پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

خب... نمی تونید از یه دانشجوی رشته ی مدیریت انتظار داشته باشی که چیزایی که به ظاهر برای دیگران جذاب نیست براش جذاب نباشه. چون خواه ناخواه انقدر تو طول دوران تحصیلش در مورد شرکت های بزرگی مثل "وال مارت" شنیده که بعضی مطالبی که در موردشون می خونه براش جالبه. حالا هر چقدر هم که کتاب "از خوب به عالی" ِ جیم کالینز براش بی مزه و حوصله سر بر باشه:

ًٌٍ«اکثر افراد فکر می کنند که سام والتون با ایده ی رویایی اش با خرده فروشی محلی، شکوفا شد و با این کار توانست یک شرکت تازه تاسیس را به پیشرفت و موفقیت برساند. اما هیچ چیز نمی توانست از حقیقت دور بماند. سام والتون کار خود را در سال 1945 با یک مغازه ی ارزان فروشی شروع کرد. او هفت سال بعد, دومین فروشگاهش را باز کرد. والتون به طور تدریجی؛ قدم به قدم، مرحله به مرحله چرخه ی رشد را طی کرد تا در اواسط دهه شصت به مفهوم خارپشتی*ِ خود دست یافت که بر اساس آن ایده ی فروشگاه های ارزان فروشیِ بزرگ، مانند یک مرحله ی تحول آمیز، به ذهنش رسید.

یک ربع قرن طول کشید تا والتون از آن فروشگاه ارزان فروشی به 38 فروشگاه زنجیره ای وال مارت رسید. سپس از سال 1970 تا سال 2000، وال مارت پیشرفت فوق العاده ای کرد و تعداد فروشگاه هایش به بیش از سه هزار فروشگاه با بیش از 150میلیارد دلار رسید!

و همانطور که سام والتون خودش نوشت: "با گذشت سال‌ها، مردم این مساله را متوجه شدند که وال مارت تنها این ایده‌ی عالی بود که به یک موفقیت یک شبه تبدیل شد. ولی... این موفقیت نتیجه ی رشد تدریجی بود که ما از سال 1945 آن را انجام می دادیم و مانند اکثر موفقیت های یک شبه، حدودا بیست سال طول کشید"»


*در مورد مفهوم خارپشتی و داستانی که نامگذاریش داره اگه علاقه مند هستید در ادامه ی مطلب بیشتر بخوانید :)


  • یاسمین پرنده ی سفید

برای دقایقی چیزی نگفتم و ما به پیاده روی آرام به طرف باشگاه دانشکده ادامه دادیم. استوک دیل می‌لنگید و پای مشکل دارش کمی می‌چرخید. او هرگز سلامتی اش را از شکنجه‌های پیاپی به دست نیاورده بود. سرانجام بعد از سکوت طولانی پرسیدم: "چه کسانی موفق نشدند؟"
او گفت: "خیلی ساده است, خوش بین ها!"

خوش بین ها از آن دسته افرادی بودند که می‌گفتند: ما قرار است تا کریسمس آزاد شویم و کریسمس می‌آمد و می‌رفت, سپس می‌گفتند قرار است تا عید پاک آزاد شویم و بعد روز شکرگزاری... و دوباره این روز می‌آمد و می‌رفت و آنها در اثر بیماری جان می‌سپردند.

استوک دیل گفت: "این درس خیلی مهم است. هرگز نباید ایمانت را از پیروز شدن از دست بدهی. با روش‌هایی که برای رو به رو شدن با واقعیت های تلخ حقیقت موجود؛ وجود دارد. هرگز شکست نخواهید خورد." تا امروز من یک تصویر ذهنی از استوک دیل دارم که به خوش بین ها نصیحت می‌کرد: "قرار نیست تا کریسمس آزاد شویم, با آن کنار بیایید"


زندگی غیرعادلانه است؛ گاهی اوقات به نفع ماست و گاهی اوقات به ضررمان. همه ی ما ناامیدی و اتفاقات بد را که در مسیرمان قرار می‌گیرند تجربه می‌کنیم. شکست هایی که هیچ دلیلی برایشان وجود ندارد و نمی‌توان کسی را مقصر دانست. ممکن است بیماری, جراحت, تصادف, یا از دست دادن کسی باشد که دوستش داریم, یا گرفتار شدن در جنگ ویتنام, یا اسیر شدن در اردوگاه اسرای جنگی به مدت هشت سال.

