پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳۲۸ مطلب با موضوع «دل نوشته ها» ثبت شده است

سلام به همگی

نمی دونم چقدر شنیدید راجع به پیشبینی مایاها که میگن پیشبینی شده دنیا تموم میشه... یا این که ناسا گفته همچین خبری نیست فقط قراره دنیا 3روز در تاریکی فرو بره و این حرفا(که البته شنیدم که گویا ناسا همین رو هم تکذیب کرده -والا دیگه نمیشه فهمید چی راسته و چی دروغ-)

بگذریم از این که یکی از دوستان همفکرم در واکنش به این اخبار و شایدم شایعه ها می گفت:

"چه هیجان انگیز! خدا کنه اول 3 روز تاریک شه...بعد هم دنیا تموم شه...خیلی هیجان داره"

و من ِ در جستجوی هیجان هم میخندیدم و تایید میکردم!!!!

(آیکون تورو خدا جونای مارو نگاه!!!!)

خلاصه... در همین رابطه یه ذره احساسات ازم طراوش کرده بود که آخرِ کتاب درسی(که اصلا سفید گذاشتنش واسه همین روزا) شروع کردم به نوشتن یه چیزایی که البته نمیشه اسمش رو شعر گذاشت...

البته چون جنس شعرش جنس حال و روز این روزای خودمه اگه حال و روزتون مساعد نیست نخوندیش و این چند روز باقی مونده ی عمر رو برید خوش بگذرونید

باشد که همگی رستگار شویم

گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر مینشینی لب حوض

تا بیاید از راه

از خم پیچک نیلوفرها روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره ی آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک

همه ی معنی یک زندگی است...

 

نه نه...

این شعر(؟) من نبود... شعر خودم رو گذاشتم تو ادامه ی مطلب

در ضمن هرگونه انتقاد و پیشنهادی رو با کمال میل میپذیرم

اگر هم شعرم رو خوندید و واسه جاهایی اش که مشکل داره واژه های جانشین بهتری به نظرتون اومد پیشنهادهاتون رو دریغ نکنید.

مرسی از حظورتون

 

پ.ن:این عکسه رو خیلی دوست دارم مثل امیده در دل ناامیدی!!!

میون یه خرابه... یه بچه و عشق و امید

پ.ن۲:نمی دونم چرا روز تولدم همیشه با اتفاقات بزرگ همزمان میشه... اتفاقات بد اتفاقات خوب...تلخ...شیرین... و به هر حال به یادموندنی...

ولی خودش نعمتیه که آدم تو فاصله ی بین شب یلدا و کریسمس به دنیا بیادا

 

چقدر حرف زدم!!! بدرود همگی... شاد  باشید

دنیا دوروزه کاش بتونیم زندگی رو ساده بگیریم:)


"پایان این دنیا نزدیکه!"... این دلخوشی تنها یه لبخنده

وقتی از این دنیا رها باشی، این یک خبر میشه که کم درده!!!

دنیای این روزای ما تنها... از جنگ و بدبختی خبر میده

پایان دنیا مثل یک رویاست...از ختم این سختی خبر میده

دنیا پراز نفرت شده حالا...بمب و تفنگ و اسلحه...ظلمت!

پایان این دنیای دردآلود...شادی میشه واسه غم غربت

روز ِ تولد ِ من ِ خسته... همروزه با پایان دنیامون

این دلخوشی(!) دنیامو پرکرده...یک باره میرسم به رویامون!

"پایان این دنیا نزدیکه!"....تنها غم من حسرت دیدار "ما" بوده!

ترانه ی "دو پنجره" شاید هم قصه ی دیوار ما بوده!!!

 

من به تماشای جهان میرم...وقتی که مردم مضطرب میشن

من از تعجب خیره می مونم:مردم از این پایان پریشونن!!!!!

چه خِیری دیدید از تب دنیا؟چی باعث وحشت شده حالا؟

دنیا که یک روزی تموم میشه... امروز نه...روز دگر...فردا!

یک روز من دنیای زیبا (!) رو... بی دغدغه، بی جنگ می دیدم!!!

حالا که این دنیا رو میشناسم به دیدن تخریب میشینم!

دنیایی که صدقرنه ماهارو... تو مشت بی رحمش می چرخونه!!

یادش نبوده روزگار شاید... این بازی رو برعکس بگردونه!!!!!

 

 

+خیلی چیزا تو ذهنم هست که می خوام ادامه اش بدم اما واژه ها یاری ام نمی کنن...

حالا اگه خوندین شما بیاین نظراتتون رو بگید...

اصلا خوشتون اومد یا نه...

خلاصه هرچه می خواهد دل تنگت بگو


+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۰ آذر۱۳۹۱ساعت 21:55  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
این پست مخاطب خاص داره!

مخاطب خاصی که بهترین خواننده ی خاموش این وبلاگه کسی که خاطره هایی رو برام ساخت که هرگز فراموش نمیشه.

کسی که شاید خودش ندونه که چقدر عزیزه!! و نمی دونه که چقدر خوشحالم از این بودنش... از این حس حمایتی که بهم می ده.

 

این پست یه مخاطب خاص داره...

کسی که نمی دونه کوچولویی که تو راه داره شاید تنها چیزی بود که چند ماه پیش باعث شد آرزوی رفتنم رو از خدا پس بگیرم و این روزا شک کنم به جمله ی "خدا کنه شایعه ی تموم شدن دنیا حقیقت داشته باشه"

کسی که به من میگه "فرشته ی مهربون" و احتمالا خبر نداره که یه روزایی واقعا برام مثل فرشته ی نجات بوده... مثل یه امید

کسی که نمی دونه دیشب با دیدن اشاره اش به اون پستی که نمی دونستم خوندتش چقدر بی صدا اشک ریختم  و آروم شدم...

کسی که بین همه ی داشته ها و نداشته هام... دلخوشم به بودنش.

 

مخاطب خاص من ممنون به خاطر بودنت... ممنون که منو میخونی و منو می فهمی و کنارمی...

دوسِت دارم فرشته ی مهربون

+اندیشه فولادوند می گه:

اینو می گم که شاید درد دوری عادی تر شه... این ترانه ی خصوصی یه کمی عمومی تر شه

من می گم:

حالا واسه این که پست یه کمی عمومی تر شه می خوام به همتون بگم:

پیشاپیش یلداتون مبارک دوستان

امیدوارم طولانی ترین شب سال رو خوش بگذرونید

من که امتحان دوشنبه ام رو دارم بی خیال میشم و می خوام خوش بگذرونم

شاید شب یلدای سال بعد...

 

++راستی... مخاطب خاص! بازم ممنون به خاطر خاطره ی متفاوت یلدای پارسال

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۹ آذر۱۳۹۱ساعت 13:31  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۲.تا حالا شده که به قدرت ضمیر ناخودآگاهتون پی ببرید؟

مریض بودم زود خوابیده بودم... خواب میدیدم راجع به دو نفری که هیچ نقشی تو زندگی من نداشتن و ندارن و احتمالا نخواهند داشت! سباستین وتل و فرناندو آلونسو!

تعجب کردید؟

منم تعجب کرده بودم!!!چند روز قبلش خیلی اتفاقی راجع به رقابت بین این دو تا راننده ی فرمول یک یه چیزایی شنیده بودم...اما اصولا همیشه فکر می کنم که تو حفظ کردن اسم زیاد خوب نیستم تا این که اون شب خواب دیدم...

~~داشت اخبار پخش میشد...اخبار ورزشی... خبر به نظر ناراحت کننده می اومد!(نقل به مضمون می کنم) طی یک حادثه ی ناگوار... در طول برگزاری مسابقات فرمول ۱ سباستین وتل و فرناندو آلونسو در اثر یک اتفاق بر اثر سانحه ی رانندگی از بین ما رفتند و جامعه ی اتومیل رانی رو در بهت و ناراحتی فرو بردند...

یه جورایی انگار دو تا ماشین به هم خورده بودن و ...~~

خداروشکر این اولین باری بود که همچین خوابی دیدم و امیدوارم آخرین بار هم باشه چیزی که می خوام بگم اینه که تعجب کردم از این که اسم هایی رو که اگه تو بیداری ازم میپرسیدید نمی تونستم بگم رو چقدر راحت تو خواب میشنیدم! انگار که سال هاست میشناسمشون!

