خبر کوتاه بود... "دیدی دوباره خاک به سر شدم. داداشم دیروز از دنیا رفت... رفت" می دونستم که یه برادر دیگه اش رو هم دو سال پیش از دست داده بود. وسط خیابون یخ زدم. تمام تنم بی حس شد. اصلا نمی دونستم چی بگم یا چی کار کنم. صدای گیتار برقی با صدای خواننده ی ایگلز تو سرم جیغ میزد :
last thing I remember : I was Running for the door... I Had to find the passage back to the place I was before... "Relax" -said the night man- we are programmed to receive. You can checkout any time you like ... BUT YOU CAN NEVER LEAVE
(آخرین چیزی که یادم می آد: در حال دویدن به سمت در بودم. باید مسیر برگشت رو پیدا می کردم. جایی که قبلا آنجا بودم. نگهبان شب گفت:آرام باش. ما دستور داریم که روحت رو بگیریم. شما هر زمانی که می خواهید انتخاب کنید ولی... هرگز نمی توانید خارج شوید)
همونطور که به شعرش فکر می کنم به گوشیم خیره می مونم.... شماره اش رو میگیرم... جدا از صدای گریه های خودش... صدای مادرش رو از دورتر می شنوم.... خبر ساده است "ایست قلبی" مثل علی طباطبایی و مثل یه عالمه جوون دیگه که به خاطر همین دو تا کلمه جونشون رو از دست دادن... مریم ناله می کنه: یاسی فقط دعام کن که خدا کمکم کنه این دفعه رو طاقت بیارم... دیگه نمی تونم.
می فهمم چی میگه... میزنم زیر گریه اما بهش میگم: می تونی عزیزم.... می تونی!
+انگار نه انگار که دیروز داشتیم راجع به کنکور حرف میزدیم و شوخی میکردیم با هم. امروز تنها چیزی که اهمیت نداشت همون کنکور مسخره بود!