استوک دیل به من آموخت چیزی که افراد را از هم متمایز می‌کند وجود یا نبود مشکل نیست, بلکه چطور کنار آمدن آنها با مشکلات اجتناب ناپذیر زندگی و دست و پنجه نرم کردن با چالش‌های زندگیست. تناقض استوک دیل (شما باید ایمان داشته باشید که در نهایت پیروز خواهیدشد و همچنین باید با بیشترین واقعیت تلخِ حقیقت موجودتان رو به رو شوید) به ما کمک می‌کند تا از مشکلات محکم و نیرومند خارج شویم, نه ضعیف بلکه قوی تر.


کتاب "از خوب به عالی" نوشته ی جیم کالینز

+کتاب "در عشق و جنگ" که توسط استوک دیل و همسرش (یک فصل در میان) نوشته شده نیز در همین کتاب معرفی شده که تجربیات 8 سال اسارت استوک دیل هست.

  • یاسمین پرنده ی سفید
فکر کنم از پست قبل هم معلوم بود. چند وقتی هست آشفتگی های ذهنیم زیاد شده. دنبال سکوت میگردم. دنبال آرامش. یا شاید به قول کتاب "کافه ای به نام چرا" دنبال اینم که دور باشم تا شارژ بشم! راستش دیروز از اون روزا بود که اگر اختیار داشتم ماشین رو بر می داشتم... تمام راه رو تا دریا رانندگی میکردم تو سکوت. بعد یه جایی کنار دریا نگه می داشتم. همونجا می موندم و تو سکوت فقط به صدای دریا گوش می دادم. بعدم وقتی خسته شدم برمیگشتم...
چند روز پیش که از شلوغیا کلافه بودم. یاد جمله های کتاب کافه چرا افتادم. نوشته بود: "هر روز آدمهای زیادی هستند که سعی می کنند وقت و انرژیت را صرفشان کنی. برای مثال ایمیل هایت را در نظر بگیر. اگر قرار باشد در هر فعالیت, خرید یا خدماتی که از طریق ایمیل ها به تو پیشنهاد میشود شرکت کنی, هیچ وقتِ آزادی برایت باقی نمی ماند. آدمهایی را در نظر بگیر که تشویقت میکنند پای کدام برنامه ی تلویزیون بشینی, کجاها غذا بخوری, کجاها بگردی... و یک وقت به خودت می آیی و میبینی ای دل غافل! داری همان کارهایی را میکنی که همه می کنند.
من متوجه شدم موج های مخالف زندگی من همه ی آدم ها, فعالیت ها و دغدغه هایی هستند که توجه, انرژی و وقت مرا از راستای هدف وجودم منحرف میکنند.
موج های موافق هم آدم ها, فعالیت ها و دغدغه هایی هستند که به من کمک میکنند به هدف وجودم برسم. پس هر چه وقت و انرژی ام را بیشتر صرف موج های مخالف کنم, وقت و انرژی کمتری برای موج های موافق دارم.
وقتی این تصویر در ذهنم زنده شد, از آن پس نسبت به این که در زندگی چقدر و به چه منظور تلاش و تقلا می‌کنم خیلی بیشتر دقت کردم."
"وقتی در این باره فکر می کنم که چطور اوقاتم را می گذرانم میبینم هر روز به بطالت سپری میشود. وقتی دقیقا ندانم "چرا اینجا هستم" و "چه می خواهم بکنم؟" همان کارهایی را میکنم که اغلب مردم انجام میدهند."

این پست ادامه دارد...
  • یاسمین پرنده ی سفید

دارم کتاب "ملت عشق" رو میخونم. جایی از کتاب نوشته شده: جایی که صحبت کم میشود؛ نوشتن کافی است...

کتابو میذارم کنار و همونطور که دراز کشیدم؛ چشمام رو تنگ میکنم، ساق دستمو در حالی که کتاب دستمه میذارم رو پیشونیم و خیره میشم به لوستر بالای سرم.

