پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

سخن سر - قصه ی نا تمام : انتخاب سوپی

پنجشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۶ ق.ظ

1. بی اختیار به سمت کلیسا کشیده شد. با احتیاط از بین در نیمه باز داخل شد. نگاهی به اطراف انداخت. انگار کسی نبود. طبق عادت کلاهش رو از سرش برداشت رو روی سینه اش نگه داشت. مثل بچه ای که به اتاق ممنوعه پا گذاشته بود با قدم های آهسته به سمت محراب رفت. کلیسا گرم بود. احساس خوبی بهش دست داده بود. آخرِ راهروی نه چندان طولانی رو به روی مجسمه ی بزرگ زانو زد. سرش رو پایین گرفت. چشماش رو بست و سعی کرد بچگیهاش رو به خاطر بیاره. گرمای کلیسا حس خوبی بهش داده بود. بی اختیار روی کف پوش کلیسا دراز کشید.

فردای اون روز کشیش, مردی رو رو به روی محراب کلیسا پیدا کرد که از گوشش خون رفته و با یه لبخند برای همیشه با سرمای زمستون خداحافظی کرده بود.



2.بی اختیار به سمت کلیسا کشیده شد. با احتیاط از بین در نیمه باز داخل شد. نگاهی به اطراف انداخت. انگار کسی نبود. طبق عادت کلاهش رو از سرش برداشت رو روی سینه اش نگه داشت. مثل بچه ای که به اتاق ممنوعه پا گذاشته بود با قدم های آهسته به سمت محراب رفت. کلیسا گرم بود. احساس خوبی بهش دست داده بود. آخرِ راهروی نه چندان طولانی رو به روی مجسمه ی بزرگ زانو زد. سرش رو پایین گرفت. گرمای دست کسی رو روی شونه هاش احساس کرد. کشیش با لبخند گرمی داشت نگاهش می کرد. سوپی با عجله از جاش بلند شد. کشیش گفت. شب سردیه فرزندم. نظرت در مورد یک لیوان شیر داغ چیه؟ سوپی با خجالت لبخند زد.

کشیش لیوان شیر رو جلوی سوپی گذاشت و بهش گفت: "چند روز پیش آقای والتر پیشم بود. میشناسیش؟ نونوای خیابون یازدهم رو می گم. گفت که شاگردش تصمیم گرفته که به شهر خودش برگرده. شاگردش سال ها پیشش کار کرده بود و بهش اعتماد کامل داشت. شب ها تو اتاق کوچیکی که تو یه قسمت از مغازه درست کرده بودن می خوابید. والتر می گفت که دنبال جوونی میگرده که بتونه کارهای شاگردقبلیش رو براش انجام بده. با دیدن تو به این فکر افتادم که ازت بپرسم الان جایی مشغول به کار هستی؟" سوپی با تردید نگاه پر امیدش رو به کشیش دوخت و گفت: "نه" کشیش پرسید: "نظرت چیه؟ فکر می کنی بتونی برای آقای والتر کار کنی؟ مرد خوبیه. کنار اومدن باهاش کار سختی نیست." سوپی تو دلش می گفت: "مساله اینه که آیا آقای والتر حاضره با یه سابقه دار خیابون خواب مثل من کار کنه؟" کشیش گفت: "تو هم به نظر مرد خوبی میای. من سفارشت رو پیشش می کنم. این که والتر ازم همچین درخواستی بکنه و امروز سر و کله ی تو اینجا پیدا بشه اتفاقی نیست. شاید خدا اینطور خواسته که امروز اینجا باشی." کشیش لبخند زد و گفت: "شیرت رو تموم کن. داره سرد میشه. امشب همینجا بمون. فردا تو رو پیش آقای والتر می فرستم."


+ وبلاگ سخن سرا رو دنبال کنید. این دو متن به درخواست دخو , گرداننده ی این وبلاگ ؛ طی تمرین هفته ی دوم نوشته شده. ازتون دعوت می کنم شما هم تو این تمرین ها شرکت کنید.

