پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۵۰۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پرنده ی سفید» ثبت شده است

به جای خالی یک عشق نمیشه هرگزعادت کرد

به تو که راحتی بی من فقط باید حسادت کرد!

*افشین مقدم*

  • یاسمین پرنده ی سفید
پرسیدم: حل شد؟
خندید و گفت: آره :))
بعد همونطور که دوباره میرفت که به کاراش برسه گفت: پول حلال مشکلاته! :))
یه لحظه رفتم تو فکر... ناخودآگاه گفتم: چه دنیای وحشتناکی!
  • یاسمین پرنده ی سفید
تو تلگرام یه کامنتی به دستم رسید که منبعش رو نوشته بود روزنامه ی اعتماد مورخ 18تیرماه 94 نمی دونم چقدر درسته اما برای من متن جالبی بود. ضمن این که وقتی تو اینترنت سرچ کردم که ببینم این مطلب واقعا مربوط به سروش صحت هست یا نه به یه نوشته ی دیگه از ایشون رسیدم که اونم به نظرم جالب بود:

1) کپی شده از کامنت های دریافتی به نقل از روزنامه ی اعتماد:
 داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می میرم. راننده که پیر بود گفت: «این گرما کسی رو نمیکشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داریم از گرما کباب می شیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز می زنیم.» راننده نگاهم کرد. کمی بعد گفت: «من دیگه سرما رو نمی بینم.» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اینکه هوا سرد بشه می میرم.» خندیدم و گفتم: «خدا نکنه.» راننده گفت: «دکترا جوابم کردن، دو سه ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.» گفتم: «شوخی می کنید؟» راننده گفت: «اولش منم فکر کردم شوخیه، بعد ترسیدم بعدش افسرده شدم ولی الان دیگه قبول کردم.» ناباورانه به راننده نگاه کردم. راننده گفت: «از بیرون خوبم، اون تو خرابه... اونجایی که نمیشه دید.» به راننده گفتم: «پس چرا دارین کار می کنین؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم برای اینکه فکر و خیال نکنم و سرم گرم باشه، هم اینکه کار نکنم چی کار کنم.» به راننده گفتم: «من باورم نمیشه.» راننده گفت: «خودم هم همین طور... باورم نمیشه امسال زمستان را نمی بینم، باورم نمیشه دیگه برف و بارون را نمی بینم، باورم نمیشه امسال عید که بیاد نیستم،باورم نمیشه این چهارشنبه، آخرین چهارشنبه ١٧ تیر عمرمه.» به راننده گفتم: «اینجوری که نمیشه.» راننده گفت: «تازه الانه که همه چی رو دوست دارم، باورت میشه این گرما رو چقدر دوست دارم؟»... دیگر گرما اذیتم نمی کرد، دیگر گرما نمی کشتم... (نویسنده:سروش صحت)

2)متن دوم از لا به لای صفحات نت باز هم به نقل از روزنامه اعتماد: 
جلوی تاکسی نشسته بودم. راننده نگاهم کرد و گفت: «چقدر موها رو سفید کردی» راست می‌گفت، بیشتر موهایم سفید شده است. گفتم: «بله» راننده پرسید: «برای مردن آماده‌ای؟» گفتم: «چی؟!» راننده گفت: «میگم برای مردن آماده‌ای؟» گفتم: «مگه قراره بمیرم؟» راننده گفت: «آره دیگه... چشم به هم بزنی رفتی... زود... خیلی زود» برای مردن آماده نبودم حتی برای شنیدن این حرف هم آماده نبودم، ولی انگار راننده مطمئن بود که به زودی می‌میرم. به راننده گفتم: «من نمیخوام به این زودی بمیرم» راننده گفت: «هیچ کس نمیخواد ولی خیلی هم زود نیست...» دلم می‌خواست از تاکسی پیاده شوم و بقیه راه را بدوم... ولی راه دور بود و جان این همه دویدن را نداشتم. (نویسنده:سروش صحت)

سطر به سطرش رو می خوندم و از خودم می پرسیدم این همه شوق به زندگی رو از کجا می آرن؟ یاد نامه ی نیما یوشیج به پسرش افتادم که تو تولد یک سالگیش براش نوشته بود: فرزندم! یک بهار, یک تابستان, یک پاییز و یک زمستان را دیدی... از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی

دلتون خوش, لبتون پرلبخند, امید به زندگیتون پایدار زندگیتون پر از امواج مهربانی :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

اعتراف می کنم که یه جایی از زندگیم وایسادم که حس می کنم "نیاز دارم" که عاشق شم. اما منطقم به شدت میگه که "الان وقتش نیست" و چه بی صدا دارم بین این جنگ نا برابر میشکنم.