این جمله به تنهایی منو پرتاب کرد به چندین سال قبل که وبلاگ نویسی رو شروع کردم... دختر حدودا نوزده ساله ای که اون روزا خیلی درونگرا و ساکت بود... وبلاگمو باز کردم و نوشتم و نوشتم و نوشتم... ترس هامو، دغدغه هامو، نگرانیهامو و... حرفامو با آدمایی شریک شدم که نمیشناختمشون!! و کم کم اون آدم درونگرا جای خودش رو به من داد! اون دوستایی که اون روزا برام "غریبه های آشنا بودن" کم کم تبدیل به بهترین دوستام شدن... و بعدها فهمیدم که چقدر دنیای وبلاگ نویسایی که وبلاگ نویسی بخشی از "زندگیشونه" با دیگران فرق داره. جنس حرفاشون، دغدغه هاشون، نگرانی هاشون و حتی دوستی هاشون!!!

و همه ی ما یه حس مشترک داریم! "دلیلی برای نوشتن...و نوشتن برای بودن!!"  واسه همینه که برای nامین بار یاد میکنم از جمله ای که روزی یوسف بلاماسکه تو وبلاگش نوشته بود: "وبلاگ نویس مثل خودکار بیک میمونه، اگه ننویسه خشک میشه" و باز هم مینویسم: تا روزی که نوشتن حالم رو خوب میکنه مینویسم!

امیدوارم حال دلاتون همیشه خوب باشه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

دکتر سین قبل از عید دعوتمون کرد به چالش کتاب خوندن تو عید و ازمون خواست سه تا از کتابایی که میخوایم تو این مدت بخونیم رو معرفی کنیم.

من اسم سه تا کتاب رو مطرح کردم: پیمان پنجم (که بعد از کتاب 4میثاق دوست داشتنی منتشر شده) ،ملت عشق الیف شافاک که متن معرفیش رو تو بخش معرفی کتاب رادیو خودم خونده بودم و چون تعریفش رو از چند نفر دیگه هم شنیدم خیلی مشتاق بودم بخونمش و ساعت ساز نابینا که تو روزای سختم گرفته بودمش و خیلی دوست داشتم زودتر بخونمش.
و احتمالا: مردانه بازی کن زنانه پیروز باش رو هم شروع کنم.چون حس میکنم مثل کتاب "مثل یک مرد فکر کن؛ مثل یک زن رفتار کن" که قبلا خونده بودمش باید جالب باشه. همه اینا رو گفتم تا ضمن تشکر از دکتر سین و لبیک گفتن به فراخوانش... از شما هم دعوت کنم که تو این فراخوان با ما همراه باشید.
و ضمنا... اگه بین کتابایی که خوندید. کتابی واقعا توجهتون رو جلب کرد؛لطفا فراخوان رادیوبلاگیها رو هم فراموش نکنید و کتابتون رو به ما هم معرفی کنید تا دسته جنعی ازش لذت ببریم.
  • یاسمین پرنده ی سفید

کتاب:گریز دلپذیر - نویسنده: آنا گاوالدا - ترجمه الهام دارچینیان - نشر قطره

  • یاسمین پرنده ی سفید

من میونه ی خوبی با رمان های خارجی نداشتم معمولا از خریدنشون اجتناب می کردم چون معمولا اسمای خارجی زودتر از ذهنم خارج میشه و با دیدن هر اسم باید برگردم تا مطمئن بشم که نویسنده داره راجع به کدوم شخصیت صحبت می کنه!!!!(البته مثل این که الان در این مورد حافظه ام خدا رو شکر بهتر شده) اما

این رمان من رو به خوندن رمان های خارجی دیگه علاقه مند کرد. انقدر جذاب و گیرا بود که این کتاب ۴۱۰ صفحه ای رو تقریبا تو ۳ روز خوندم (می گم تقریبا چون مسلما کتاب همش تو دستم نبود و بیشتر عصر یا غروب می تونستم بخونمش + ضمنا صفحه هاش هم یه کم از کتاب های معمولی کوچیک تره ولی نه قطع جیبی)

این همه حرف زدم که بگم این داستان منو دنبال خودش کشوند با وجود این که اول کتاب ذکر شده که این "متن کوتاه شده" ی داستانه و اینجا بود که فهمیدم چرا چارلز دیکنز، " چارلز دیکنز " شده! این رو هم در نظر بگیرید که ما نسخه ی ترجمه شده رو می خونیم... اگه متن رو به صورت مستقیم می خوندیم چی میشد!! (البته خوشبختانه این از اون دست کتابایی بود که من از ترجمه اش خیلی راضی بودم. (ترجمه محسن سلیمانی)

+ تیکه هایی که از این کتاب منو به فکر فروبرد و دوستشون داشتم رو تو "ادامه ی حرفام" آوردم.


