پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

گربه ی قشنگی بود. یک بار نشستم کنارش تا ازش عکس بگیرم. نتونستم مقاومت کنم. نوازشش که کردم اومد و خودش رو چسبوند بهم. اون روز زود رفتم اما چند روز بعد که برگشتم تو پارک انتظار نداشتم که منو بشناسه و از دور بدوئه سمتم. تو این روزا که از کار استعفا داده بودم، همه می گفتن حوصله ات سر میره و بالاخره از بیکاری خسته میشی اما من اگه فکر و خیال آینده نبود هر روز صبح تمام راه خونه تا پارک رو پیاده گز می کردم تا فقط دوئیدنش رو ببینم که می آد و آروم خودش رو تو بغلم جا میکنه که فقط نوازشش کنم بدون این که حتی یک بار بهش غذا داده باشم. من اونو نوازش کنم و باد گیسوهای بید مجنونی که زیر سایه اش مینشستم و بید مجنون هم روح بی قرار من رو! روح من به این طبیعت وصله... دلم می خواست این لحظه های خوب هرگز تموم نشن!

 

پ.ن: به دعوت از یک دوست خوب :) و به بهانه ی چالش رادیوبلاگیهای عزیزم :)

پ.ن2: آخرین دیدار

  • یاسمین پرنده ی سفید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۲
  • یاسمین پرنده ی سفید

همین چند ساعت پیش یه چیز تازه متوجه شدم! من سال ها به تنها چیزی که از خودم دوست داشتم و میبالیدم این بود که حافظه ی تصویری خوبی دارم. در واقع تو امتحانا همیشه چیزی که به دادم میرسید همین بود چون من هیچوقت حفظیاتم خوب نبود. این مدت که سعی می کردم شعر اسرار مهدی یراحی رو حفظ کنم همش از روی نوشته می خوندم و چشمم به تک تک کلمات توجه می کرد. امروز که حین راه رفتن فقط به کلمه ها گوش می کردم متوجه شدم هیچ تصویر ذهنی ای از مجموعه ی لغات ندارم! من حافظه ی تصویریم رو با دستای خودم از دست دادم!

و دلیلش هم کاملا برام روشنه! کار مزخرم! حسابداری من رو برد به سمت این که به جزئیات توجه کنم، غافل از این که مثل کلاغی که سعی کرد راه رفتن کبک رو یاد بگیره راه رفتن خودم هم یادم رفت! حالا... نه تنها تو دقت به جزئیات بهتر نشدم و بدتر شدم! بلکه کل نگری و حافظه ی تصویری قوی ام رو هم از دست دادم! این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای تو زندگیم دارم بدون فکر فقط عمل می کنم!چون هیچ تصویری از کاری که می خوام بکنم ندارم! سرعت رو برای انجام دادن حجم انبوهی از کارهای کوچیک جایگزین دقت در انجام کارهای بزرگ کردم و شکست خوردم!

و این اعتراف تلخ شاید... فقط شاید بتونه راه نجاتم باشه برای دست و پا زدن از این باتلاقی که توش گرفتار شدم!

  • یاسمین پرنده ی سفید

هیچوقت فکرشو نمیکردم یک روز بی دلیل اونقدر خسته باشم که بفهمم معتاد شدم! بیام و تو تنها پناهگاه خستگی هام بنویسم که چقدر دلم یه تنهایی و یه خلوت میخواد با یه پاکت سیگار تو بام تهران! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

یک روز... از همین روزها که دور نیست میخوابم... میخوابم... میخوابم و یادم میره که باید بلند شم! همونطور که یک روز بی دلیل یادم میره خندیدن چطور بود... همونطور که یک روزایی بی دلیل یادم میره چرا حالم خوش نیست... اما... دوست داشتن تو رو یادم نمیره!