+ دلم می خواد عاشق شم... آخه فکرت شده دنیام... اگه عاشق شدن درده من این دردو ازت می خوام!!!!! #احسان_خواجه_امیری

چقدر صداتو که میشنوم حالم بهتر می شه :)

  • یاسمین پرنده ی سفید

مادر بودن خیلی سخته. این که احساس کنی قلبت داره یه جایی بیرون از تنت راه میره و گاهی ازت کیلومترها دور میشه.

نگرانی های مادرمو که میبینم؛ وقتی حسشو درک میکنم؛ فقط یه چیز از خدا میخوام: این که امیدوارم هیچوقت مادر نشم!

  • یاسمین پرنده ی سفید
آدمی که یک بار ترسِ از دست دادنِ چیز بزرگی رو تجربه کرده و اون چیز رو از دست داده رو, از "از دست دادن" نترسونید! بعضی وقتا آدما نباید یه چیزایی رو تجربه کنن... وقتی تجربه کردن دیگه تمومه!
  • یاسمین پرنده ی سفید
1) تعجب کرده بود. انتظار نداشت من راجع به نبودن یه آدم انقدر راحت حرف بزنم. حق داشت! بهش کاملا حق میدم چون اگه منم جاش بودم تعجب می کردم. کما این که تا قبل از این که بیاد و پیش ما بمونه با وجود این که یادم نمی آد هرگز ازش محبتی دیده باشم اما دلم براش میسوخت. اما حالا می فهمم که چقدر در کنارش بودن سخته. همینه که میگم تا کسی تو شرایط کس دیگه نباشه نمی تونه حالش رو بفهمه. من هنوز حالی که یک سال پیش نسبت بهش داشتم رو یادمه. اون آدم کوچک ترین تغییری نکرده. تنها تفاوتش اینه که من این روزا وقت بیشتری رو باهاش میگذرونم.

2) من 3 تا پدربزرگ داشتم! :) یکی پدر بزرگ پدری که وقتی خیلی کوچیک بودم فوت کرد و خاطره ی زیادی ازش یادم نیست اما شنیدم که خیلی دوستم داشته و من بابت اسمم مدیونشم... چون اگه به پدربزرگ مادریم بود اسمای پیشنهاد داده بود که دوستشون نداشتم اما پدربزرگ پدریم که بزرگتر بود با یک جمله ی منطقی جای حرف رو برای همه بست. گفت: "مادرش 9 ماه سختی کشیده تا به دنیا اومده از اینجا به بعدم بیشتر از هر کسی زحمتش برای مادرشه... پس مادرش اسمشو انتخاب میکنه"و من فقط بابت همین یه جمله اشم که باشه همیشه براش دعا می کنم که روحش شاد باشه! بالاخره اسم هم کم چیزی نیست تو زندگی یه آدم :) پدر بزرگ سومم اما هیچ نسبت خونی ای با ما نداشت. پدر صمیمی ترین دوست مادرم بود. خیلی دوستش داشتم و هنوزم دلم براش تنگ میشه. چون ازش محبت دیده بودم. روزای آخرشو خوب یادمه. سرطان خون و استخوان داشت. درد زیادی میکشید... اون قد بلندش خم شده بود... دستش رو رو شونه ی پسرش می انداخت و با درد و سختی و با هزار بدبختی چند قدم راه می رفت چون دکتر گفته بود باید راه بره... حالش انقدر بد بود که دیگه حتی روزای آخر همون کارم نمی تونست بکنه. آخرین باری که دیدمش... روی تخت افتاده بود و حتی نمی تونست حرف بزنه... نمی تونست غذا بخوره چون درد میکشید... وقتی دید ما ناراحتیم از حالش هرگز فراموش نمی کنم که تنها تو اتاق پیشش بودم. دستشو گرفته بودم و نگاش می کردم. خوب می دونم که تنها برای خوشحال کردنم بود که به زور گفت: غذام کو؟
خوب یادمه که همه تو خونه به تکاپو افتادیم که سوپشو بدیم بخوره... هرچند که همون یکی دو قاشق رو هم به زور خورد اما...
یادم می آد اولین کسی بود که تمام مراحل بهشت زهرا بودم تا موقعی که تو خاک می ذاشتنش... دلم براش تنگ شده... همیشه دلم براش تنگ میشه. روحش شاد:)