ادامه حرفام :

Arezoohaye Bozorg

 

سه روز بعد به شهرمان رفتم, اما چون شب رسیدم, در مهمانسرای "بلوبِر" اتاقی گرفتم تا صبح به روستایمان بروم, ولی خبر بدبخت شدنم به آنجا هم رسیده بود. برای همین رفتار مهمانسرادار این بار کاملا فرق کرده بود: این بار او اتاق خوابی در حیاط به من داد, اتاقی که بین لانه ی کبوترها و درشکه های پست بود. ولی عجیب این بود که راحت خوابیدم و موقع خواب هم همان خواب هایی را دیدم که در اتاق های مجلل مهمانسرا می دیدم! (صفحه ۳۹۸)

*  *  *


صبح روز دوشنبه نامه ای از "بیدی" به دستم رسید که در آن نوشته بود "جو" روز سه شنبه, یعنی روز بعد به دیدنم می آید. از این خبر نه تنها خوشحال نشدم, به قدری مضطرب شدم که حاضر بودم به هر قیمتی شده او را ازآنجا دور نگه دارم.(....) روز سه شنبه "هربرت" و من برای صبحانه چیزهایی را که فکر می کردیم جو دوست دارد خریدیم اما وقتی موقع آمدن "جو" شد دلم می خواست از آنجا فرار کنم. چیزی نگذشت که صدای پای جو را روی پله ها تشخیص دادم, چون چکمه های مهمانی اش گشاد بود و بدجوری از پله ها بالا می آمد.....(صفحه ۱۷۳ و ۱۷۴)

* * *

وقتی من از قبرستان کلیسا به خانه رسیدم دکان بسته بود و "جو" تنها توی آشپزخانه نشسته بود. ما هر دو غمخوار هم بودیم. این بود که جو گفت: "خواهرت خیلی دنبالت گشت. تازه تَرکِه هم دستش بود." خیلی ناراحت شدم. جو دوباره گفت: "خواهرت بلند شد و ترکه را قاپید و با عصبانیت بیرون رفت." من همیشه با جو مثل بچه ی بزرگی که مثل خودم بود رفتار می کردم. گفتم: "خیلی وقت است رفته بیرون؟" گفت: "پنج دقیقه ای میشود. دارد می آید. پشت در قایم شو. زودباش!"
پشت در قایم شدم اما خواهرم در را چهارطاق باز کرد و فهمید پشت در هستم و با چوب به جانم افتاد. آخر سر هم مرا هل داد طرف جو. جو هم مرا بُرد گوشه ی اتاق و یواشکی با پاهایش دورم حصار کشید..... (صفحه ۲۲و ۲۳)

 

کتاب "آرزوهای بزرگ" -  نوشته "چارلز دیکنز" -  ترجمه "محسن سلیمانی"  -  "نشر افق"چاپ ششم سال ۹۱

+ نتیجه اخلاقی این داستان از نظر من:

۱.خیلی یاد ضرب المثل : گَر گِدا معتبر شود، ز خدا بی خبر شود! افتادم.

۲. یاد ضرب المثل : آستین نو بخور پلو هم افتادم!

۳. از خدا خواستم که اگه یه روز بهم ثروتی داد جنبه اش رو هم بده و راستش رو بخواید این رو برای همه ی مردم آرزو کردم.

۴. فهمیدم که بعضی آدما رو تو روزای سختی میشه شناخت و بعضیا رو با رسیدن به ثروت!

۵. فهمیدم که چقدر تَصَوُراتِ ما میتونه روی مسیر زندگیمون تاثیر بذاره و حتی تغییرش بده!


