- ۰ نظر
- ۱۶ آبان ۹۶ ، ۱۳:۳۸
++هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش !
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس، به غنچهای می رسی که زندگیت را روشن میکند . #خورخه_لوئیس_بورخس
+++ بازنشر
یه وقتایی دلت که میگیره. نمی دونی با کی حرف بزنی. بعضیا دوسِت دارن اما نمی تونن کمکت کنن... یه سریا دوسِت دارن و نمی تونن بی طرف باشن... یه سریا هستن, گزینه های خوبین برا درد دل اما... بنا به دلایلی نمی تونی براشون تعریف کنی که چی شده... یه وقتایی... بذار درازه گویی نکنم... یه وقتایی می خوای حرف بزنی اما نمیشه که نمیشه.
یهو میشینی کنار کسی, بی مقدمه میگه: "به پوچی رسیدم!" و تو این حس لعنتی رو خیلی خوب میشناسی! لبخند میزنی و بهش میگی: "تجربه اش کردم... می فهمم چی میگی... من دلیل پوچی هامو فهمیدم... سعی کردم اصلاحش کنم اما...." و بعد بدون این که فکر کنی... بدون این که برنامه ای برای گفتنشون داشته باشی شروع میکنی به تعربف کردن...
مثل یه سیکل معیوب می مونه! تو درد خودت رو میگی و اونو یاد دردای خودش می اندازی! اون درداش رو میگه و تو رو یاد دردای خودت می اندازه! حرفام که تموم شد, بی مقدمه یه سوال پرسید و بعد گفت: "اصلا از وقتی عکسشو دیدم از نت بدم می آد"
نگاش می کنم. می دونم چی میگه. لبخند میزنم... از اون لبخندای دو نقطه پرانتزی :) میگه: "بشین منطقی فکر کن. زندگیتو از سر راه نیاوردی..." بلند میشه که بره... نگاه می کنه و میگه: هیشکی تا حالا از ول کردن نمرده!
لبخند می زنم. بازم می دونم چی میگه. حق با اونه. آدم نمی میره... اما دیگه اون آدم قبلی نمیشه! درست مثل همون تلخی ای که همیشه تو چشمای خودش هست! ولی خب... به هر حال حق با اونه!
+شاید اینم از اون پستایی باشه که فقط خودم بفهمم چی به چیه... حتی ممکنه چند سال بعد خودمم ازش سر درنیارم!
++ گلایه(خشایار اعتمادی) یه وقتایی, یه جاهایی آدم از زندگیش سیره... می خواد از غصه ها دور شه ولی پاهاش به زنجیره... یه وقتایی آدم یک جا دلش میگیره از دنیا... فریبه پشت هر لبخند, دروغه مهربونی ها... کسی محرم نبود با من نه هم غصه نه یک همدم همه زخم زبوناشون یه دردی شد روی دردم... دیگه از آدما خسته ام دیگه نای شکستن نیست... گلایه کار بیهوده است کسی هم غصه با من نیست... به هر کس اعتمادم رو سپردم دشمنی دیدم که حتی از تن و سایه ام مثل بیگانه ترسیدم! یه وقتایی یه جاهایی آدم از زندگیش سیره می خواد از غصه ها دور شه ولی پاهاش به زنجیره! ترانه سرا : #پدیده
متن حریر بانو رو که خوندم. از بچه های رادیوبلاگیها blogiha@ خواستم که خوندنش رو به من بسپارن چون خیلی دوسش داشتم. اونم حالا که خودم یه کاکتوس تپلی دارم که خیلی دوسش دارم :)
+با تشکر از کانالِ تلگرامیِ بلاگرها که این پست رو اونجا دیدم :) @blogerha
پیشنهاد میکنم بشنویدش: نازدارِ گل اندام من
