بعضی حرف ها باید خوانده شوند... متاسفانه!!!!!!!
شاید من متفاوت عمل کنم. شاید نتیجه گیری آخر متنش رو اصلا قبول نداشته باشم. شاید...
اما یه چیز غیرقابل انکاره و اون این که فکر می کنم دختری وجود نداشته باشه تو این مملکت که لااقل یک بار اتفاق مشابهی براش نیفتاده باشه. وهنوزم که هنوزه هر بار هر جا بحث موارد اینطوری پیش می آد دونه دونه اون لحظات مزخرف رو یادش نیاد!
بخوانید: ماهی طلا : آن گوشه دنیا که دخترهای مو بور نداشت!
باتشکر از کرگدن آبی برای معرفی این پست.
+با توجه به این که تجربه ی خوبی از حذف شدن وبلاگایی که بهشون لینک دادم قبلا ندارم. عین متن رو تو ادامه مطلب می ذارم :)
رمز:000
من تعداد دفعات هر اتفاقی را دقیقا یادم میماند، مثلا یادم هست که چند بار شب تا طلوع ِ سحر بیدار ماندهام، چند بار یک کتاب را در دو ساعت تمام کردهام، چند بار از عصبانیت از هم پاشیدهام و مثل یک بمب ِ خوشهای اطرافیانم را زخمی کردهام، چند بار دلشکسته شدهام، چند بار دوستهایم را از دست دادهام و چیزهایی شبیه اینها.در نهایت ناراحتی و شرم، تعداد دفعات افتادن ِ یک اتفاق خاص را یادم نمانده، به طرز غمانگیزی نه برای این که خیلی کم اتفاق افتادهاند، بلکه برای این که بسیار زیاد پیش میآیند، هرروز.تعداد دفعاتی که در خیابان، در کوچه و پیاده رو و مغازه، مورد آزار جسمی قرار گرفتهام.
ایسنا منتشر کرده است که نیمی از دختران ایرانی تجربه آزار جنسی را دارند، من منتشر میکنم که آن نیم دیگر یا هنوز به سنی نرسیده اند که بدنشان از شکل خط ِ صاف دربیاید، یا از سن ِ جالب بودن برای تفریحهای خیابانی گذشته اند.چرا نیمی از دخترانی که میشناسم، نیمی از دوستانم تجربه آزار جنسی در کوچه و خیابان را ندارند و همه آنها این تجربه را دارند، بی حتی یک نفر استثنا؟ چون بعد از دوازده سالگی، روزی پیش نیامده که پایم را از خانه بیرون بگذارم حتی برای خریدن ِ ماست از بقالی سر خیابان و یک نفر یادم نیاورد که زن هستم و لباسم کوتاه است و یقه ام را باد باز کرده،و این فقط من نیستم که این حرف را میزنم،و آزار جنسی هم فقط تجاوز نیست، فقط این نیست که چند نفر زیر پل بریزند سرت و بلایی سرت بیاورند که در ادامه عمرت از نگاه کردن به آینه متنفر باشی، اگر عمرت ادامه پیدا کند، آزار جنسی این است که در دوازده سالگی وقت خرید لوازمالتحریر در مغازه شلوغ فهمیدم تماس آزاردهنده یعنی چه، یا وقتی در خیابان شلوغ مرکز شهر ناگهان دستی من را از پشت گرفت و دست دوم رفت روی پایینتنه من و دهان من که یک دختر شانزده ساله بودم تلخ شد و قبل از این که بتوانم چیزی بگویم صاحب دستها راهش را کشید و رفت، من هم از خجالت آب شدم که نکند کسی دیده باشد که چه اتفاقی برایم افتاد؟ و حتی فکر فریاد زدن به سرم نزد که نزد.