انگار مثل شوماخر تو تعویض روغنی سر خیابونمون کار میکنه یا مثل دیوید بکهام که جی تی ایکس رو رو بیلبورد رو به روی شهربازی قدیم تبلیغ می کنه... یا انگار اسمیه که بارها و بارها شنیدمش... مثل سباستین لو... راجر فدرر... آرمسترانگ...ونوس ویلیامز... ماریا شاراپوآ یا چه می دونم رونالدو!!! کسایی که اسمشون رو برای مدت طولانی شنیدم تا بالاخره حفظ شدم! اما این دوتا حداقل برای من که مدتیه کمتر اخبار ورزشی رو دنبال می کنم یه جورایی اسم های غریبه بودن!

این همه حرف زدم که بگم: باید به ضمیر ناخودآگاهمون بیشتر اعتماد و توجه کنیم!

همین

+یه بار تو عمرمون خواب این مدلی دیدیم و صادقانه براتون مطرحش کردیم و آخرش تازه نتیجه ی اخلاقی هم ازش گرفتیم براتون... خیلی نامردید اگه خوابمون رو مسخره کنید

++ عکس بالا هیچ ربطی به خواب ما و مسابقات فرمول ۱ نداره لطفا سوال نفرماییید

+++خداییش عکسه رو که نگاه میکنید خود ماشین هیچی نگاه اونایی که تو اتوبوس نشستن رو ببینین... خیلییییییییی خوبه

 

پ.ن:این پست و پست پایینی اول در قالب یک پست بود اما بعد دیدم شاید درست نباشه که اون خبر جدی رو کنار این پست بذارم... بنابراین جداشون کردم... یه نگاهی هم به اون بندازید و یه فاتحه لطفا

براتون بهترین ها رو از خدا می خوام

+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر۱۳۹۱ساعت 19:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.چند روز پیش شنیدم که گویا متاسفانه یک هنرمند دیگه رو هم از دست دادیم.

خانم فهیمه ی راستکار دوبلر خوبمون که صدای دلنشینش، تماشای خیلی از فیلم ها و سریال ها رو برای ما زیباتر می کرد در سن ۸۰ سالگی درگذشت.( احتمالا باید صدای خانم مارپل رو یادتون باشه)

درگذشت این هنرمند رو به همه به خصوص به خانواده ی محترمشون تسلیت میگم وبرای خانم درستکار هم آرزوی آرامش دارم

روحشون شاد

 

+ نوشته شده در  دوشنبه ۶ آذر۱۳۹۱ساعت 19:1  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.درود بر همگی

۲.دوست عزیز

برادر یا خواهر محترمی که دوست داری زیر بارون سیگار بکشی

تو رو به تمام مقدسات قسم... یه جا وایسا سیگارت رو بکش بعد راه بیفت!

شاید اون بدبختی که پشتت در مسیر باد داره راه می ره و از هوای تازه ی پاییزی لذت میبره به دود سیگار آلرژی داشته باشه... شاید بدبخت مریض باشه.

تو می خوای سیگار بکشی بابا جون... اون بدبخت که گناه نکرده آخه... توروخدا رعایت کنید.

۳.دوست نازنین

اگه بارون رو زیر چتر دوست داری...

اشکالی نداره... فقط تورو خدا مراقب چشم عابرپیاده ای که داره از کنارت می گذره باش

این چه وضعیه آخه بابااا


پاییز که شد به جرم کم کاری اخراجش کردند!

رفتگری را که جارو نمی کرد...!

قدم میزد...!

عاشق شده بود...!


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۲ آذر۱۳۹۱ساعت 14:45  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

ژن کانامورایی_ ... و التماس نامه ی من به فرزند گلم!

اول سلام به همگی

با توجه به سروصداهایی که روز جمعه تحمل کردیم تصمیم گرفتم به سبک محسن "آپارتمان نشین" که برای فرزند آینده اش نصیحت نامه می نویسه منم یه التماس نامه برای فرزندم بنویسم:

فرزند نازنینم...

تو را به تمام مقدسات قسم!

اگر در دوران کودکی ات در آپارتمان زندگی می کردیم یا اگه یه وقت روز تعطیل یا غیر تعطیلی رفتیم خونه پدربزرگ مادر بزرگت یا هر کس دیگه... تمام مدت مشغول بدو بدو و کشتی کج گرفتن با وسایل خونه و ایجاد سروصدا نباش

حالا خودمون و وسایل خونه به کنار...

اون بنده خداهایی که طبقه ی پایین هم زندگی می کنن آدمن آخه!

روز جمعه شاید می خوان خونه بمونن استراحت کنن!

یه کاری نکن اگه بچه ی دانشجوی طبقه ی پایین داره واسه امتحان فرداش درس می خونه... من و پدرت رو دائم تو دلش مورد عنایت قرار بده و شخصیت خانوادگیمون رو زیر سوال ببره!!!!

و همش بگه: مقصر اون "بچه" نیست...تقصیر پدر و مادر بیخیالشه!

اوووووووی بچه! با توام... می گم یواش!!!! دارم درس می خونم آخه (.................)

 

پ.ن:بچه ی وروجک رو باید این بلا رو سرش آورد! باشد که به راه راست هدایت گردد!:

برچسب ها: ژن کانامورایی
+  نوشته شده در  شنبه ۲۷ آبان۱۳۹۱ساعت 19:22  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

پ.ن 95.05.07: آپارتمان نشین همون محسن (آقای بنفش) امروزه :)

منو انقدر عاشق کن...

خشایار اعتمادی رو دوست نداشتم!!! چون فکر می کردم تقلیدی از داریوشه!

اما بعد از "باید به تو برگردم" یکی از طرفدارش شدم!! آلبومی که بعد از مدت ها هنوز بهش گوش می دم و هر بار از شنیدنش لذت می برم:)

امروز فکر می کنم چه اشکالی داره اگه حتی صداش شبیه کس دیگه ای باشه...کسی که صدای زیبایی داره... کسی که ترانه های زیبایی می خونه:)

آلبوم جدید خشایار اعتمادی منتشر شد "تو محکومی به برگشتن"

منو اِنقدر عاشق کن به من برگرده احساسم

یه جوری که تو این دنیا کسی رو جز تو نشناسم

منو اِنقدر عاشق کن جهان از حس من پر شه

هر احساسی به غیر از تو برام دور از تصور شه

منو اِنقدر عاشق کن تموم حرف مردم شم

اگه دستامو ول کردی تو راه خونمم گم شم

منو انقدر عاشق کن که با فکرِ تو دریا شم

به من خوبی نکردی هم نتونم با تو بد باشم

منو انقدر عاشق کن خدا برگرده رو به من

ببینم مردم دنیا نشستن ما رو می بینن

یه جوری که به غیر از تو ندونم فکرِ چی بودم

می خوام یادم بره یک روز که من قبل از تو کی بودم


ترانه سرا : روزبه بمانی

خواننده : خشایار اعتمادی

 

پ.ن: دوستانی که لینک دانلود این آهنگ رو می خواستن... روی جلد سی دی نوشته که می تونید از طریق سایت زیر آهنگارو دانلود کنید:

www.beeptunes.com

دوستانی هم که بخوان این سی دی رو از مغازه ها بخرن... قیمتش فقط ۲۵۰۰ تومنه:)

امیدوارم لذت ببرید وخوشتون بیاد

براتون روزهای قشنگی رو آرزو می کنم به خصوص تو این روزای بارونی

+  نوشته شده در  سه شنبه ۲۳ آبان۱۳۹۱ساعت 18:32  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


گر در بند دل مانند...در مانند[چشمک]

یه دیالوگ از مجموعه ی کلاه قرمزی ۹۱ رو جایی خوندم و چون خیلی به من مزه داد گفتم واسه شما هم بذارم.

بعضی وقتا از کسایی که انتظارش رو نداری یه چیزایی میشنوی که از چند تا اندیشمند نمیشنوی!!!!!