به شمعدانیِ روی طاقچه نگاه میکنم؛ به برگهای سبزش، به برگهای کوچک زردش که گواه چند هفته حالندار بودنش هستند. لبخند میزنم و میگویم: «دیدی نمردی نازدارِ من؟ دیدی همونقدر که مواظب خودم نیستم، مواظبت بودم؟ شایدم این چندهفته قهرکردهبودی تا بفهمی چقدر دوستت دارم. آره؟»
نفس عمیقی میکشم و دوباره لب باز میکنم: «میدونی؟ اینقدر که زرد و زار شدی اصلا فکرش رو نمیکردم حالت خوب شه! ولی بازم امیدم رو از دست ندادم و تیمارت کردم. نمیدونی حسن یوسف مامان چندبار چشمک زد و گفت بیا منو بردار جای اون پژمردَک بذار تو گلدونت! نازدار؟ ناراحت نباش. من که به حرفاش گوش ندادم. بهش گفتم نه! نازدار من حالش خوب میشه. خودتم شاهدی چقدر نازت کردم و آبِ عشقولی بهت دادم. واسه همینه جون گرفتی. اصلا مگه میشه عشق با خودش زندگی نیاره؟ مگه میشه عشق حال آدمو خوب نکنه؟ مگه میشه عشق آدمو دوباره متولد نکنه؟»
ساکت میشوم و لبخند میزنم. احتمالا او هم لبخند میزند. با سرانگشتم غنچههایش را نوازش میکنم و به یاد دو روز پیش میافتم؛ که یکهویی چشمم خورد به صورتیهای کوچولویی که در دل برگهای زردش جوانه زدند، که از زمین جدا شدم و از ته دل خندیدم، که صورتی های کوچولویش را بوسیدم.
""مادر حسن جنگجو، نوجوان ایرانی که ۳۴ سال پیش در جریان جنگ ایران و عراق کشته شده و جنازهاش در خاک عراق مانده بود، پس از آنکه جنازه پسرش به ایران بازگردانده و تشییع شد، درگذشته است.""
زبون آدم بند میاد... قلب آدم درد میگیره... مگه یه آدم چقدر طاقت داره؟ یه مادر... انتظار؛ آخ انتظار خیلی دردآوره وای به روزی که اینجوری به سر برسه...
لعنت به جنگ...
+این حرفِ یه سربازه، از غربتِ یک سنگر/ یک نامهی خونآلود ، از جبههی خاکستر/ با بوسه به دستای مادرش شروع می شه/ میدونه که این سنگر فردا زیرِ آتیشه/ می گه اسمِ اون کوچه اسمِ من نشه ـ مادر! ـ/ اسمِ نسترن روشه، چه اسمی از این بهتر؟/ نسترن رو می شناسی! اون دخترِ هم سایه س/ می خواستم عروست شه... اما بعدِ آتشبس/ برقِ چشمِ اون این جا توی جبهه با من بود/ اون دلیلِ جنگیدن، اون معنی میهن بود.../ مادر! نکنه یک وقت خونِ منو بفروشن/ اونایی که بعد از من پوتینامو می پوشن/ نگذاری که اسمِ من ابزارِ غضب باشه/ خونِ من و همرزمام بازیچه ی شب باشه/ اونایی که اسمم رو با عربده میخونن/ از بغضِ شبِ حمله یک ذره نمیدونن/ اونا تو شبِ آتیش فکر ِجونشون بودن/ رنگِ سفرههاشون بود خونِ صدتا مثلِ من/ مادر! نذار اسمِ من اسمِ کوچهمون باشه/ وقتی عشق نمیتونه توی کوچه پیداشه/ وقتی عشق به شلاق و حبس و توبه محکومه/ ردِ پای بغضِ من روی نامه معلومه.../ یادِ منو قایم کن تو اون دلِ پهناور/ حتا عکسمو بردار از رو طاقچه مون... مادر #یغماگلرویی
++عنوان پست از یاحا کاشانی
یکی از بهترین جاها برا گریه کردن؛ حیاطِ یه بیمارستان بزرگه....
چون اونجا هرکس انقدر برا خودش مشکل داره که دیگه به کسی توجه نمیکنه... یا اگر هم توجه کنه حدس میزنه که موضوع میتونه چی باشه... پس نهایتا بی صدا و بی سوال و با نگاهی از سر دلسوزی از کنارت میگذرن...یه وقتایی هم هست که بینِ خودت و خودت له میشی!