پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

در جستجوی صلح و آرامش

پرنده ی سفید

برای بلاگفا اتفاقات خوبی نیفتاد... و من ناچار شدم به کوچ!
پس:
این وبلاگ رو ساختم چون می خواستم از دلم بنویسم و دل کسایی که دوروبرم هستن و دوسشون دارم. می خواستم جایی باشه واسه حرفایی که گاهی گفتنشون تو دنیای واقعی سخته... روزای اول فکر نمی کردم بتونم تو دنیای مجازی دوستای زیادی پیدا کنم... فکر نمی کردم خواننده های زیادی داشته باشم. امروز... خواننده های زیادی ندارم... اما دوستای خوبی پیدا کردم... دوستایی که شاید از بعضی از دوستام تو دنیای واقعی بهم نزدیک ترن:)
تا روزی که نوشتن حالمو خوب میکنه؛ می نویسم:)

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

1. بی اختیار به سمت کلیسا کشیده شد. با احتیاط از بین در نیمه باز داخل شد. نگاهی به اطراف انداخت. انگار کسی نبود. طبق عادت کلاهش رو از سرش برداشت رو روی سینه اش نگه داشت. مثل بچه ای که به اتاق ممنوعه پا گذاشته بود با قدم های آهسته به سمت محراب رفت. کلیسا گرم بود. احساس خوبی بهش دست داده بود. آخرِ راهروی نه چندان طولانی رو به روی مجسمه ی بزرگ زانو زد. سرش رو پایین گرفت. چشماش رو بست و سعی کرد بچگیهاش رو به خاطر بیاره. گرمای کلیسا حس خوبی بهش داده بود. بی اختیار روی کف پوش کلیسا دراز کشید.

فردای اون روز کشیش, مردی رو رو به روی محراب کلیسا پیدا کرد که از گوشش خون رفته و با یه لبخند برای همیشه با سرمای زمستون خداحافظی کرده بود.



2.بی اختیار به سمت کلیسا کشیده شد. با احتیاط از بین در نیمه باز داخل شد. نگاهی به اطراف انداخت. انگار کسی نبود. طبق عادت کلاهش رو از سرش برداشت رو روی سینه اش نگه داشت. مثل بچه ای که به اتاق ممنوعه پا گذاشته بود با قدم های آهسته به سمت محراب رفت. کلیسا گرم بود. احساس خوبی بهش دست داده بود. آخرِ راهروی نه چندان طولانی رو به روی مجسمه ی بزرگ زانو زد. سرش رو پایین گرفت. گرمای دست کسی رو روی شونه هاش احساس کرد. کشیش با لبخند گرمی داشت نگاهش می کرد. سوپی با عجله از جاش بلند شد. کشیش گفت. شب سردیه فرزندم. نظرت در مورد یک لیوان شیر داغ چیه؟ سوپی با خجالت لبخند زد.

کشیش لیوان شیر رو جلوی سوپی گذاشت و بهش گفت: "چند روز پیش آقای والتر پیشم بود. میشناسیش؟ نونوای خیابون یازدهم رو می گم. گفت که شاگردش تصمیم گرفته که به شهر خودش برگرده. شاگردش سال ها پیشش کار کرده بود و بهش اعتماد کامل داشت. شب ها تو اتاق کوچیکی که تو یه قسمت از مغازه درست کرده بودن می خوابید. والتر می گفت که دنبال جوونی میگرده که بتونه کارهای شاگردقبلیش رو براش انجام بده. با دیدن تو به این فکر افتادم که ازت بپرسم الان جایی مشغول به کار هستی؟" سوپی با تردید نگاه پر امیدش رو به کشیش دوخت و گفت: "نه" کشیش پرسید: "نظرت چیه؟ فکر می کنی بتونی برای آقای والتر کار کنی؟ مرد خوبیه. کنار اومدن باهاش کار سختی نیست." سوپی تو دلش می گفت: "مساله اینه که آیا آقای والتر حاضره با یه سابقه دار خیابون خواب مثل من کار کنه؟" کشیش گفت: "تو هم به نظر مرد خوبی میای. من سفارشت رو پیشش می کنم. این که والتر ازم همچین درخواستی بکنه و امروز سر و کله ی تو اینجا پیدا بشه اتفاقی نیست. شاید خدا اینطور خواسته که امروز اینجا باشی." کشیش لبخند زد و گفت: "شیرت رو تموم کن. داره سرد میشه. امشب همینجا بمون. فردا تو رو پیش آقای والتر می فرستم."


+ وبلاگ سخن سرا رو دنبال کنید. این دو متن به درخواست دخو , گرداننده ی این وبلاگ ؛ طی تمرین هفته ی دوم نوشته شده. ازتون دعوت می کنم شما هم تو این تمرین ها شرکت کنید.

  • یاسمین پرنده ی سفید

آموزگار سر کلاس گفت:

"کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛ در حال گردش و سیاحت بودند. قصد تفریح داشتند. امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست! کشتی با حادثه روبرو شد و نزدیک به غرق شدن و به زیر آب فرو رفتن! 

روی عرشه زن و شوهری بودند. هراسان به سوی قایق نجات دویدند امّا وقتی رسیدند، فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است! در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت و خودش به درون قایق نجات پرید. زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!

کشتی در حال فرو رفتن بود. زن، در حالی که سعی می‌کرد در میان غرّش امواج دریا، صدای خود را به گوش همسرش برساند، فریاد زد و کلامی بر زبان راند."

آموزگار دم فرو بست؛ از شاگردان پرسید: به نظر شما زن چه گفت؟؟؟



  • یاسمین پرنده ی سفید

درود

چند وقت پیش یه ای-میلی دستم رسید که یه کم طولانی بود اما به حدی قشنگ بود که تصمیم گرفتم برای شما هم بذارم تا بخونید.

باور کن ارزش خوندن رو داره...نمی تونی باور کنی که یه کار کوچیک می تونه باعث چه چیزایی بشه که فکرشم نمی کردی!!!

پ.ن۱:برای خوندن داستان لطفا به "ادامه مطلب" مراجعه کنید

پ.ن۲:این دو تا عکس رو دوست دارم... دومی که تو ادامه مطلبه یه جور صندوق صدقات با طرح جدید و ابتکاری که خیلی ازش خوشم اومد.

لبتون پر خنده و دلتون شاد

  • یاسمین پرنده ی سفید