آقای مجری: واسه چی در ُ باز گذاشتی؟
فامیل دور: واسه بهار.
از در بسته دزد رد می‌شه ولی از در باز رد نمی‌شه.

وقتی یه در ُ باز بذاری که دزد نمیاد توش. فکر می‌کنه یکی هست که در ُ باز گذاشتی دیگه. ولی وقتی در بسته باشه، فکر می‌کنه کسی نیست ُ یه عالمه چیز خوب اون‌تو هست ُ می‌ره سراغ‌شون دیگه.
در باز ُ کسی نمی‌زنه. ولی در
بسته رو همه می‌زنند. خود شما به خاطر این‌که بدونی توی این پسته دربسته چیه، می‌شکنیدش. شکسته می‌شه اون در.
دل آدم هم مثل همین پسته می‌مونه.
یه سری از دل‌ها درشون بازه. می‌فهمی تو دلش چیه. ولی یه سری از دل‌ها هست که درش بسته ‌اس. این‌قدر بسته نگهش می‌دارند که بالاخره یه روز مجبور می‌شند بشکنند و همه‌چی خراب می‌شه.
آقای مجری: در دل آدم چه‌جوری باز می‌شه؟
فامیل دور: در دل آدم با درد دله که باز می‌شه

 

پ.ن:ببخشید که عکسه به برنامه ی کلاه قرمزی ربط نداشت... اما به نظرمن مربوط بود به جمله ی:

در دل آدم با درد دل ه که باز میشه!!!!

بالاخره هر قفلی یه کلیدی داره دیگه... حتی اگه دل باشه...حتی اگه پیدا کردن کلیدش سخت باشه!

شاد باشید

برچسب ها: کلاه قرمزی
+  نوشته شده در  جمعه ۱۹ آبان۱۳۹۱ساعت 22:50  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


اتاق روانکاوی

توی وب گردی هام تو سایت روزنه به عکسی برخوردم که برام خیلی جالب بود...

این اتاق روانکاوی زیگموند فروید و تخت او است که همچنان به همان صورت نگهداری می شود
و هرآنچه می بینید؛
دستباف های عشایری ایران است:

آن که روی دیوار است قفقازی ، روی کاناپه فرش قشقایی و روی زمین فرش هریس است.

+  نوشته شده در  سه شنبه ۱۶ آبان۱۳۹۱ساعت 12:3  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


آیینه

دیدی یه روزایی فقط یه آهنگ رو می خوای گوش بدی؟

توی "ام.پی۳ پلیر" یا هر وسیله ای دیگه ای که داری.... اصلا توی ضبط ماشینت... یه آهنگ هی تکرار میشه و تکرار میشه اما ازش خسته نمیشی؟

صدای این روزای من...صدای زنده یاد فرهاده با ترانه ای از اردلان سرفراز(اگه اشتباه نکنم)

 

قبل نوشت:خوندن این پست رو به کسایی که خودشون دلشون گرفته توصیه نمی کنم.

این پست یه جورایی واسه خودمه انگار... یه خاطره از دیروز!!!

می بینم صورتمو تو آینه... با لبی خسته میپرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می خواد؟ اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمیشه هرچی می بینم...چشمامو یه لحظه رو هم می ذارم

به خودم می گم که این صورتکه!! می تونم از صورتم برش دارم!!!

می کشم دستمو روی صورتم...هرچی باید بدونم دستم میگه

منو توی آینه نشون می ده... میگه این تویی نه هیچکس دیگه

جای پاهای تموم قصه هام...رنگ غربت تو تموم لحظه هام

مونده روی صورتت تا بدونی حالا امروز چی ازت مونده به جا!

 

آینه میگه تو همونی که یه روز... می خواستی خورشیدو با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه ات شده...داری بی صدا تو قلبت می میری

میشکنم آینه رو تا دوباره نخواد از گذشته ها حرف بزنه

آینه میشکنه هزار تیکه میشه...اما باز تو هر تیکه اش عکس منه

عکسا با دهن کجی بهم می گن:چشم امیدو ببر از آسمون!!!!

روزا با همدیگه فرقی ندارن...بوی کهنگی میدن تمومشون

+  نوشته شده در  دوشنبه ۱۵ آبان۱۳۹۱ساعت 18:56  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات


کوروش نازنین تولدت مبارک



۲۹ اکتبر روز جهانی کوروش بزرگ خجسته باد. کوروش نازنین تولدت مبارک...

ای کاش...

خیلی ای کاش ها دارم اما نمی خوام این پست رو طولانی کنم...

به قول سیدعلی صالحی: (نامه ام باید کوتاه باشد...ساده باشد...بی حرفی از ابهام و آیینه... از نو برایت می نویسم... حال همه ی ما خوب است اما "...")

+  نوشته شده در  دوشنبه ۸ آبان۱۳۹۱ساعت 18:0  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

من عاشق پاییزم

پاییز رو دوست دارم چون از گرمای تابستون فراری ام!
پاییز رو دوست دارم چون منو یاد خاطراتی می ندازه که باهاش زندگی می کنم!
پاییز رو دوست دارم چون نارنجیه
چون صدای خش خش برگای پاییز رو دوست دارم
چون عاشق بارونم!
چون تنها فصلیه که تعادل داره.....نه گرم گرمه....نه سرد سرد

پاییز یعنی اعتدال! یعنی خاطره!پاییز یعنی رنگ!

پاییز رو دوست دارم چون خودشه!!!! شبیه هیچ فصل دیگه ای نیست!!!



پ.ن۱:یه پست مدرسه ای "کپی کن تایپ کن بچسبون" داشتم که فعلا اصل مطلب دستم نبود که بتونم تایپ کنم بچسبونم اما وعده می دم که بذارم براتون!نوشته ای از زنده یاد  سهراب سپهری نازنین ه.

پ.ن۲:من عاشق این منظره ی پاییزی ام:)

پ.ن۳:این روزا زیاد سرحال نیستم...اگه دیر به دیر سر می زنم یا اگه کامنتام مثل همیشه نیست لطفا دلگیر نشید

برچسب ها: پاییزخزان زیبا
+  نوشته شده در  چهارشنبه ۵ مهر۱۳۹۱ساعت 16:7  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.
پ.ن:دزد هم دزدای قدیم...
پ.ن۲: به عکسای بالا دقت کنید...فقط اسم کلاغ بیچاره بد در رفته:(
+  نوشته شده در  چهارشنبه ۱۵ شهریور۱۳۹۱ساعت 13:40  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

جهان زیبای ما



سلام.

شنیدم که انگار دیروز تولد مایکل جکسون بوده. راستش من از اول طرفدار این خواننده نبودم و حقیقت اینه که زیاد هم ازش خوشم نمی اومد...تا روزی که آهنگ erth song اش رو شنیدم که راجع به نابودی کره ی زمین ماست...انگلیسی من خیلی خوب نیست که معنی همه اش رو بفهمم اما همین که فهمیدم از بین رفتن این کره ی خاکی انقدر براش مهم بوده که خواسته حداقل ناراحتی اش رو نشون بده باعث شد نظرم نسبت بهش عوض شه.

این دنیا برای همه ی ما مهمه...چون اگه زمین نباشه هیچ کدوم از ما نیستیم!

شاید تولد مایکل جکسون بهونه ای بود واسه ی نشون دادن این عکس!

و بهونه ای بود واسه گفتن این که:

۱.تا کسی رو نمیشناسید راجع بهش "قضاوت" نکنید این چیزیه که همیشه به خودم هم می گم:)

۲.کره ی زمین زادگاه اول همه ی ماست باهاش مهربون تر باشیم:)

۳.تولد مایکل جکسون هم مبارک

خوشحال میشم نظرت رو بدونم

راجع به عکس

راجع به حرفام

حتی راجع به مایکل جکسون

و هر نظر دیگه ای که داری:)

+  نوشته شده در  پنجشنبه ۹ شهریور۱۳۹۱ساعت 15:4  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

دربی 91 قسمت دوم
پست قبل مربوط به قبل از بازیه و این پست واسه بعد از بازی

می گن نیمه ی اول بازی خیلی خوب بود اما من از دقیقه ی ۴۱ موفق به دیدن بازی شدم بنابراین موفق نشدم قسمت هایی از بازی که می گن خوب بوده رو ببینم... و خب نتیجه هم همونطور که انتظار می رفت مساوی بدون گل بود و جذابیت خاصی نداشت...

