پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

خبر کوتاه بود و ساده!

چهارشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۰ ق.ظ
خبر کوتاه بود... "دیدی دوباره خاک به سر شدم. داداشم دیروز از دنیا رفت... رفت" می دونستم که یه برادر دیگه اش رو هم دو سال پیش از دست داده بود. وسط خیابون یخ زدم. تمام تنم بی حس شد. اصلا نمی دونستم چی بگم یا چی کار کنم. صدای گیتار برقی با صدای خواننده ی ایگلز تو سرم جیغ میزد :

last thing I remember : I was Running for the door... I Had to find the passage back to the place I was before... "Relax" -said the night man- we are programmed to receive. You can checkout any time you like ... BUT YOU CAN NEVER LEAVE
(آخرین چیزی که یادم می آد: در حال دویدن به سمت در بودم. باید مسیر برگشت رو پیدا می کردم. جایی که قبلا آنجا بودم. نگهبان شب گفت:آرام باش. ما دستور داریم که روحت رو بگیریم. شما هر زمانی که می خواهید انتخاب کنید ولی... هرگز نمی توانید خارج شوید)

همونطور که به شعرش فکر می کنم به گوشیم خیره می مونم.... شماره اش رو میگیرم... جدا از صدای گریه های خودش... صدای مادرش رو از دورتر می شنوم.... خبر ساده است "ایست قلبی" مثل علی طباطبایی و مثل یه عالمه جوون دیگه که به خاطر همین دو تا کلمه جونشون رو از دست دادن... مریم ناله می کنه: یاسی فقط دعام کن که خدا کمکم کنه این دفعه رو طاقت بیارم... دیگه نمی تونم.

می فهمم چی میگه... میزنم زیر گریه اما بهش میگم: می تونی عزیزم.... می تونی!

+انگار نه انگار که دیروز داشتیم راجع به کنکور حرف میزدیم و شوخی میکردیم با هم. امروز تنها چیزی که اهمیت نداشت همون کنکور مسخره بود!

نظرات  (۴)

بسیار عالی
سر بزنید لطفا

پاسخ:
آخه لامصب حداقل یه نگاه به متن بی صاحاب بنداز بعد بنویس "بسیار عالی"
چه غم بزرگی....چقدر بزرگ...
امان از این قلب...
پاسخ:
خیلی:(
خیلی ناراحت شدم :(
یاد روزی افتادم که به بدترین شکل ممکن بهم خبر دادن "داداشت تصادف کرده"
یاد مامان افتادم که با پای برهنه از خونه خارج شد و ما به زور کفشاشو بهش رسوندیم و متوجه پاهای زخمیش شدیم ولی خودش اصلا متوجه نشده بود...
خدا رو شکر برادرم چیزیش نشده بود ولی همون یک ساعتی که از وضعیتش خبری نداشتم بدترین روزای عمرم بود، درک میکنم حال دوستت رو بخصوص که قبلا یه برادر دیگه اش رو هم از دست داده...
از خدا برای خودشو خانوادش بخصوص مادرش صبر و آرامش میخوام...
روح ِ برادرشون در آرامش باشه ان شاءالله.
پاسخ:
منم حال مشابهش رو تجربه کردم. میفهمم چی میگی.
نمیدونم چی بگم. حتی نمیدونم این روزا باید دوباره بهش زنگ بزنم یا نه. اصلا نمیدونم باید براش چی کار کنم.
خدا بهشون صبر بده.
خدا به هممون صبر بده و دل خوش
خدا خانواده ات رو برات سلامت حفظ کنه ثریا جان:)
  • خانوم ِ لبخند :)
  • عزیز از دست دادن سخته... تو اون لحظات همه ی چیزای با اهمیت زندگیت میاد جلوی روت و بی اهمیت جلوه میکنه ،به خودت میگی کاش همه ی دنیامو میدادم اما عزیزم لحظه ای برمیگشت...
    بد به حال کسی که پشت سر هم عزیزانش رو از دست بده..خیلی درد بزرگیه
    خدا رحمت کنه همه ی اموات رو..
    پاسخ:
    آمین:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">