درد مشترک
همونطور که به اشکایی که ناخودآگاه میچکید نگاه میکرد و دنبال واژه های مناسب میگشت شمرده شمرده گفت:
یه وقتایی تحمل کردن یه مشکلِ خیلی بزرگ که یهویی به سراغ آدم می آد خیلی راحت تر از مشکلات کوچیک کوچیکیه که به مرور طی سالیان سال رو هم جمع شدن و ذره ذره آدمو میخورن. به نظر من همه ی آدما یه پیمونه ای دارن که یه اندازه ای گنجایش داره. یه وقتایی هست که اون پیمونه لب به لب شده و فقط یه سنگ کوچیک کافیه تا سر ریزش کنه! که یهو آدم بترکه! اون سنگ کوچیک فقط یه بهونه است! همه کاسه کوزه ها سر اون میشکنه در حالی که این ترکیدنه مال اون چیزای کوچیکیه که از قبل به مرور رو هم تلنبار شده.
زل زدم بهش؛ همونطور که به حرکات دستاش نگاه میکنم که دارن سعی میکنن با حرکاتشون فهم موضوع رو راحت کنن با خودم فکر میکنم: چطور ممکنه کسی از مثالی استفاده کنه که خودم چند سال پیش تو دفتر درد دلهام نوشته بودمش!!؟ جوابی براش ندارم جز یه درد مشترک!