اما بازی یه طرف... حرکتِ زشت تماشاچیا یه طرف!!!

یعنی من این طوری بودم:

گوجه فرنگی و بطری آب و ... از همه بدتر سنگ!!!!

نکته ی جالب اینه که هم تماشاگرای آبی و هم قرمز از مصالح یکسانی استفاده می کردن!! یعنی انگار در یک برنامه ریزی دقیق با خودشون مثلا یک کیلو گوجه فرنگی برده بودن ورزشگاه(این خنده واقعا از شادی نیستا...هنوزم که بهش فکر می کنم شوک میشم!!!!)

بعد اون بنده خدایی که سنگ پرت می کرد که یکی اش هم خورد تو سر یکی از بازیکنا فکر نکرد که اگه باعث مرگ طرف بشه چی میشه؟

واقعا دیروز که اون صحنه هارو می دیدم با خودم فکر می کردم که ما ایرانیا با اون فرهنگ غنی...به کجا داریم میریم؟!!!!

ما همیشه از دیگران ایراد می گیریم اما اشتباهات خودمون رو نمی بینیم؟!

یا نمی خوایم ببینیم؟ یعنی کسی که سنگ می اندازه نمی دونه کارش اشتباهه یا واقعا سرش رو کرده زیر برف؟!!!!!

یعنی چیزی به اسم وجدان هنوز بین ما آدما وجود داره آیا؟

پ.ن:این عکس شاید ربطی به پستم نداشته باشه...اما خواستم بگم من از این دست عکس ها کم ندارم... دوستی سگ و گربه - گربه و جوجه - گربه و موش و... (البته این توضیح رو بدم که قصد توهین به هیچکس رو ندارم و منظورم هیچ نوع تشبیهی نیست) اما فقط می خوام بگم:

وقتی حیونایی که داستان دشمنی هاشون همه جا هست، دیده شده که می تونن با هم دوست باشن و حتی به هم کمک کنن...

پس چطوره که ما آدمها که اشرف مخلوقات هستیم،،، نمی تونیم نظرات مخالف رو تحمل کنیم

حتی یه بازی ساده که می تونه نقش یه تفریح سالم رو داشته باشه رو تبدیل می کنیم به میدون جنگ؟!

 چرا نمی تونیم با هم مهربون باشیم و باور کنیم که همه امون "انسانیم"؟!!!!

 

پ.ن۲: مثل همیشه می دونید که اینجا نظرات آزاده و از شنیدن نظراتتون خوشحال میشماگه من زیادی بدبینم...اگه به نظرت یه مساله ی کوچیک رو زیادی بزرگ کردم...اگه دارم این مساله رو به اشتباه به مسائل بزرگتر تعمیم می دم...خوشحال می شم بهم بگی

+  نوشته شده در  شنبه ۴ شهریور۱۳۹۱ساعت 17:29  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

دربی 91
یه زمانی پرسپولیسی دو آتیشه بودم که یه بازی هم از دستم در نمی رفت...

اما الان دربی رو هم به زور می بینم!!!!حالا درسته که پرسپولیس این فصل بد کار کرده...

درسته که من همش تو این فکرم که بعضی بازیکنا چطوری تو زمین سرشون رو بالا می گیرن؟

چطوری وقتی هوادارا بازیکنایی مثل پروین و عابدزاده یا مثل انصاریان و فنایی و ... رو فراموش نکردن می تونن اسم بازیکن حرفه ای رو خودشون بذارن...

اما...

 یه پرسپولیسی همیشه خونش قرمزه...حتی اگه نتونه اسم ۱۰ تا بازیکن قرمز پوش امروز رو بگه!!!!

+  نوشته شده در  جمعه ۳ شهریور۱۳۹۱ساعت 17:35  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات

آرامش روستا

سلام به همگی

نمی دونم چند تاتون تا حالا این شانس رو داشتید که تو ایوون یا زیر سقف آسمون بخوابید.

دو شب پیش برای اولین بار این شانس رو داشتم که تو ایوون بخوابم جایی دور تر از شهر عزیزم تهران... رو ایوون خوابیدم و ستاره ها رو نگاه کردم ستاره هایی که حتی تو روستا هم کمتر از قبل خودشون رو نشون می دن.

و صبحش با صدای زنگوله ی گاو و شیهه ی اسب ها از خواب پاشدم...

حس عجیبیه.... انگار احساس می کنی جزئی از طبیعت شدی!

این حس رو با هیچی نمیشه عوض کرد...

من انقدر زادگاهم (تهران) رو دوست دارم و انقدر به این شهر بزرگ عادت کردم که فکرشم برام سخته که بخوام جای دیگه رندگی کنم اما بودن تو روستا و تجربه ی چند روزه ی آرامش اونجا رو نمیشه با چیزی عوض کرد!

تو ایوون وایمیسی و اومدن مه رو تماشا می کنی که تو یه لحظه می آد و همه جا رو سپید می کنه و چند دقیقه ی بعد دوباره همه چیز به شرایط عادی بر میگرده!

شما چی؟

تاحالا آرامش روستا رو تجربه کردید؟

تاحالا قبل از خواب این شانس رو داشتید که ستاره ها رو بشمارید؟

تجربه ی شما چیه؟

+  نوشته شده در  چهارشنبه ۱ شهریور۱۳۹۱ساعت 13:37  توسط یاسمین |   آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
سلام به همگی

۱.تو جواب کامنتای قبل گفته بودم که یه جریانی هست راجع به برق و آب و... که قرار بود تو این پست بگم که فعلا ثبت موقت شد واسه پست بعدی چون گفتم اول بگم چرا این مدت نبودم تا بعد:

 

۲.چند وقتی نبودم که دلیل داره...عرض می کنم:

از اونجایی که رشته ی من مدیریت ه و حسابداری تو رشته ی ما مهمه و توی دانشگاه این درس رو خوب بهمون درس نداده بودن...

تصمیم گرفتم برم کلاسای حسابداری فنی حرفه ای حسابداری که پس فردا رفتم سر کار نگن چه لیسانس مدیریتی هستی که از حسابداری هیچی بارت نیست.

با خودم گفتم من که دارم کلاسا رو میرم امتحانای فنی حرفه ای رو هم می دم که یه دیپلم حسابداری هم بگیرم که عجب اشتباهی کردم!!!!!!

چون بعدا فهمیدم که چه سازمان بی برنامه و بی حساب کتابیه(به دلایلی که این بحث رو طولانی می کنه)

کلاسام پارسال تموم شد اما امتحانا سریالی شده که یه پست کامل می طلبه

خلاصه

من قبلا همه جا اعلام کرده بودم که امتحانای دانشگاه ۱۷ تیر تموم میشه

اما ۲ روز بعد از امتحانام فهمیدم یکی از امتحانای فنی افتاده ۲۵ ام...هنوز خوب نخونده بودم که چشمتون روز بد نبینه خانوادگی ویروسی شدیم و افتادیم تو خونه!!!!(*پ.ن)

خلاصه امتحانه رو دادیم...اومدیم یه نفس بکشیم خبر رسید یه خانواده از اقوام تصادف کردن و...(داستانش ناراحت کننده و طولانیه که ترجیح می دم راجع بهش چیزی نگم)

این حادثه باعث شد برای مراسم بریم شهرستان...

از مسافرت برگشتیم اومدیم خونه دیدیم تلفن قطعه...(ئر نتیجه اینترنت هم قطعه)

خلاصه این دو هفته که نبودم دلیل داشته دوستان...لطفا دلگیر نشید.

 

*پ.ن:توی فیلمی شنیدم که می گفت:مثل این می مونه که تردمیل رو تنظیم می کنی که ۱ ساعت بدویی...اما به خودت می آی می بینی ۲ ساعته می دویی و دستگاه واینمیسه!!و تو می دوئی و می دوئی و می دوئی!!!!

پ.ن۲:یه چیز دیگه هم میخواستم بگم که یادم رفت!!!حالا یادم بیاد می آم می گم بهتون...