  • یاسمین پرنده ی سفید

داستان کوتاه

پرنده ی سفید

نظرات  (۷)

  • سعید حسن زاده
  • خوندم و قشنگ بود
    پاسخ:
    ممنون :)
  • یکــ مَنــــ
  • به نظرم مرگشم آروم بود :)
    پاسخ:
    با لبخند و آرامش :)
  • آشنای غریب
  • سلام
    داستان اول خیلی زود تموم نشد؟
    چرا از گوشش خون اومده بود؟ شما هم نمیدونید؟ یا فقط من نفهمیدم؟

    در کل خوب بود ولی
    داستان دوم :
    یه نفر یه چیزی یادم داده به همه میگم : داستان از حالت سوم شخص خارج شد و به گفت و گو تبدیل شد. مگه نه؟
     داستان اولی خوبی ای که داشت غیر قابل پیش بینی بود
    اما داستان دوم یجورایی قابل پیش بینی بود به نظرم

    البته من صاحب نظر نیستم ها و فقط به عنوان خواننده نظر دادم و ممکنه کلا اشتباه گفته باشم

    اگه زحمتی نیست نوشته منم بخونید و نظری بدین ممنون میشم:)

    پاسخ:
    والا دخو نوشته بود پایان میتونه از به خط یا بیشتر باشه. منم تا همین حد به ذهنم رسید. خب من جدیدا یه فیلمی دیده بودم که پادشاه اینطوری مرد. از گوشش خون می اومد. فکر میکنم در اثر فشارهای عصبی زیادی بوده که تحمل کرده یا در اثر کتک هایی که خورده.

    این که از حالت سوم شخص خارج بشه بده یعنی؟

    منم صاحب نظر نیستم :) من فقط یه بلاگرِ روزانه نویسم که به لطف دخو دارم خودمو به چالش میکشم چون ایده اش رو دوست دارم.

    چشم :)
  • آسـوکـآ آآ
  • نوشتن سخت شده...
    شما بنویسید ما حمایتتون کنیم :)
    پاسخ:
    شما هم بنویسید ما حمایتتون می کنیم :))))))
    من حس کردم تو داستان اول خونریزی مغزی کرده سوپی ،یا سکته یه کم توضیح میخواست به نظرم مثلا با سر درد میخوابید ... ولی کلا خوب بود .
    داستان دوم هم خوب بود ... 
    پاسخ:
    همممم... درست میگی شاید بهتر بود با سردرد می خوابید. ممنون
    مرسی
    دخو :))
    .
    توی هر دو پایان به یه چیزی توجه نکردی. متن به محاوره نوشته نشده بود. بهتر بود پایانش هم محاوره بیان نمی‌شد. توی پایان اول  شروع خوب بود. نتیجه اما بی مقدمه گرفته شده بود. چرا باید می‌مرد؟ مرگش به چه دلیل بود؟ دلیلش نامعلومه.
    پایان دوم هم که یه پایان شیرین بود. از اونایی که بیشتر توی فیلمای ایرانی رخ میده:دی ولی می‌تونست یک پایان شیرین خوب باشه.
    پاسخ:
    محاوره منظورت گفتگوشونه؟ که به نظرم اشکالی نداشت
    اونو بقیه هم گفتن... به نظر من به خاطر کتک هایی که خورده بوده ضربه ای به سرش خورده بوده که باعث مرگش شده.
    پایان خوش بهتری به نظرم نیومده بود :دی

    مرسی از نظرت
    نه گفت‌وگو. ببین مثلاً اینجا: «دست کسی رو روی شونه هاش احساس کرد.» این رو خودت داری به عنوان راوی روایت می‌کنی. شکوندن جمله به صورت گفت‌وگوی خودمونی.
    پاسخ:
    ها. متوجه شدم. درست میگی. طبق عادت خودم نوشتم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">