برگرفته از شعر در حوالی آلزایمر یغماگلرویی

  • یاسمین پرنده ی سفید

آرزو به دلم موند... یک بار... فقط یک بار وقتی برمیگردم بپرسه: خوش گذشت؟ چطور بود؟ تا من بشینم و با ذوق و شوق همه ی چیزای هیجان انگیز رو براش تعریف کنم :) اما همیشه برعکسه! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

مدت ها بود از چیزهایی که فکر میکردم دلم میخواست مینوشتم، از طبیعت، آرامش، چای آتیشی، رودخونه و روزهایی بدون موبایل و اینترنت... سکوت و آرامش محضی که توش بشه صدای پرنده ها رو شنید، آسمون آبی رو دید و به حرکت یه کرم رو یه درخت خندید.
دیروز همه رو داشتم...
کنار یه جمع صمیمی و شاد... کنار کسی که صمیمانه دوستش دارم. کنار رودخونه نشستیم و خندیدیم و یکی از بچه ها برامون سازدهنی زد. با نعناهایی که یکی از بچه ها از همون دور و بر چیده بود دمنوش درست کردیم، واسه اولین بار تو عمرم باتوم کوهنوردی دستم گرفتم، انقدری خلوت بود که بشه تنها بشینم کنار رودخونه و موهامو بسپارم دست باد...
میخوام بگم... همه چیز ایده آل بود و خوش گذشت اما... یه حفره انگار ته دلم جیغ میکشید... جای خالی تو که کنارم نبودی. درد نبودنت خیلی عمیق ته لبخندم نشسته بود... ته صدام، اونجایی که موقع برگشت موقع حرف زدن با آرزو از گوشه ی چشمام چکید.
آه عشق... درد شیرین من...

  • یاسمین پرنده ی سفید

روز خوبی نبود

کلاغی را دیدم

که دیگر هرگز

به خانه نخواهد رسید...! 

  • یاسمین پرنده ی سفید

حس عجیبیه... با این که حدس میزنم چیزی که گفتی حقیقت نداشته باشه نمی تونم خودمو درک کنم که چرا باید انقدر ذهنمو درگیر کنی؟ با این که میشناسمت و حدس میزنم که اینم یکی دیگه از اون شوخی هاس که هممون رو سر کار گذاشتی و شب یه ویس می فرستی و بلندبلند تو گروه می خندی اما دنیامو به هم ریختی. دلشوره ام برام قابل درک نیست! نباید اینجوری باشم!

راستش اونقدری هم تو رو میشناسم که بدونم هیچی ازت بعید نیست! شاید هم حقیقت داشته باشه! خب... اگه به منطقم رجوع کنم... اگه حقیقت داشته باشه باید نیمه ی پر لیوان رو نگاه کنم باید برگردم به زندگی!

  • یاسمین پرنده ی سفید

میپرسه: "میوه میخوره؟" سرمو تکون میدم میگم: "یه دونه پرتقال و چند تا دونه گوجه سبز." چند تا میوه میذاره تو ظرف و میاد. یه گریپفروت رو نصف میکنه و میگیره سمتم. رو مودش نیستم اما میوه ای نیست که تنهایی از پسش بر بیام پس جایگزین پرقالم میکنمش... هنوز با نصف گریپفروته درگیرم که نصف اناری که از خیلی وقت قبل تو یخچال بوده و امروز شانس اینو داشته که بالاخره شکسته بشه رو سمتم دراز میکنه.... اما من... فقط یه پرتقال فسقلی و چند تا دونه گوجه سبز میخواستم! از میوه خوردنم پشیمون میشم. عاشق انارم اما همیشه از پروسه ی نوچ شدن دستام موقع خوردنش بیزار بودم...

به زندگیم نگاه میکنم... چقدر پرتقال خواستم و روزگار جاش گریپفروت تحویلم داده؟ چند بار واسه چند تا گوجه سبز به خدا التماس کردم اما سهمم انار شده؟ 

جنس حرفمو میفهمی؟ انار و گریپفروت بد نیستن! اصلا شاید حتی بهتر از پرتقال و گوجه سبز باشن اما... چرا هیچوقت نتونستم ظرفیتمو بالا ببرم که همه اشو داشته باشم؟ چرا انقدر محکم نبودم که بگم: نه! من امروز فقط و فقط پرتقال میخوام! تا گوجه سبزمم نخورم هیچ جا نمیرم! چرا همیشه یه جور وانمود کردم انگار خودم نمیدونم چی میخوام و دیگران بهتر از من میدونن که چی برام خوبه و چی بد؟ چرا هیچوقت اونقدر بزرگ نبودم که بگم گوجه سبزه رو میخورم... با دلار هم میخورم... پای دلدردش هم میشینم اما... لااقل چشمم توش نمیمونه! هوم؟

پ.ن: به پرتقال که نرسیدم... اما اون چند تا گوجه سبز رو به زور هم که شده خوردم. خداییش هم با وجود دلدرش بیشتر از گریپ فروت و انار بهم چسبید! 

  • یاسمین پرنده ی سفید