3) همه ی ما یه سری دعاهای همیشگی داریم که از خدا می خوایم... مثل من که از بچگیم ازش خواستم کاری کنه که هیچوقت محتاج کسی نباشم و همیشه ازش میخوام: خدایا سلامتی, عشق, محبت, شادی, لبخند,آرامش رو به من, خانواده ام, دوستام, مردم کشورم و همه ی دنیا هدیه کن. و ازش می خوام که خودش راه درست رو بهم نشون بده و کمکم کنه که حرف درست رو بزنم و راه درست رو انتخاب کنم. اما این روزا یه دعا به دعاهام اضافه شده: خدایا کاری کن در طول دوران زنده بودنم (از امروز تا لحظه ی مرگ) جوری زندگی کنم که وقتی مُردم! کسی از نبودنم خوشحال نشه! ناراحتی کسی رو نمی خوام! اما کاری کن که دیگران پشت سرم نگن: همون بهتر که رفت!

4) دوست خوبم... احترام هرکس دست خودشه. دنیا دار مکافاته! از هر دستی که بدی, از همون دست میگیری! آدم از کسی توقع محبت باید داشته باشه که بهش محبت کرده باشه. یه وقتا هست... به کسی که حتی محبتی بهت نکرده کمک می کنی... ازش انتظاری نداری جز این که حداقل ارزش کارت رو بفهمه... اما اگه ببینی نه تنها توقع اون آدم روز به روز بیشتر میشه بلکه گهگاهی حتی در راه رضای خدا زبون خوش هم نداره. وقتی می بینی با کاراش لبخند رو از لب اطرافیانت گرفته و جز خستگی براشون چیزی نداره... کاسه ی صبرت هرچقدر هم که زیاد باشه بالاخره یه روز سر ریز میشی. من هم مدتیه که سر ریز شدم! بهت کاملا حق می دم درکم نکنی... اما تا جای من نبودی قضاوتم نکن:) همین.
  • یاسمین پرنده ی سفید

خدایا تسلیم! فقط بزرگی کن و تمومش کن! خلاص!

  • یاسمین پرنده ی سفید

می دونم اون کسی که از قهر صدمه می بینه منم. اما بهم حق بده خسته باشم. این روزا هر کی منو میبینه و هر کی منو میشناسه و باهام حرف می زنه. می پرسه: تو چته؟

جوابی ندارم که بگم! چون خودمم نمی دونم. بعضی لحظات هست تو زندگیم واقعا حس می کنم یه مجسمه شدم. یه مجسمه که همه چیز براش بی تفاوته. داشتم فکر می کردم که دیگه جدیدا چیزی خوشحالم نمی کنه! چیزی نیست که منو به ذوق بیاره. داشتم فکر می کردم دیگه خودم نیستم. خودمو نمی شناسم. خودمو گم کردم. یه روزی بود که فکر می کردم تواناییشو دارم که خیلی چیزا رو تغییر بدم. معلمام بهم به چشم یه آدم موفق نگاه می کردن.... چقدر شعر آینه ی اردلان سرفراز رو دوست دارم "آینه می گه تو همونی که یه روز می خواستی خورشیدو با دست بگیری. اما امروز شهر شب خونه ات شده... داری بی صدا تو قلبت می میری" کاش می دونستم چی می خوام.... دیشب داشتم به ماندانا می گفتم: اگه همین الان بهم بگن "بمیر" یا بگن "از همین امروز دانشجوی دانشگاه تهرانی" یا بهم بگن "از همین امروز برو تو بهترین بانک ایران با بهترین مزایا کار کن" واقعا برام فرقی نداره. هر روز صبح تمام انرژیمو جذب می کنم. می خندم. لبخند میزنم. تمام راه رو واسه خودم شعرای امیدوار کننده می خونم "دوست دارم زندگی رو" اما... چقدر زود تموم میشه... یه چیزی کمه. این من لعنتی "من" نیستم! خدایا قهر نیستم. "نمی تونم" قهر باشم. چون جز تو کسی از حالم خبر نداره چون حالمو نمی تونم با کلمات توصیف کنم تا دیگران بفهمن چمه اما تو نیاز به کلمه نداری! تو خودِ کلمه ای.

تو ای خودِ صدا... صدا بزن مرا... ببین دل مرا بزن به دریا

من که بریده از منم در عطش رسیدنم... به تو چرا نمی رسم؟ چرا چرا نمی رسم؟

  • یاسمین پرنده ی سفید

همونجور که لقمه ی آخر غذاشو می خورد بدون این که بهم نگاه کنه گفت: اگه واقعا آرزوت جهانگرد شدنه... از من به تو نصیحت: ازدواج نکن! ازدواج که بکنی دیگه تا همین کرج هم نمی تونی بری چه برسه به سفر دور دنیا.

  • یاسمین پرنده ی سفید