آزار جنسی این است که در مترو روزی چند بار دیدم نگاه کسی روی قسمتهایی از بدن من است که نباید باشد، دست هایش از پشت میلههای زنانه ناگهان راه به جایی باز کرده اند که نباید باز کنند، و روزها و روزها از ترس سوار شدن به واگن ِ مردانه در ساعت شلوغی، نیم ساعت منتظر قطاری که واگن ِ بانوانش خلوت باشد ماندهام، آزار جنسی یعنی مرد توی تاکسی با موهای سفیدش خودش را چسباند به زانوهای من و و درست وقتی تذکر دادم و از او خواستم برود کنار، راننده تاکسی دوبار از توی آینه به من لبخند زد و به مرد بغل دستی چشمک، مرز تاکسی پنجرهاش بود و جای دیگری نبود که به آن پناه ببرم که از جسم ِ بی شرمی که به من چسبیده خلاص شوم، اگر بود خودم را پرت میکردم به آنجا، که بعد کاغذی از سررسید توی سامسونت ِ چرمش بیرون آورد و اسم و شمارهاش را روی آن نوشت و به آرامی جوری که دستش حتما به ران ِ من برخورد کند، گذاشتش توی دامن مانتو من و سه تا خیابان قبل از مقصدم پیاده شدم.آزار جنسی یعنی صبح زود در پلهبرقی مترو،با معمولیترین و تیرهترین مانتو و مقنعه به سر،بی آرایش، سربازی که پشت سرم بود، جفت دستهاش را از اولین تا آخرین پله از پایین تنه من برنداشت و دوستم پشت سرم فهمید و توی خیابان سرزنشم کرد که چرا فریاد نزدهام، چرا یک پله بالاتر نرفتهام، چرا المشنگه به پا نکرده ام که مردم بریزند و پدر سرباز را دربیاورند ولی گلوی من خشکتر و پاهایم سستتر از آن بودند که تا یک هفته بعدش بتوانم فریاد بزنم.یک هفته؟ نیازی به یک هفته برای فراموش کردن چنین تجربهای نیست چون ظهر همان روز باز اتفاق میافتد.آزار جنسی یعنی درست یک هفته بعد از تجربه سرباز، در مراسم امضای کتاب هنرمند مورد علاقهام، مردی با لباس سبز از آخر تا اول صف خودش را به پشت بدنم چسبانده بود و هرچقدر جابجا میشدم رهایم نمیکرد، یعنی درست ثانیه بعد از این که به توصیه بار قبل عمل کردم و با صدای بلند از او خواستم جابجا شود، و اطرافیانم فهمیدند که چه اتفاقی دارد میافتد، با وقاحت در عکسهای یادگاریمان، پشت سر من لبخند زد.و تمام اینها تجربههای خود من هستند. نه چیزهایی که در ایسنا یا وبلاگهای این و آن خوانده باشم.تماما مخصوص، برای خودم اتفاق افتادهاند.
اینطوری شد که هیچ خاطره دسته جمعی برایمان، بدون این که پشتبندش خاطرهای از آزار نیاید، در ذهنمان ثبت نشد.این شد که هر نمایشگاه کتاب، هر کنسرت و مراسم امضای کتاب، هر بازار و هر خرید عید، سنجاق شد به خاطره تلخ ِ آدمی که خودش را چسبانده بوده به بدنمان.که از یادآوریاش هم دهان آدم تلخ میشود.بعد چای میخورد با شکر، مقنعه سر میکند، کلید را توی قفل در میچرخاند و میرود که یک روز دیگر را در مترو و اتوبوس و خیابان و اداره، شروع کند.
این است که صددرصد ِ تمام زنها اینجا، در صددرصدِ روزهایشان مورد شکلهای مختلفی از آزار جنسی قرار میگیرند بی این که بدکاره باشند، بی این که لباس تحریکآمیز پوشیده باشند، بی این که لبخندی به مردی بزنند، بی این که تا یک ثانیه قبل از اتفاق، از افتادنش خبر داشته باشند.چون مردها موی بلوند میخواهند و ندارند، چون آنجلینا جولی میخواهند و ندارند، چون زن ِ بیچارهشان سه شکم برایشان زاییده و صبح تا شب مشغول میزان کردن ِ نمک غذای آقای خانهست، چون نمک ِ به اندازه میخواهند و ندارند، پس حق مردانهشان است که با اولین بدن ِ توی خیابان خودشان را ارضا کنند.شاید همه ما باید بلوند به دنیا میآمدیم، نمی دانم، به هرحال امیدوارم روزی با بلند تر کردن ِ مانتوهایم دردی از دردهای مملکتم کم کنم.