پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

همیشه یکی از شکرگزاری‌هام بابت این بوده که دوستای خوبی دارم و اعتقاد داشتم که این لطف خدا بوده و دعای مادرم. اخیرا دارم به این فکر می کنم که چی باعث شده من تجربه‌ی دوستای بد رو نداشته باشم و طبق عملکرد خودم، تجربه‌هام و چیزایی که از اطرافیانم شنیدم به این نتیجه رسیدم که؛ من هرگز آدما رو قضاوت نمی کنم. آدما می تونن کنار من خود واقعیشون باشن، نیازی نیست خودشون رو سانسور کنن یا به خاطر خوش‌آیند من یا ترس از قضاوت شدن ماسک بزنن. از طرف دیگه من هرگز از دوستام توقعی ندارم. من سالها پیش یاد گرفتم که آدم باید انتظار هر چیزی رو از هرکسی داشته باشه پس وقتی کاری می کنن که باب میلم نباشه برای من دو حالت داره یا اونقدری طرف رو میشناسم که می دونم بی‌منظور بوده و اون آدم هم مثل خودم و همه‌ی آدمای دیگه تلفیقی از خوبی و بدیه در واقع به نظر من آدم سیاه و سفید نداریم همه‌ی آدما خاکسترین پس فقط اون ناراحتی رو می فهمم و حسش می‌کنم. هرچند که ممکنه اون حرکت رو هیچوقت فراموش نکنم، اما نمی ذارم تاثیری رو رابطه‌مون بذاره و حتی اگه جا داشته باشه ممکنه حتی به طرف بگم که ازش ناراحت شدم.... یا حالت دومه که یعنی آدما تو ذهنم چوب خط دارن و وقتی تعداد اون حرکات یا حرفاشون که اذیتم کرده از یه تعدادی بیشتر بشه ارتباطم رو با اون آدم کم و کم و کمتر می کنم تا جایی که دیگه نه اون خبری از من داشته باشه و نه من از اون و در اون صورت دیگه هر اتفاقی که باعث این دوری شده اهمیتی نداره! اون آدم دیگه برای من تموم شده و جایی تو زندگیم نداره که بخوام ذهن و روانم رو درگیرش کنم... پس در نتیجه ناخودآگاه دوستام از یه صافی رد میشن و زمان فقط کسایی رو برام نگه می داره که ارزش حضور رو دارن.

من آدم عجیبی ام... چون جالب اینه که هیچوقت دوستام رو "انتخاب" نکردم. عزیزترین دوستای زندگیم کسایی بودن که خیلی اتفاقی تو یه محیط باهاشون قرار گرفتم، با هم ارتباط داشتیم و در نتیجه تجربه‌های مشترکی رو از سرگذروندیم که ما رو به هم نزدیک کرده و چند روز پیش که با یکی از دوستام حرف میزدم بهم گفت، "اگه تو موقعیت سختی قرار بگیرم و دوستام تو اون دوران سخت کنارم نباشن بعد از عبورِ اون سختی دیگه حضورشون برام بی‌معنی میشه." اونجا بود که من یه واقعیتی رو در مورد خودم فهمیدم. این که من کاملا برعکسم! من تو سختی از کسی توقع ندارم که کنارم باشه اما... اون کسایی که کنارم وایمیسن رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم و همین موضوع باعث شده بود خیلی تلاش کنم برای نگه داشتن این دسته از دوستام که اتفاقا تعدادشون انگشت شماره؛ تا این که متوجه شدم این که من می‌خوام یه نفر رو برای همیشه صمیمی نگه دارم به این معنی نیست که اونم همینو می‌خواد! همونطور که بعضی از دوستام به من میگن که من صمیمی‌ترین دوستشونم در حالی که اونا برای من فقط دوستای معمولی هستن و من دوستای صمیمی دیگه‌ای دارم! وقتی به این باور رسیدم، رها کردم! اما یه چیز رو برای همیشه تو ذهنم نگه داشتم؛ این که دنیا بیاد و بره, چه اون آدم دور باشه یا نزدیک، چه بخواد بعدش باهام در ارتباط باشه یا به هر دلیلی تشخیص بده که بخواد دور باشه، از عزیز بودنش برا من کم نمیشه بنابراین دیگه کمتر دلگیر میشم از دو تیک های آبی لعنتی! برام کافیه که اون دایره‌ی امن از عزیزترین دوستام بدونن هر وقت که برگردن یکی اینجا هست که همونقدر دوستشون داره... حتی اگه دیگه حرف مشترکی نباشه! :)

 

پ.ن: عنوان برگرفته از آهنگ کشتی سینا پارسیان

  • یاسمین پرنده ی سفید

دارم برای ادامه دادن سخت می‌جنگم. به خودم فرصت زمین خوردن نمیدم. خودمو به در و دیوار میزنم که فقط واینسم! دلتنگیامو، غصه‌هامو، تنهایی‌هامو همه رو میریزم تو کار و کلاسای مختلف که پشت هم تو هفته‌هام میچپونمشون... برنامه‌هامو پر میکنم با بیرون رفتن با مامان، دیدن دوستام، عکاسی و غیره و غیره... تمام خشم و خستگیامو میریزم تو آهنگایی که پشت فرمون داد میزنم تا کمتر غر بزنم و همکارام کمتر اون صورت عصبانی و غیرقابل تحملم رو ببینن... فقط وقتی بدنم کم میاره، وقتی جسمم... اولین و آخرین خونه‌ای که تو این دنیا دارم پابه پام نمیاد... میشکنم... یهو خالی میشم... انگار دنیا خراب میشه رو سرم.... دلم میخواد بخوابم و دیگه هیچوقت بلند نشم... این همه خستگی از کی شروع شد؟ فکر میکردم انقدری مراقب خودم هستم که خیالم راحت باشه درد فقط واسه همسایه‌س که قرار نیست هیچوقت سراغ من بیاد... اما اشتباه میکردم.

خدایا...مگه من چی خواستم از زندگی جز آرامش و شادی و عشق؟ صدات میکنم... میدونم که میبینی... میدونم که میشنوی... کاش بیشتر از اینا کنارم بودی... کاش دستمو میگرفتی،پابه پام می اومدی و راهو نشونم میدادی... 

  • یاسمین پرنده ی سفید