پستی رو که گفته بودم رو هم زود پست می کنم...قطعی تلفن هم یه داستانی داره که اونم می گم!

تا بعد

+ نوشته شده در  شنبه ۳۱ تیر۱۳۹۱ساعت 19:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

رقص شعله ی شمع و

یاد ترانه ی رستاک!

انگار همین دیروز بود...

هنوز هم در شبهایت ماه را داری شقایقِ من؟

 

پ.ن:چی کار کنم؟دست خودم که نیست!

با خورشید میونه ی زیاد خوبی ندارم!

تا هست...دست و دلم به درس خوندن نمی ره!وقتی خورشید می ره تازه انرژی می گیرم!

(البته بین خودمون باشه انرژی ه رو از قهوه و نوشیدنی های انرژی زا می گیرم)

ولی واقعا شبا راحت تر درس می خونم.

حالا فکر کن...

۲شنبه ظهر امتحان داشتم...وقتی رسیدم خونه به قول آقای همساده له له بودم آقو!

دااااااغون(فکر بد نکنید...امتحانم خوب بود...خودم خسته بودم)

روزی بود و بگذشت...

۴شنبه که امروز باشه امتحان داشتم و در واقع یه روز واسه درس خوندن وقت داشتم...

بالاخره شب شد و منم خوشحال....نشستم به درس خوندن ...

ساعتی گذشت و اول صدای ماشین یکی از همسایه های محترم بلند شد...صداش رو همیشه می شنوم ...یه صدای عجیب و غریبه!از اینا که رو عروسک موزیکالا می ذارن...نمی دونم چه جوری توصیف کنم...هر چی که هست با اون صدای یک نواخت و تکراری یه ربع بود که یه بند می خوند و ساکت نمیشد(همیشه چند دقیقه صداش می اومد و بعد می رفت ولی این بار)من که به درس خوندن تو سر و صدای تلویزیون و موزیک و... عادت دارم داشتم دیوونه میشدم!بابا ۱۲ شبه آخه!

تازه سر و صدای اون تموم شده بود که برق رفت!!!!

ما هم نشستیم زیر نور شمع و تو اتمسفری شاعرانه مشغول درس خوندن شدیم!

خلاصه شبی بود و بگذشت...

از امتحان هم اگه بپرسید...شکر...بد نبودخوب بود

این بود بود انشای من

پ.ن۲:نبینم کسی بگه چرا پی نوشتت طولانی تر از اصل پستت بودااااا

چون خودم می دونم!

 

پ.ن۳:داشت یادم می رفت...می خواستم بگم تو این ۲ هفته این دومین باری بود که برق نداشتیم...برق شما هم زیاد میره؟یا برق منطقه ی ما فقط مشکل داره تو این امتحانا

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴ تیر۱۳۹۱ساعت 16:59  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
دانش آموز دبستانی بعد از امتحان:

                                                 اه!یه سوال رو اشتباه نوشتم

دانشجو بعد از امتحان:

                                               آخ جون... یه سوال رو درست نوشتم!!

 


پ.ن: یه زمان از امتحانات که بر میگشتیم ، مامانمون میپرسید : چند میشی ؟؟؟
با صدای بلند داد می زدیم ۲۰ !
یادش گرامی باد !
۱ دقیقه سکوت لطفا !!

پ.ن:ببخشید که مزاحم سکوتتون می شم...

فقط خواستم خبر بدم که تو "جمع ما" یه پست جدید دارم.

+ نوشته شده در  سه شنبه ۳۰ خرداد۱۳۹۱ساعت 22:34  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

من هنوز امتحان دارم

فکر نکنید اگه نمی آم یادتون نیستم

این چند وقت که اصلا کامپوترم هم خراب بود و خلاصه خواسته یا ناخواسته ورود به اینترنت ممنوع شده بودم

حالا هم که درست شده سرعت اینترنت آدم رو پشیمون می کنه...

نامرد ید اگه فکر کنید بی معرفتم اگه سر نمی زنم

دیگه چیزی نموندهچشم رو هم بذارم ۱۷ تیر می آدو امتحانام تموم میشه

فقط اومدم یه اعلام حضور بکنم و بگم به یادتون هستم

حتما خدمت میرسم...

این چند وقت که نبودم کلی پست جدید داشتید دیگه؟ حالا برگردم کلی خوندنی دارم حتما:-/

همه ی تلاشم رو می کنم که پستای قبلیتون رو هم بخونم

تو این مدت که اینترنت نداشتم کلی سوژه به ذهنم می رسید واسه نوشتن ولی الان که می خواستم اعلام حضور کنم چیزی یادم نیست

انشالله جبران می کنم...مدیونید اگه شک کنید

پ.ن:نظر خواهی این پست بدون تاییده چون ممکنه تایید کردنشون طول بکشه...ممنون از حضورتون

+ نوشته شده در  شنبه ۲۷ خرداد۱۳۹۱ساعت 18:12  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

سلام

بابا این بلاگفا اعصاب منو خورد کرده

از درس و کار و زندگیم می زنم می آم تو اینترنت یه ذره تمدد اعصاب کنم بدتر هی اعصاب آدم رو خورد می کنه

هر جا میرم که کامنت بذارم صفحه ی کامنتا رو باز نمی کنه...

۱۰۰بار باید پنجره رو باز کنم و ببندم تا بتونم یه نظر بذارم

خدا نکنه یادم بره از چیزی که نوشتم کپی بردارم...سریع کاسه کوزه ام رو میریزه به هم...مجبور می شم بعد از ۱۰۰بار دیگه پنجره باز و بسته کردن دوباره هرچی نوشته بودم رو از اول بنویسم

دوستان جواب کامنتتون رو واسه پست قبلی دادم.

در مورد مناظره هم گفتم که بحثی ندارم چون هر کس تو بیان نظراتش آزاده اما مشکلی هم ندارم...دوست داشتم بیام تو وبلاگ خودتون اینا رو بنویسم اما اون مدتی که واسه چرخیدن تو نت در نظر گرفته بودم داره تموم میشه و باید برم...ولی اگه واقعا دوست داشتید راجع بهش بحث کنیم من مشکلی ندارم ...این که آدم نظر دیگران رو هم بدونه خوبه...اما خواهش می کنم بذاریدش بعد از ۱۷ تیر که امتحانای من تموم میشه و واسه وقت گذاشتن تو نت دچار عذاب وجدان نمیشم

بازم از همه...از همه... عذر خواهی می کنم که نتونستم بیام بهتون سر بزنم...خودم شرمندتون هستم خواهشا دیگه شما شرمنده ام نکنید...

مطمئن باشید وقتی بیام همه ی پستاتون که نخوندم رو می خونم.

بازم شرمنده

برای امتحانام هم دعا کنید دوستان...به خصوص یه امتحان مدیریت مالی دارم که به خاطرش واقعا نیازمند دعام...امتحان مالی ام ۲۲ خرداده اما من از الان نگرانشم!

شاد باشید

+ نوشته شده در  دوشنبه ۱ خرداد۱۳۹۱ساعت 10:11  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
احساس می کنم اشتباه به دنیا اومدم!

تو زمان اشتباه و جای اشتباه!

حس می کنم برای این دنیای پرهیجان ساخته نشدم!

دلم می خواست تو یه دهکده ی کوچیک می بودم که دورتا دور کلبه های چوبی اش به اندازه ی کافی زمین باز وجود داشت تا میشد اسب سواری کرد...

دنبال سگ ها دوئید... سر به سر اردک ها گذاشت! تولد یه گوساله رو دید!

نمی گم زندگی تو این شرایط و تمییز کردن آغل و ... کار راحتیه...

اما آدم تا وقتی با طبیعته, اعصابش آروم تره...

مگه غیر از اینه که همه ی ما دنبال آرامشیم...

چرا وقتی زیر بارون وایمیسم و چشمام رو میبندم نگران این باشم که الان اگه کسی منو ببینه میگه دختر دییونه اس؟

چرا وقتی با دیدن برگ های سبز بهاری به وجد می آم باید دستم رو کنترل کنم که به سمت برگ نره واسه نوازش کردنش تا مبادا کسی فکر کنه دختره خله؟

چرا وقتی می خوام به پوست درختا دست بکشم تو کوچه امون پشت سرم رو نگاه می کنم که کسی نباشه؟

اگه توی مزرعه بودم...هیچکدوم از این کارا به نظر احمقانه نبود!

