پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

همه چیز جهان تکراریست...

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ق.ظ
تو تلگرام یه کامنتی به دستم رسید که منبعش رو نوشته بود روزنامه ی اعتماد مورخ 18تیرماه 94 نمی دونم چقدر درسته اما برای من متن جالبی بود. ضمن این که وقتی تو اینترنت سرچ کردم که ببینم این مطلب واقعا مربوط به سروش صحت هست یا نه به یه نوشته ی دیگه از ایشون رسیدم که اونم به نظرم جالب بود:

1) کپی شده از کامنت های دریافتی به نقل از روزنامه ی اعتماد:
 داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می میرم. راننده که پیر بود گفت: «این گرما کسی رو نمیکشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داریم از گرما کباب می شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز می زنیم.» راننده نگاهم کرد. کمی بعد گفت: «من دیگه سرما رو نمی بینم.» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اینکه هوا سرد بشه می میرم.» خندیدم و گفتم: «خدا نکنه.» راننده گفت: «دکترا جوابم کردن، دو سه ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.» گفتم: «شوخی می کنید؟» راننده گفت: «اولش منم فکر کردم شوخیه، بعد ترسیدم بعدش افسرده شدم ولی الان دیگه قبول کردم.» ناباورانه به راننده نگاه کردم. راننده گفت: «از بیرون خوبم، اون تو خرابه... اونجایی که نمیشه دید.» به راننده گفتم: «پس چرا دارین کار می کنین؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم برای اینکه فکر و خیال نکنم و سرم گرم باشه، هم اینکه کار نکنم چی کار کنم.» به راننده گفتم: «من باورم نمیشه.» راننده گفت: «خودم هم همین طور... باورم نمیشه امسال زمستان را نمی بینم، باورم نمیشه دیگه برف و بارون را نمی بینم، باورم نمیشه امسال عید که بیاد نیستم،باورم نمیشه این چهارشنبه، آخرین چهارشنبه ١٧ تیر عمرمه.» به راننده گفتم: «اینجوری که نمیشه.» راننده گفت: «تازه الانه که همه چی رو دوست دارم، باورت میشه این گرما رو چقدر دوست دارم؟»... دیگر گرما اذیتم نمی کرد، دیگر گرما نمی کشتم... (نویسنده:سروش صحت)

2)متن دوم از لا به لای صفحات نت باز هم به نقل از روزنامه اعتماد: 
جلوی تاکسی نشسته بودم. راننده نگاهم کرد و گفت: «چقدر موها رو سفید کردی» راست می‌گفت، بیشتر موهایم سفید شده است. گفتم: «بله» راننده پرسید: «برای مردن آماده‌ای؟» گفتم: «چی؟!» راننده گفت: «میگم برای مردن آماده‌ای؟» گفتم: «مگه قراره بمیرم؟» راننده گفت: «آره دیگه... چشم به هم بزنی رفتی... زود... خیلی زود» برای مردن آماده نبودم حتی برای شنیدن این حرف هم آماده نبودم، ولی انگار راننده مطمئن بود که به زودی می‌میرم. به راننده گفتم: «من نمیخوام به این زودی بمیرم» راننده گفت: «هیچ کس نمیخواد ولی خیلی هم زود نیست...» دلم می‌خواست از تاکسی پیاده شوم و بقیه راه را بدوم... ولی راه دور بود و جان این همه دویدن را نداشتم. (نویسنده:سروش صحت)

سطر به سطرش رو می خوندم و از خودم می پرسیدم این همه شوق به زندگی رو از کجا می آرن؟ یاد نامه ی نیما یوشیج به پسرش افتادم که تو تولد یک سالگیش براش نوشته بود: فرزندم! یک بهار, یک تابستان, یک پاییز و یک زمستان را دیدی... از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی

دلتون خوش, لبتون پرلبخند, امید به زندگیتون پایدار زندگیتون پر از امواج مهربانی :)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">