قلب دیوونه! چرا هر چند وقت یه بار یادت میره که اون هیچوقت اونقدری که ادعا میکرد دوستت نداشت؟ تمومش کن بذار راحت شم.


+نشسته ام به در نگاه میکنم... دریچه آه میکشد... تو از کدام راه میرسی؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود... جوانی ام در این امید پیر شد... نیامدی و دیر شد.... (هوشنگ ابتهاج)

که من امروز چقدر با همین چند خط شعر اشک ریختم و شکستم و شکستم...

  • یاسمین پرنده ی سفید