پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

پستی که قرار بود پیش نویس شود!

يكشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ب.ظ
تمام راه رو داشتم به رخدادهای روزی که گذروندم فکر می کردم و نوشتن این پست... به خودم می گفتم: "بدترین چهارشنبه سوری عمرمه"... مامان بزرگ خونمون بود و فایلی که باید برای میکس رادیوبلاگیها می رسوندم رو صبح زود قبل از راه افتادن تو ماشین ضبط کردم. یه روز کاری طولانی و سخت... حدود ساعت 3ونیم از شرکت که زدم بیرون انگار از قفس آزاد شده بودم... با خودم فکر کردم همت امن تر و خلوت تر از رسالته... اما گیر افتادم... ترافیک وحشتناک بود... نه آدامس و نه پفکی که از دستفروش وسط اتوبان خریدم نتونستن حالمو خوب کنن. شارژ گوشیم کم بود و تمام آرزوم این بود که ای کاش یا خودم تو کیفم کتاب داشتم؛ یا یکی از این دستفروشا جای این ترقه ها کتاب می فروخت... گاهی تو توقف های طولانی از خستگی صندلی ماشین رو می خوابوندم یا از ماشین پیاده میشدم تا نفس بگیرم و هر لحظه به خودم می گفتم "الان تموم میشه"... اما نشد... دقیقا چهار ساعت تو راه بودم! (کی باورش میشه شرق تا غرب تهران 4 ساعت!) انقدر کلافه بودم که دیگه صدای هر خواننده ای کلافه ترم می کرد. خدا رو شکر کردم که آلبوم بی کلام "بهار من" شادمهر رو تو اون سی دیِ ام پی تری داشتم... وقتی به پل چمران رسیدم و دیدم که چقدر خلوته چند متر آخر رو بی تابانه ثانیه شماری کردم و وقتی از همت پیچیدم تو چمران برای بار دوم از قفس پر گرفتم! از خوشحالی داد می زدم! رسیدم خونه و بعد از خوردن یه تیکه از کیک کوچیکی که مامان برای تولد مامان بزرگ گرفته بود ولو شدم روی تخت...
و بهترین بخش اون شب؛ شنیدن فایلی بود که مجید در غیاب سوسن فوق العاده میکسش کرده بود... یک بار, دوبار و ده بار گوش کردم و تمام خستگی این روز لعنتی از تنم رفت و خوابیدم.


پ.ن: چند روز گذشته بود و از نوشتن این پست منصرف شده بودم. اما نوشتمش برای خودم... برای این که یادم بیاد گاهی یه اتفاق کوچیک ساده چقدر می تونه حال آدم رو از این رو به اون رو کنه. برای این که یادم بمونه چقدر بچه های رادیو بلاگیها تو داشتن حال خوب این روزام نقش داشتن.

ممنونم از همه برای این حال خوب... برای سالی که گذشت... برای خنده ها و گریه هامون... برای همه ی حرص هایی که با هم خوردیم... برای همه ی دعواها... برای همه اختلاف سلیقه ها... برای همه ی دفعاتی که این طناب ها پاره شد تا با هر گره بیشتر از دفعه ی قبل به هم نزدیک شیم.
به عنوان عضو کوچیکی از رادیوبلاگیها به سهم خودم یه تشکر ویژه دارم از: محسن , سوسن , مجید , سمانه , حامد , مرتضی , حانیه , سحر و مژگان + مهشاد , بانوچه , اون یکی سحر  که تو این تیم بزرگ من بیشتر باهاشون درارتباط بودم و همه ی دوستانی که به خاطر "ماهی" بودن من اسمشون از قلم افتاده اما با حمایت هاشون همیشه همراه ما بودن و همه ی دوستانی که همراهمون هستن...مخاطبای خاموش و غیر خاموش :) مشوق ها و حتی منتقد ها :) امیدوارم بتونیم روز به روز بهتر از قبل بشیم و همونقدر که حال دل ما با این فایلا خوب میشه, حال دل شما هم خوب باشه :)
این پست قرار نبود اینطوری تموم شه... اما اینم مثل همه ی نوشته های این وبلاگ فقط یه "دل نوشته" است. یه سپاس ویژه :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">