شب قبل.فقط 4ساعت خوابیده بودم. خیلی خسته بودم.بلند شدم و گفتم... کم کم باید برم... نتونستم زانومو صاف کنم. دست راستمو فشار دادم روش و سعی کردم کمرمو صاف کنم. بی اختیار گفتم:چقدر خوابم می آد.
نگاهم کرد و برای چندمین بار گفت: نرو! برو خونه بخواب.
داشتم کم کم وسوسه میشدم... چیزی نگفتم. لبخند زدم. با خودم فکر کردم... بی خیال اتوبوس...امروز دربست میگیرم. بعد به خودم طعنه زدم که: میخوای از اینم تنبلتر شی؟ این پا باید راه بره.
روسریمو رو سرم جابه جا کردم و گفتم:خب...من رفتم.
نگام کرد. با یه لبخند مهربون و دلسوزانه و شیطنت آمیز گفت: هیچکس رو ندیدم مثل تو خود آزاری داشته باشه!
خندیدم. قبل از بستن در نگاش کردم... گفتم: من اگه یه جا بی حرکت بمونم میمیرم! بااااید برم:)
ءین بار اون هیچی نگفت و فقط لبخند زد.
و من با قدمای خسته و بلند به درد زانوم دهنکجی کردم و تمام راه رو تا ایستگاه اتوبوس به این پست فکر کردم. حالا تو اتوبوس دارم فکر میکنم برای بیدار موندن بهتره قهوه با شیر سفارش بدم یا کاپوچینو....
- ۴ نظر
- ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۷