برچسب‌ها: آرزوهای بزرگچارلز دیکنزمحسن سلیمانی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۷ آبان۱۳۹۲ساعت 21:56  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

نامه به کودکی که هرگز زاده نشد... کتابیه که از نامه های یک مادر به کودک زاده نشده اش شکل گرفته. من خوندن این کتاب رو نه پیشنهاد می کنم، نه می گم نخونیدش. انتظار چیز بهتری ازش داشتم اما نمی تونم بگم کتاب بدی بود. من همه ی کتابای مرتبط با یغما رو دوست دارم ;)

از این به بعد دوست دارم یه یادگاری از کتابایی که می خونم رو اینجا داشته باشم ولی از اونجایی که در جایگاهی نیستم که کتاب ها رو نقد کنم فقط از تجربیات شخصی خودم می نویسم. یه مدته تیکه های محبوبم رو تو کامپوتر "سیو" می کنم. امروز با خودم فکر کردم که دوست دارم این تجربیات رو با شماها هم شریک بشم :)

لطفا به "ادامه ی حرفام" توجه کنید :)


ادامه حرفام :

Oriana Fallaci - Yaghma Golrouee

حتما از مادرم خوشت می آد. با اون, تو دو تا مادر داری و این یه ثروت بزرگه. از اون خوشت می آد چون اعتقاد داره بدون بچه ها دنیا به آخر میرسه!  از اون خوشت می آد چون تپل و مهربونه و یه شکم نرم داره که می تونی روش بشینی و دستای چاقی که می تونه باهاش تورو نگه داره. زنگ هزار تا زنگوله تو صدای خنده هاشه. هیچوقت نفهمیدم چه طور این جوری می خنده ولی فکر می کنم دلیلش گریه کردنای زیادشه! فقط کسایی که زیاد گریه می کنن می تونن قدر قشنگیای زندگی رو بدونن و خوب بخندن! گریه کردن آسونه و خندیدن سخت! خیلی زود اینو می فهمی. وقتِ برخوردت با دنیا یه گریه ی طول و دراز سر می دی و بعدش هم تا چند وقت غیر گریه کاری ازت بر نمی آد......

صفحه 40 از کتاب "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد"
نوشته "اوریانا فلاچی" و ترجمه ی "یغما گلرویی" از انتشارات "دارینوش"


برچسب‌ها: نامه به کودکی که هرگز زاده نشداوریانا فالاچییغما گلرویی
+ نوشته شده در  جمعه ۲۴ آبان۱۳۹۲ساعت 18:26  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام

نمیخوام این ژست رو طولانی کنم ژس یه راست میرم سراصل مطلب:

متنی که در ادامه ی مطلب می خونید با ای میل به دستم رسید اما عنوان این پست رو از یه کتاب به همین اسم برداشتم که فکر میکنم بعضی بند هاش از همون کتاب باشه چون کتابش رو خیلی وقت پیش خوندم اما همونطور که گفتم بعضی بند هاش به نظرم آشنا اومد.

 در ضمن دو تا بند آخر رو هم خودم از اون کتاب یادم بود و بهش اضافه کردم.

کتاب کوچیکیه اما به نظرم جالبه!

چون عکسای بیشتری رو واسه این پست انتخاب کردم... متن رو گذاشتم تو ادامه ی مطلب

امیدوارم خوشتون بیاد



آیا می دانید؟

۱.دختران کوچک عاشق عروسک بازی هستند و وقتی به سن 11 یا 12 سالگی میرسند علاقه شان را از دست میدهند. مردان هیچگاه از فکر اسباب بازی رها نمیشوند. با بالا رفتن سن آنها اسباب بازی هایشان نیز گران قیمت تر و پیچیده تر میشوند. نمونه های از اسباب بازیهای مردان: تلویزیون های مینیاتوری و کوچک، تلفنهای اتومبیل، مخلوط کن و آب میوه گیری، اکولایزرهای گرافیکی، آدم آهنی های کنترلی، گیمهای ویدئویی، هر چیزی که روشن و خاموش شده، سر و صدا کند و حداقل برای کار کردن به شش باتری نیاز داشته باشد.

۲.زنان تحمل بیشتری در برابر رنج بدنی نشان می دهند تا رنج روحی. مردان در برابر رنج روحی، مقاومت بیشتری از خود نشان می دهند.


