برای یک مدیر موفق 2... کپی پیست شده از شبکه های اجتماعی
- ۰ نظر
- ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۹
برای یک مدیر موفق 2... کپی پیست شده از شبکه های اجتماعی
برای یک مدیر موفق . کپی پیست شده از شبکه های اجتماعی
میهن بلاگ یه مسابقه برگزار کرده بود که البته من دیر ازش باخبر شدم اما... اینو مینویسم تا اینجا بمونه برای یاسمین 10 سال بعد :)
زل می زنم به صفحه ی تلویزیون و لبخند می زنم به یاد روزایی که گذشت... فوتبالی که باعث آشنایی من با کسایی شد که... :)
زل می زنم به صفحه ی تلویزیون و لبخند می زنم به یاد تمام کل کل های اون روزامون و خیلی چیزا تو ذهنم مرور میشه... از سنگ صبوری که حالا سنگ صبور غصه هام شده تا حرفا و قول و قرارا و روزایی که گذشت :)
عابدزاده رو میبینم و یاد روزی می افتم که برای تولدش پا رو عقایدمون گذاشتیم واسه رفتن به دفتر روزنامه پیروزی...
لبخند میزنم و یاد روزایی می افتم که بازی ها رو لحظه به لحظه با اس ام اس... (و نه با امکانات رایگانی که الان داریم) کنار هم و دور از هم نگاه می کردیم.
مژگان راست میگه... خاطره ؛ همون چیزیه که وسط خنده هات یهو تو رو به عمق سکوت می بره....
+ یاد اون روزا به خیر :)
+منو ببر به اون روزا که خندونم... که تقدیرو نمی دونم :) #مونابرزویی #احسان_خواجه_امیری
+ جا داره یادی کنم از زنده یاد ناصر احمدپور و زنده یاد حمید شیرزادگان... روحشون شاد و یادشون سبز
تو به دنیا اومدی تا آرامش رو به قلب همه ی اطرافیانت هدیه کنی بدون این که از کسی انتظاری داشته باشی... و تو به دنیا اومدی فقط و فقط برای من... تا تنها بهونه ام باشی واسه ادامه ی این زندگی... تو که پیام آور مهربونی و لبخندی :) تولدت مبارک مامان شهریوری من :)
چقدر از هم دوریم. چیزی که برای من باعث ذوقه... برای تو موجب نگرانی. چیزی که من باهاش لذت میبرم. برای تو ارزشش قد یه لبخند خشک و خالیه. چیزی که من باهاش ریسه میرم از خنده... برای تو.... تو جمله ی "آخه تو به چی میخندی" خلاصه میشه...
و من هر روز به این فکر میکنم که چی "تو" رو ذوق زده میکنه... و هرچی بیشتر فکر میکنم... کمتر میفهمم.
+دنیای ما اندازه ی هم نیست!!!
+یه روزایی هست دلم میخواد خودمو بردارم و برم ... همینطوری فقط برم تا به یه جایی برسم که فقط من باشم و خدا. چقدر خسته ام از هیاهوی شهر و آدماش! دلم میخواد یه هفته تنهای تنها باشم شاید دلم تنگ بشه! شاید وقتی برگردم بتونم لذت ببرم از همه چیز....
+چشمامو باز میکنم. همه چیز سر جای خودشه. بازم میرم سراغ همون همیشگی...
یادمه که اولین بار از طریق پلاک 23, به بهونه ی یه مسابقه پام به وبلاگت باز شد. طبق عادت نگاهی به پستای دیگه ات انداختم و حس کردم چقدر نویسنده اش شبیه منه!!!! یه جورایی خودمو بین نوشته هات پیدا کردم. شاید جنس مشکلاتمون با هم فرق داشت اما پستات حال و هوای حرفایی رو داشت که خیلی وقتا نمی تونستم خودم بگمشون.... از اینا که بگذریم... خب راستش... کم پیش می آد کسی رو پیدا کنی که کلاغ دوست داشته باشه! آخه واقعا تفاهم تا کجا؟!!!!!! و این گونه بود که اولین جرقه های عشق پرنده ی سفید با سکوت پاییزی شکل گرفت! :)
خلاصه که مژگان نازنینم. خیلی روزا با پستای شیطنت آمیزت یه لبخند گنده نشست روی لبم. با شیطنت های فندوق و بیشتر از اون امیرعلی خندیدم. وقتی از آشپزی و خرابکاری هات نوشتی... وقتی از اون روزی گفتی که وسط یه محوطه ی باز با چادر شروع کردی دوییدن و یه تشبیهی در موردش به کار بردی... وقتی از شیطنت های خودت و دوستت و ماجراهای مترو گفتی... وقتی ماپ سوتیا رو گرفتی... وقتی از خاطرات دوران کودکیت برامون گفتی و (یه موردشو یادم بنداز به خودت بگم :دی) و.......
خیلی روزا باهات سکوت کردم به احترام پستایی که واقعا سکوت می طلبید... و همیشه دوسِت داشتم... با همه ی شباهت ها و تفاوت های زیادی که با هم داریم. چه قبل از این که لبخند قشنگت رو از نزدیک ببینم و چه بعد از اون :)
دوست خوب تابستونی مهربونم
تولدت مبارک :)