مسخره به نظر نمی اومد اگه زیر بارون می دوئیدم و الکی خوش واسه خودم می خندیدم یا حتی گریه می کردم!!!(همونطور که اگه یه بازیگر توی یه فیلم این کارو بکنه به نظر جالبه!)

اما ما تو دنیای امروز واسه هرکاری...هرکاری... محکوم شدیم به خودسانسوری!

امروز من یه برگ رو نوازش کردم...شکوفه ی یه درخت رو بوئیدم...زیر قطره های ریز بارون وایسادم و واسه دیدن میوه کوچولوهای قرمز درخت خونه ی همسایه تو کوچه امون سرم رو بالا گرفتم... تنه ی 2 تا درخت رو لمس کردم...و همه ی اینا شد اتفاقات مهم امروزم!!!!!!

چرا؟

مگه چند روز زنده ایم که خودمون رو نادیده می گیریم...

که به کارای ساده ی دیگران می خندیم...

به خاطر چیزای کوچیک با هم دعوا می کنیم...

با کوچکترین تصادف دست به یقه میشیم...

چرا نباید با دیدن بارون خوشحال شیم؟

چرا وقتی یه پرنده می بینیم می خوایم بپرونیمش...

وقتی یه گربه می بینیم می ترسونیمش...

...

آره اشتباه به دنیا اومدم...

ایراد از دیگران نیست...ایراد از منه... خودم خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم.

من خانواده ام رو دوست دارم...پدرم,مادرم,خواهرم,برادرم رو دوست دارم.

خاله,دایی,عمه... دوست ها و دوروبری هام رو دوست دارم...

اگه می گم اشتباه به دنیا اومدم به خاطر اونا نیست...به خاطر این زندگی ماشینیه که خیال می کنیم کارا رو برامون ساده کرده اما فقط دردسرمون رو زیاد کرده و وقتای با هم بودنمو رو کم!

شاید اگه تلفن اختراع نشده بود...آدما دوری همدیگه رو کمتر طاقت می آوردن!

شاید...

بی خیال...واسه امروز کافیه به اندازه ی کافی غرغر کردم!!!

ممنون که حوصله و صبوری کردی و تا آخرش رو خوندی!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۲۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

سلام

امروز که مامانم برام همشهری جوان رو خریده بود تا مصاحبه با صداپیشه ها و عروسک گردان های کلاه قرمزی رو بخونم و بعد از این که 4صفحه رو با علاقه خوندم...تازه یادم افتاد می خواستم راجع به این برنامه ی نوروزی اینجا بنویسم و نظر شما رو هم بدونم(قربون حواس جمع...سال تموم شد)

 

عید امسال من فقط دو تا برنامه ی تلویزیونی رو دیدم هر دو هم از شبکه ی کودک!

یکی کلاه قرمزی 91 و یکی هم پنگوئن های آقای پاپر این بار به زبان شیرین پارسی که سر این فیلم کلی به دوبله و منتاژ ایران آفرین گفتم... که بماند...

امسال هم مثل 2-3 سال گذشته کلاه قرمزی رو دیدم و بسیار لذت بردم و عاشق شخصیت جیگر شدم!

خیلی خر جیگری بود!!! و البته ببعی هم که از پارسال جاشو تو دلم باز کرده بود...

اما اون "خواهرزاده زا" که مثل بچه های پررو سوزنش گیر داشت و هی می گفت:عیدی بده ...عیدی بده...رو دوست نداشتم!

 و از آقای همساده هم زیاد خوشم نیومد...آخه خیلی خالی می بست! هر چند که خیلی خوشم اومد که انقدر راحت به مشکلاتش می خندید هرچند که به قول خودش "داغون" بود!

اما ناراحت بودم از این که نقش "پسرخاله" کم رنگ شده بود...

شما چی؟ اصلا این برنامه رو دیدید؟ از کدوم نقش بیشتر خوشتون اومد؟ کدوم رو دوست نداشتید؟

 

پ.ن:تو مصاحبه ای که با صداپیشه ی جیگر و ببعی و عروسک گردان همساده و... تو همشهری جوان کرده بودن یه تیکه ی بامزه وجود داشت که می خوام با شما تو خنده اش شریک شم:

خبرنگار پرسید:پیش اومده که شما رو از روی صداتون بشناسن؟

محمد بحرانی (صداپیشه ی ببعی و همساده)جواب داد: پارسال رفتم آرایشگاه به کسی سلام کردم.آن آرایشگری که آن طرف تر بود گفت:"تو ببعی نیستی؟!" آنجا بود که من له شدم!
+ نوشته شده در  شنبه ۱۹ فروردین۱۳۹۱ساعت 15:58  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 گفتند جحی را که:این سو بنگر که خوانچه ها می برند.

جحی گفت: ما را چه؟

گفتند:به خانه ی تو می برند

گفت شما را چه؟

 

پ.ن1:ملانصرالدین نام های گوناگونی دارد...گاهی خیلی ساده:خوجا, خواجه, افندی...

و در حدیقه ی سنایی و در لطایف عبید به صورت "جحی" و در مثنوی معنوی و بهارستان جامی و لطایف الطوائف به صورت "جوحی" آمده است.

"برداشت شده از کتاب خنده سازان و خنده پردازان-زنده یاد عمران صلاحی"

پ.ن2:این متن کوتاه به نظرم خیلی جالب بود!

 واقعا چرا بعضی از ما آدمها عادت کردیم تو کارهایی که بهمون مربوط نیست دخالت کنیم؟

اگه نظر دیگه ای داری خوشحال می شم که بدونم


برچسب‌ها: ملانصرالدین
+ نوشته شده در  جمعه ۱۸ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:47  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی

در اثر بازی های انجام شده در وبلاگ گروهی وزیییییین "جمع ما" بر آن شدم(!) تا این سوال رو مطرح کنم...

به نظر شما من چه آدمی هستم؟

چون برام جالبه که بدونم دیگران راجع به من چه طور فکر می کنن...

تو دنیای واقعی شناخت آدما معمولا به واقعیت نزدیک تره چون آدم حالات چهره و حرکات و نوع صحبت کردن و طرز نگاه کردن و لحن کلام طرف مقابل رو می بینه و می شنوه...

اما واسم خیلی جالبه که نظرتون رو بدونم...

من همیشه سعی کردم آدم انتقاد پذیری باشم...بنابر این ازتون خواهش می کنم که صادق باشید و نگران این نباشید که ازتون ناراحت می شم یا...

پ.ن۱:احتمالا این پست تا یه مدت پست ثابت می مونه تا اگه نظراتتون  تغییر کرد بیاید و حرفتون رو بزنید.

پ.ن۲:نظرات این پست بدون تایید بنده روی صفحه به نمایش در می آد

پ.ن۳:خیلی خوشحال تر می شم اگر برای نظرتون دلیلی داشته باشید...(مثلا:چون فلان جا همچین حرفی زدی فکر می کنم همچین آدمی هستی...)البته درک می کنم که بعضی نظرات حسی ه...

پ.ن۴:پیشاپیش از نظرات صادقانه اتون کمال تشکر را دارم

(راستی اگه انتقادی...پیشنهادی یا هر حرف دیگه ای هم که دارید بگید)


+ نوشته شده در  پنجشنبه ۱۷ فروردین۱۳۹۱ساعت 20:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود

با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! 

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود

"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت 

پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود

"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!

 فریاد زد :ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! 


همه چیز به نگاه تو بر میگرده !
ساده زندگی کن ،جوانمردانه دوست بدار ، و به فکر دوست دارانت باش

 

پ.ن:کپی پیستی بود از ایمیل های رسیده...چون قشنگ بود گفتم اینجا هم بذارم...به بزرگی خودتون ببخشید دیگه...آدم که همیشه نباید خودش بنویسه!

+ نوشته شده در  یکشنبه ۶ فروردین۱۳۹۱ساعت 12:28  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

درود به همگی...