۳.زنان سعی دارند فرزندانشان، همواره راضی و راحت باشند. مردان، فرزندانشان را برای استقلال، مقابله با خطر و سختی ها آماده می سازند.

۴.زنان در جوانی، مهربان و در پیری، تهاجمی و خشن می شوند. مردان در جوانی، خشن و خودخواه و در پیری، مهربان می شوند.

۵.مردها زیاد به دکوراسیون دست خطشان اهمیت نمیدهند. آنها از روش "خرچنگ قورباقه" استفاده میکنند. زنان از قلم های خوشبو و رنگارنگ استفاده کرده و به "ی" ها و "ن" ها قوس زیبایی میدهند. خواندن متنی که توسط یک زن نوشته شده، رنجی شاهانه است. حتی وقتی می خواهد ترکتان کند، در انتهای یادداشت یک شکلک در انتهای آن میکشد.

۶.زنان عاشق گربه هستند. مردان میگویند گربه ها را دوست دارند، اما در نبود زنان با لگد آنها را به بیرون پرتاب میکنند.

۷.وقتی یک زن در حال رانندگی احساس میکند که راه را گم کرده، کنار یک فروشگاه توقف کرده و از کسی که وارد است آدرس صحیح را میپرسد. مردان این را به نشانه ضعف میدانند. آنها هرگز برای پرسیدن آدرس نمی ایستند و به مدت دو ساعت به دور خودشان میچرخند و چیزهایی شبیه این میگویند: "فکر کنم یه راه بهتر پیدا کردم،" و "میدونم که باید همین نزدیکی باشه"، اون مغازه طلا فروشی رو میشناسم.

۸.وقتی یه زن توی یخچال دنبال چیزی چیزی می گرده در واقع دنبال خودشه... اما اگه یه مرد دنبال چیزی مثل "کره" می گرده... در واقع دنبال "اسم کره" است و اگه کره از سمت بدون نوشته اش باشه مردا معمولا نمی تونن پیداش کنن!؟

۹.زنها زاویه ی دید وسیع تری دارند... آنها می توانند همانطور که به روبه رو نگاه می کنند اشیایی که در زاویه ی ۰ و ۱۸۰ درجه ی موقعیتشان هستند را همزمان ببینند. در عوض مردان اغلب مسافت های  طولانی تری را می توانند ببینند.


۱۰.جمله ی "به تو افتخار می کنم" همانقدر به مردان انرژی میدهد که جمله ی "دوستت دارم" به زنان.

و یادتون باشه که زن ها دروغ سنج های خوبی هستند...سعی نکنید بهشون دروغ بگید به خصوص رو در رو...چون شاید به روتون نیارن اما اغلب می فهمن که یه جای کار ایراد داره.

پ.ن:قبول دارم که این قوانین کلی نیست و راجع به همه صدق نمی کنه.

پ.ن۲:بعضی از عکسا به جمله ربطی نداره ولی به کل مطلب مربوطه... سعی کردم عکسای مربوط رو انتخاب کنتم ولی متاسفانه ۱۰۰٪ موفق نبودم...دیگه شرمنده


+ نوشته شده در  جمعه ۱۷ آذر۱۳۹۱ساعت 21:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

  • یاسمین پرنده ی سفید

سریال- قسمت اول

سالها پیش زاهدی که بعدها به نام "ساون قدیس" معروف شد, در یکی از غارهای "ویسکوز" زندگی می کرد.

در آن دوره ویسکوز فقط یک قصبه ی مرزی بود که اهالی اش راهزنان گریزان از عدالت, قاچاقچی ها, روسپی ها, ماجراجویانی که در در جست و جوی همدست به این جا می آمدند و قاتلانی بودند که بین دو جنایت, اینجا استراحت می کردند.

شریر ترین آنها, مرد عربی به نام "آحاب" بود که دهکده و حواشی آن را تحت سلطه داشت و مالیات های گزافی بر کشاورزانی تحمیل میکرد که هنوز اصرار داشتند شرافتمندانه زندگی کنند.

یک روز "ساون" از غارش پایین آمد, به خانه ی "آحاب" رفت و از او خواست برای گذراندن شب جایی به او بدهد...

