ساعت 7:30 شب بود. همونطور که کتش رو از گوشه ی میزش برمی داشت گفت: الان که موقع درس خوندن نیست! آدم باید صبح ها که ذهنش خوب کار می کنه مطالعه کنه. بعدازظهرا بره سر کار.... بعد هم یه نگاه غرورآمیز بهمون کرد و گفت: مثل من! من صبح ها مطالعه می کنم فقط. بعد ازظهرا هم مثل الان سر کارم! شماها برعکس منید!
و ما دانشجوهای بیچاره ای که هممون یا از صبح کله ی سحر از این کلاس به اون کلاس آواره بودیم یا خسته و کوفته از سرکار خودمونو به کلاس آخر شب رسونده بودیم و هر کدوممون واسه مرخصی گرفتن یه داستانی داشتیم... فقط نگاش کردیم! هیشکدوم نتونسیتم چیزی بگیم.... و استاد فاتحانه زیر لب خداحافظی گفت و رفت... و ما تمام مسیر طولانی کوهپایه ای رو از دم در دانشکده تا پایین دانشگاه تو سرما پیاده اومدیم و با خودمون تکرار کردیم: "تمام این لحظه ها خاطره میشه!"
+حتی پرنده ی سفیدی که یه روز معروف بود به این که برای تمام پستای دوستاش کامنت می ذاره... این روزا گاهی نمی دونه باید چی بگه... گاهی آدم فقط دلش می خواد سکوت کنه :)
- ۵ نظر
- ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۵۶