پروین دخت یزدانیان بی بی قصه های مجید هم از بین ما رفت...

من قصه های مجید رو زیاد نگاه نمی کردم...اما شخصیت خانوم جون تو فیلم "خواهران غریب" رو خوب یادمه!

حالا که حرف خواهران غریب شد خدا خسرو شکیبایی نازنین رو هم ببخشه و بیامرزه

سالی که گذشت سیمین دانشور و جلال ذوالفنون رو هم از دست دادیم.

 

به هر حال خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه به خصوص این عزیزان که در همین روزها از بین ما رفتند...

روحشان شاد و یادشان گرامی...خدایشان بیامرزد...

انشالا از این بعد در سال جدید خبر های خوش بشنویم...

 

پ.ن:این متن یه کم اصلاح شد...چون ظاهرا یه کم منفی نگری توش داشت و متاسفانه دوستان رو ظاهرا ناراحت کرد.

امیدوارم حالا بهتر شده باشه...

دوستای خوبم قصد ناراحت کردنتون رو تو سال نو نداشتم ازتون معذرت می خوام

+ نوشته شده در  شنبه ۵ فروردین۱۳۹۱ساعت 22:13  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

۱.مهمانان(لطفا به چشم طنز نگاه کنید)

 وه چه خوب آمدی صفا کردی      چه عجب شد که یاد ما کردی!

آفتاب از کدام سمت دمید            که تو امروز یاد ما کردی؟!

قلم  پا  به اختیار تو بود               یا  ز سهوالقلم خطا کردی؟

بی وفایی مگرچه عیبی داشت     که پشیمان شدی وفا کردی!

با تو هیچ آشتی نخواهم کرد        با همان پا که آمدی برگرد!!!!!

 

 برداشت شده از صفحه ی 35

کتاب "قند و نمک" نوشته ی جعفر شهری

انتشارات معین

 

۲.فامیل چیست؟

تعدادی از افراد که سالی دوبار در 2-3 روز متوالی در دید و بازدیدی های عید یکدیگر را می بینند!!!!!!!!

پ.ن:دروغ می گم؟بگو دروغ میگی!

خب سر همه شلوغ شده اینم شده حال و روزگارمون دیگه!

میوه...آجیل...بنزین...بازم بگم؟ خب اینا همه خرج داره دیگه! همین سالی دوبار هم که همو می بینیم خیلی خوبه...حداقل بچه ها می فهمن که تو فامیل هم سن و سال هم دارن! یا اسم فامیلا رو می دونن تا یه وقت اگه خدایی نکرده عروسی و عزایی شد همه اش از برگترشون نپرسن:اینجا کجاس؟اون کیه؟ما چرا اومدیم اینجا؟ و اینااااا

 

سال نو خجسته باد


برچسب‌ها: نوروز

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲ فروردین۱۳۹۱ساعت 11:51  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید
 من هفت سین رو دوست دارم...

چون تنها چیزیه که بین"نوروز" و بقیه ی روزا تفاوت ایجاد می کنه!

 

گفتم:لحظه ی سال تحویل دعامون کنید...

خندید و گفت:مگه لحظه ی سال تحویل با بقیه ی لحظه ها چه فرقی داره؟ هر وقت دعا کنی صداتو میشنوه!

خندیدم و در دلم گفتم:لحظه ی سال تحویل فرق می کنه!چون من می خوام که فرق کنه!چون می دونم که فرق می کنه...

خدارو چه دیدی؟

شاید دعا کردم و "سبزه"آمین گفت و "سیب" لبخند زد!

 

پ.ن:برای اعتراف به کلیسا می روم

رو در روی علف های روییده بر دیوار کهنه می ایستم

و همه ی گناهان خود را یکجا اعتراف می کنم!

بخشیده خواهم شد به یقین!

"علف ها بی واسطه با - خدا – سخن می گویند"!

زنده یاد حسین پناهی

 

پ.ن۱:خواستم به نشانه ی شانس(!)واسه سال ۹۱ عکس یه شبدر ۴برگ خوشگل رو بذارم اما نمی دونم چرا هر کاری کردم آپلود نشد

پ.ن۲:بیاید دعای تحویل سال رو این بار به زبان شیرین پارسی در قالب یک شعر در "جمع ما" بخونید

با آرزوی سال خوش برای همه... مارو هم لحظه ی سال تحویل دعا کنید سال نو مبارک

+ نوشته شده در  جمعه ۲۶ اسفند۱۳۹۰ساعت 10:53  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

بیا در غروب آخرین سه شنبه ی سال برای گردگیری افکارمان آتشی بیفروزیم

کینه ها را بسوزانیم

زردی خاطرات بد را به آتش بدهیم

 و سرخی عشق را از آتش بگیریم

وآتش نفرت را در وجودمان خاموش کنیم...

"دستانت را به من بده تا با هم از روی آتش بپریم...

آنان که سوختند همه تنها بودند!"

چهارشنبه سوری مبارک

 

پ.ن:چهارشنبه سوری امسال برای ما روز خاصی بود...

با امید خوشبختی و شادی و سلامتی برای همه. به خصوص برای اون دو تا گلی که به خونه ی خودشون رفتن... آبجی نازم خونه ی نو مبارکتون باشه 
برچسب‌ها: چهارشنبه سوری
+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۴ اسفند۱۳۹۰ساعت 10:50  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

یکی پرسید از آن شوریده ایام

که:از یاران چه خواهی؟گفت:دشنام!

که مردم هرچه دیگر می دهندم

به جز دشنام, منت می نهندم!

"عطار نیشابوری"

 

یه کتابی دارم می خونم از زنده یاد عمران صلاحی...تا اینجای کتاب بیشتر جمع آوری آثار طنز پیشینیان بوده و تعریف طنزو ...

ولی کتاب جالبیه...اسم کتاب "خنده سازان و خنده پردازان" ه.

این شعر عطار رو هم از همین کتاب برداشتم.سعی می کنم بازم چیزای جالب دیگه اش رو با شما شریک بشم.

بعضی وقتا آدم ترجیح می ده از بعضی آدما چیری بهش نرسه...نه؟


برچسب‌ها: عمران صالحی
+ نوشته شده در  دوشنبه ۲۲ اسفند۱۳۹۰ساعت 11:8  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 درود بر همگی

فیلم "پنگوئن های آقای پاپر" رو دیدید؟

خیلی با نمکه..."جیم کری" توش بازی میکنه اما نکته ی جالب تر در مورد این فیلم اینه که پنگوئن های فیلم واقعی ان!!!! و بسیار بسیار بانمک و دوست داشتنی...

من که خوشم اومد شما هم اگه دوست داشتید ببینید.

پی نوشت:توی جمع ما به روزم لطفا یه سر بزنید و نظر بدید. 
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳ اسفند۱۳۹۰ساعت 10:24  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

چند وقت پیش تو وسایل قدیمی یه آتاری دستی که مال بچگی هام بود رو پیدا کردم...

شاید باور نکنید اما خیلی خوشحال شدم و به یاد کودکی کلی باهاش حال کردم...

بازی هاش مثل بازی های مدرن امروزی نیست...سیاه و سفیده...صفحه اش کوچیکه...بازی هاش تکراریه و برقا که خاموش باشه چون صفحه اش مثل موبایل از خودش نور تولید نمی کنه نمیشه باهاش کار کرد...

اما هنوز هم میشه به یاد بچگی از بازی های پیش پا افتاده اش لذت برد و یاد اون موقع هایی افتاد که با بچه های همسایه گاهی تو حیاط میشستیم و آتاری هامون رو با هم جا به جا می کردیم و دور هم "الکی" خوش بودیم...

بر عکس الان که گوشی ها نمایشگر میزان شارژ دارن اون موقع خبری از این چیزا نبود...با این وجود تو بچگیم یادم نمی آد که هرگز دغدغه ی اینو داشتم که الان باتری قلمی دستگاه تموم میشه و باید یکی دیگه بخرم اما امروز با این سن و سال همش فکر می کنم...الان باتری اش تموم میشه...الان باتری اش تموم میشه!