آحاب خندید:"نمی دانی که من قاتلم؟ که تا کنون سر آدم های زیادی را در زمین هام بریده ام؟ که زندگی تو برای من هیچ ارزشی ندارد؟"

ساون پاسخ داد:"می دانم.اما از زندگی در آن غار خسته شده ام. دلم می خواهد دست کم یک شب اینجا بخوابم."

 

این داستان ادامه دارد...

پ.ن:داستان رو کوتاه کردم که خوندنش راحت تر باشه ولی سعی می کنم قسمت هاش رو زود زود بذارم براتون که سر رشته اش از دستتون خارج نشه.

پ.ن ۲: نویسنده ی داستان : پائولو کوئیلو

            کتاب: شیطان و دوشیزه پریم

             ترجمه ی آرش حجازی

برچسب ها: پائولو کوئیلو
+  نوشته شده در  جمعه ۲۸ مهر۱۳۹۱ساعت 21:7  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


(آنچه گذشت:ساون قدیس که تو غار زندگی می کرد... به دیدن آحاب قاتل بی رحم رفت تا شب رو تو کلبه ی اون بمونه...) اینک ادامه ی داستان:

آحاب از شهرت قدیس خبر داشت, که کمتر از خودش نبود, و این آزارش می داد...چون دوست نداشت ببیند عظمتش با آدمی این قدر ضعیف تقسیم می شود. برای همین تصمیم گرفت همان شب او را بکشد تا به همه نشان بدهد تنها مالک حقیقی آنجا کیست.

کمی گپ زدند. آحاب تحت تاثیر صحبت های قدیس قرار گرفت, اما مردی بی ایمان بود و دیگر هیچ اعتقادی به "نیکی" نداشت.

جایی برای خواب به "ساون" نشان داد و بدخواهانه به تیز کردن چاقوش پرداخت. ساون پس از این که چند لحظه اورا تماشا کرد چشم هاش را بست و خوابید...  /**/

آحاب تمام شب چاقو را تیز کرد. صبح, وقتی ساون بیدار شد, او را اشک ریزان کنار خود دید.

آحاب گفت:"نه از من ترسیدی و نه درباره ام قضاوت کردی. اولین بار بود که کسی شب را کنار من گذراند وبه من اعتماد کرد... اعتماد کرد که می توانم انسان خوبی باشم و به نیازمندان پناه بدهم. تو باور کردی که من می توانم شرافتمندانه رفتار کنم, پس من هم چنین کردم"

از آن به بعد, آحاب از زندگی شریرانه اش دست کشید و به دگرگون کردن این منطقه پرداخت.

از آن به بعد ویسکوز دیگر یک قصبه ی مرزی پراز متخلف نبود و به یک شهر تجاری مهم میان دو کشور تبدیل شد...



پ.ن:این داستان ادامه دارد...

پ.ن2:لازم می دونم که دوباره تکرار کنم:

این داستان قسمتی از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" نوشته ی پائولو کوئیلو با ترجمه ی آرش حجازی ه.


لحظه های شادی رو براتون آرزو می کنیم... با ما همراه باشید


برچسب ها: پائولو کوئیلو
+  نوشته شده در  یکشنبه ۳۰ مهر۱۳۹۱ساعت 21:17  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


آنچه گذشت: آحاب وقتی دید ساون بهش "اعتماد" داره سعی کرد آدم خوبی باشه و دهکده رو هم به جای امن و خوبی برای همه تبدیل کنه...

 

آحاب برای رسیدن به مقصودش هرگز سعی نکرد کسی را متقاعد کند, چون ذات انسان ها را میشناخت. آنها شرافت را با ضعف اشتباه می گرفتند و خیلی زود در قدرتش تردید می کردند.

او از دهکده ی مجاور چند نجار آورد. به آنها کاغذی داد که طرحی روی آن کشیده شده بود و دستور داد جایی که امروز یک صلیب هست چیزی بسازند.

تا ده روز اهالی دهکده, روز وشب سر و صدای چکش کاری می شنیدند, می دیدند که چند مرد قطعات چوبی را اره می کردند, تخته می ساختند, پیچ می کردند.

در پایان ده روز شی معمایی غول آسایی در وسط میدان سربرافراشت که با پارچه ای پوشیده شده بود.