بچه که بودیم...می دونستیم دنیا بزرگه اما دنیای ما تو حیاط خونه و نهایتا محلمون خلاصه میشد و بود و نبود خیلی چیزا و خیلی کسا رو حس می کردیم اما انگار کمتر عذاب میکشیدیم و راحت تر با مشکلات کنار می اومدیم...

امروز بزرگ شدیم...می دونیم دنیا کوچیکه اما تو بزرگی اش گم شدیم!نبود خیلی چیزا و خیلی کسا رو "می فهمیم" اما خودمون رو گول می زنیم که "عادت کردیم" ولی نمی دونم چرا اگه عادت کردیم...پس چرا روز به روز دغدغه و مشکلاتمون بیشتر میشه؟

خیلی حرفا هست واسه گفتن اما می دونم ما جونای این دوره دیگه حوصله ی خوندن نداریم...پس بقیه اش باشه واسه بعد!

 

پ.ن: من دوباره واسه آپلود عکس به مشکل برخوردم...این اینترنت هر روز یه شکلی داره

من هم که کاملا حرفه ایییییییییی


برچسب‌ها: نوستالوژی
+ نوشته شده در  سه شنبه ۹ اسفند۱۳۹۰ساعت 17:30  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات

 

درود بر شما

یه کتاب رو خیلی وقت بود گرفته بودیم اما نشده بود بخونم...

این چند وقت پیش شروع به خوندنش کردم هرچند کتاب قطوریه و فکر کنم یه چند سالی(!؟) طول بکشه تا تمومش کنم اما در نوع خودش جالبه!

"قند و نمک" عنوان یه کتاب نوشته ی "جعفر شهری" ه که ضرب المثل های تهرانی رو به زبان محاوره توش جمع کردن.

کتاب به نسبت جالبیه...مثلا شما تا حالا این ها رو شنیدید؟:

1.نه دست دارم به سر زنم...نه پا دارم به در زنم!(شکایت از فقر و تهیدستی)

2.آنان که غنی ترند, محتاج ترند! (حرص ثروتمند بیشتر است!)

3.گربه ی مسکین اگر پر داشتی...تخم گنجشک از زمین برداشتی!

4.بازار که بد بشه مشتری زحل می شه!

5.دوشنبه ز کوی می فروشان یک کوزه ی می به زر خریدم

  تا صبح ز درد سر نخفتم, زر دادم و درد سر خریدم!

6.آتیش کیه  که دود نداشته باشه(کدوم خونه بوده که توش حرف و سخن و دعوا نداشته باشه...یا کدوم ستمی بوده که گریبان ستمگر رو نگرفته)

7.آدم باید هف(هفت)لا بشه تا صنارش پیدا بشه!!!

8.چند روزی که در جهان باشی...سعی کن کز توانگران باشی

  گر بماند که دشمنان بخورند.... به که محتاج دوستان باشی!

(یعنی اگه پولدار باشی و بعد از خودت اموالت به دشمنات برسه بهتر از اینه که در زنده بودنت محتاج دوستات باشی!)

9.دو برادر را پدر مرد و برادر بزرگتر, برادر کوچک تر را نشانیده و به این گونه برایش به تقسیم ارث برآمد:

این قاطر چموش لگد زن از آن من....آن گربه ی معومعو کن زیبا از آن تو!

از سطح خانه تا به لب بام از آن من...از بام خانه تا به ثریا از آن تو!

10.آنها که دویدن...آنها که چریدن...هر دو با هم رسیدن!

(نظر اهل عرفان و اشراق که توفیقات نه به جهد و تلاش بلکه به نصیب و خواسته ی خداوند است)

 امیدوارم خوشتون اومده باشه

پ.ن:این اولین عکسی بود که رو اینترنت آپلود کردم(با تشکر از آقا محسن نویسنده ی وبلاگ  آپارتمان نشین که راهنمایی ام کرد)

انشالا از این به بعد عکسای بهتر با تنظیمات بهتر براتون می ذارم... منو از نظراتتون بی خبر نذارید...چه در مورد عکسا چه  در مورد مطالب


+ نوشته شده در  دوشنبه ۱ اسفند۱۳۹۰ساعت 16:3  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید

امروز بعد از 7 سال رفتم بهشت زهرا... خیلی بزرگه... خیلی...خودش اندازه ی یه شهره اما قبرا کوچیک با این همه می گن بازم داره جا کم می آد!عجب؟!

اینم شانس ماس دیگه...قبر هم بود قبرای قدیم...الان قبرا رو 2-3 طبقه ای کردن... دور از جون شما نوبت ما که بشه قبرا هم برج های وارونه میشن!!!!!!

آدم قطعه های قدیمی رو که میبینه سرسبزتره و قبرا بزرگتره و فاصله ی بینشون بیشتر اما قطعه های جدید...

آدم خیلی دلش میگیره...

آدم تو گورستان به چیزای زیادی فکر میکنه...

مثلا من داشتم فکر می کردم دلم نمی خواد یکی بلند گو بگیره دستش و اشک کسایی که دوسشون دارم رو در بیاره گوش ملت رو آزار بده ... دلم نمی خواد گل هایی که برام می آرن رو پرپر کنن! در ضمن من گلایل رو زیاد دوست ندارم...و دوست دارم سنگ قبرم سفید باشه!

دوست دارم رو سنگ قبرم این شعر حسین پناهی رو بنویسن:

تعادل جهان حفظ می شود به مرگ این و تولد آن!

تا هرکس روشو می خونه به این فکر کنه که هنوز زنده است و باید از زنده بودنش لذت ببره و هرگز امیدش(؟!) رو از دست نده... و به یاد بیاره که به ازای هر انسانی که می میره...یه کودک تازه(=یه زندگی تازه) متولد میشه!

من دوست  ندارم کسی واسم سیاه بپوشه...

من ناراحت نمیشم اگه بازمانده ها بعد از تدفین و مراسم بگن و بخندن اما نامردن اگه واسه آمرزشم دعا نکنن!!!!

در ضمن ترجیح می دم خرج و مخارج مراسم رو به جاهایی مثل "محک" بدن...

تازه بعضی وقتا فکر می کنم کاش خاکسترم رو می ریختن تو خلیج همیشه فارس

باور کنید این حرفا رو از روی ناامیدی نمی زنم و تا روزی که زنده ام زندگی میکنم وتلاش میکنم از زندگیم لذت ببرم اما وصیت که مرگ نمی آره...گفتنش چه اشکالی داره؟

واسه پست قبلی ام خیلی ها رو نتونستم خبر کنم... اما واسه این پست هیچکس رو خبر نمی کنم..اما اگر اومدید و این متن رو خوندید و نظری در موردش داشتید خوشحال می شم که بخونمش...

ببخشید اگه یه ذره غم انگیز بود.... 

یه دیالوگ تو فیلم "مری پاپینز" هست که خیلی دوسش دارم و جای تکه کلام ازش استفتده می کنم: یه قاشق پر از شکر...دوا رو می بره پایین!!!! یعنی همه چیز رو سخت نگیرید...  غم هم قسمتی از زندگیه دیگه...بعضی وقتا لازمه

 

 

حالا واسه این که از این حال و هوا در بیاید 3-2تا خاطره از کتاب زنده یاد عمران صلاحی(کمال تعجب):

1.احمد شاملو می گفت:نویسندگانی که دراز نویسی میکنند مثل کسانی هستند که جلو آینه دارند اصلاح می کنند و شیر آب رو هم بازگذاشتند!

2.روزی شاعری موزون سرا از مفتون امینی پرسید:"استاد چرا شعر بی وزن می گویید؟"

مفتون جواب داد:ما پا به سن گذاشتیم و دیگر نمی توانیم چیز سنگین بلند کنیم!

3.احمدرضا احمدی می گفت: وقتی که ما جوان بودیم پیرها رو تحویل می گرفتن حالا که ما پا به سن گذاشتیم جوان ها رو تحویل می گیرن!پس کی نوبت ما میرسه؟

(خدا همه ی رفتگان رو ببخشه بیامرزه)


برچسب‌ها: وصیت نامه
+ نوشته شده در  جمعه ۲۱ بهمن۱۳۹۰ساعت 15:43  توسط شقایق و یاس  |  آرشیو نظرات
  • یاسمین پرنده ی سفید