آحاب تمام اهالی ویسکوز را جمع کرد تا شاهد افتتاح آن بنای یادبود باشند. موقرانه, بی هیچ حرفی, پارچه را برداشت: یک چوبه ی دار بود. با طناب و همه چیز.

 

چوبه ی دار نو بود, با موم زنبور عسل چرب شده بود تا دربرابر آب و هوای نامساعد خوب دوام بیاورد.

آحاب از حضور جمع استفاده کرد و مجموعه قوانینی برای حفاظت از کشاورزان, حمایت از گله داری, و تشویق کسانی که تجارت تازه ای به ویسکوز می آوردند, اعلام کرد و افزود که از آن به بعد یا باید کاری شرافتمندانه در پیش بگیرند, یا آنجا را ترک کنند به شهر دیگری بروند.

فقط همین را گفت, حتا یک بار هم به "بنای یادبود"ی که افتتاح شده بود اشاره ای نکرد.

آحاب شخصی بود که به تهدید اعتقادی نداشت.

بعد از این گردهمایی, گروه های مختلفی تشکیل شدند, بیشترشان فکر می کردند که قدیس آحاب را گمراه کرده و آحاب دیگر شهامتش را از دست داده و باید اورا کشت...

 

(نویسنده:پائولوکوئیلو از کتاب "شیطان و دوشیزه پریم" با ترجمه ی آرش حجازی)

پ.ن۱:این داستان ادامه دارد...

پ.ن۲:قسمت آخر به زودی...

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۴ آبان۱۳۹۱ساعت 17:23  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

سریال-قسمت پایانی
 



بعد از رونمایی آحاب از چوبه ی دار , گروه های مختلفی تشکیل شدند, بیشترشان فکر می کردند که قدیس آحاب را گمراه کرده و آحاب دیگر شهامتش را از دست داده و باید اورا کشت.

روزهای بعد با این هدف نقشه های زیادی کشیدند. اما همه مجبور بودند آن چوبه ی دار را وسط میدان ببینند و از خود بپرسند: آنجا چه می کند؟آیا برای کشتن کسانی است که قوانین تازه را نمی پذیرند؟ کی طرفدار آحاب هست و کی نیست؟ بین خودمان جاسوس داریم؟

چوبه ی دار به مردم نگاه می کرد و مردم به چوبه ی دار.

کم کم شهامت اولیه ی یاغی ها جای خود را به ترس داد. همه از شهرت آحاب خبر داشتند, می دانستند در تصمیم هاش تزلزل ناپذیر است. عده ای شهر را ترک کردند دیگران تصمیم گرفتند کارهای تازه را تجره کنند, به این دلیل ساده که جایی برای رفتن نداشتند یا به دلیل سایه ی آن دستگاه مرگ آور در وسط میدان.

مدتی بعد ویسکوز آرام, و به یک مرکز تجاری بزرگ مرزی تبدیل شد که بهترین نوع پشم را صادر و گندم عالی تولید می کرد.

...


چوبه ی دار ده سال همانجا ماند. چوب به خوبی مقاومت کرد اما طنابش را هرازگاهی با طناب نویی عوض می کردند.

هرگز از آن استفاده نشد.

آحاب هرگز هیچ اشاره ای به آن نکرد. صرفا منظره ی آن چوبه ی دار کافی بود تا شهامت را به ترس, اعتماد را به شک, و رجزخوانی را به زمزمه های تسلیم تبدیل کند.

در پایان ده سال که سر انجام قانون بر ویسکوز حاکم شد, آحاب دستور داد چوبه ی دار را خراب کنند و از چوبش استفاده کنند و صلیبی به جایش بسازند.

کتاب "شیطان و دوشیزه پریم نوشته ی پائولو کوئیلو"

 

پ.ن۱:اینم از قسمت آخر...اگه خسته شدید دیگه شرمنده... ولی امیدوارم لذت برده باشید.

پ.ن۲:خوشحال میشم اگه نظرات و نتایجی که از این داستان به نظرتون میرسه رو هم با من شریک بشید

پ.ن۳:ممنون که با من همراه بودید

برچسب ها: پائولو کوئیلو
+  نوشته شده در  دوشنبه ۸ آبان۱۳۹۱ساعت 17:36  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید